35

دلم همین الان یکیو میخواد باهاش حرف بزنم... با اشتیاق...تا  خودِ صبح...کسی که دوسم داشته باشه،دوسش داشته باشم...

* نلغزی یه وخ توی این سرازیری حکیمه جانمان...

34

سلام و صبح بخیر :)

من اگه قرار باشه از چیزی یا بهتره بگم از شوق چیزی دیوونه بشم، اون قطعا بارونه :)) دیروز از حدودای ساعت18 اینجا بارون بارید تا همین الان که تازه آفتاب در اومده و فکر میکنم شاید دوباره بباره...

من؟ اینقدر نمی تونستم روی کاری که داشتم میکردم تمرکز کنم و هی می پریدم دم در و در رو باز میکردم و میرفتم زیر بارون و یه نفس عمیق می کشیدم تا اینکه با  کمک مامان میزی که پشت در اتاقم بود رو برداشتم و در رو باز کردم تا ته و بوی بارون رو دعوت کردم توی اتاقم :) و آروم و قرار گرفتم و کاری که داشتم انجام می دادم رو ادامه دادم...

حتی صبح... یه هویی دیدم خیلی داره صدای بارون میاد و بدو از تو رخت خواب پریدم دم در و در رو باز کردم و دیدم واااااااااااااای خدای من چه بارون شدید و خوبی :) یه هویی دیدم مامان اومده بالاسرم میگه بری بیرون می کشمت:دی چقدر خوبه خدا آدم رو با صدای بارون برای نماز صبح بیدار کنه ^_^ ممنون خداجونی :*

من برای بارون می میرم یه روز...

33

این روزا آرامش رو میخوام... راحتی خیال... الهی شکر آرامش دارم اما خیلی بیشتر از اینا باید باشه :)

من خیلی خوشحالم که ان شاء الله داره کارش جور میشه... فک کن ارشد داشته باشی و چون واست کار نیست مجبور باشی از اول کنکور کارشناسی بدی و بخوای که مثلا یکی از رشته های علوم پزشکی مث هوشبری/اتاق عمل/پرستاری و... رو قبول شی! خیلی کار سختی خدایی...

داشتیم حرف میزدیم که بهم گفت من واقعا خسته ام از درس خوندن... من اونقدری که باید، درس خوندم و الان دیگه نیاز دارم برم توی بازار کار اما نمیشه و شرایطش جور نیست و جبورم که برا کنکور بخونم تا شاید پرستاری قبول شم...

فک کن آدمی که دیپلمش علوم انسانی بوده و الان ارشد داره! چقدر باید پیش خودش غصه بخوره و بتونه  با خودش کنار بیاد و بخواد دوباره کنکور بده... اینم وضع خیلی سخته خیلی زیاد...

خدارو هزار مرتبه شکر که یه کار گیرش اومد... گرچه میگه که سخته، اما من مدام تشویقش میکنم چون هم کار خوبیه(با اینکه درآمدش خوب نیست،البته درآمدش از من بیشتره:دی) و هم باید راه بیوفته! خب معلومه براش سخته... چون تا امروز توی خونه بوده و هرکاری دوست داشته میکرده اما الان دیگه یه زمان هایی رو مال خودش نیست و باید با آدم ها سرو کله بزنه... خسته کننده اس اما به نظرم شیرینه :)

به جاش وقتی سر ماه حقوق گرفت این حقوق از همه ی اون پولهای زیادی که تا امروز از خانوادش گرفته و خرج کرده، خیلی خیلی بیشتر می چسبه حتی اگه از نظر مادی یک سوم اونام نباشه...

الهی شکر :)

دیروز رو باید به خودم یه + کوچیک بدم... 50 درصد از کاری که باید انجام می دادم رو انجام دادم و امروز میخوام برسونمش به100% ان شاءالله :)

اینکه یکی ببینتت و بگه بهت که چاق شدی :/ افتضاحه و یه هشدار! باید بیشتر مراقب باشم...

برنامه ی ساخت و داشتن اسکرپ بوک رو هم نوشتم روی یه کاغذ و انداختم توی قلک آرزوهام*... چون اگه بخوام واقعی نگاه کنم، الان و توی این برهه از زمان، باید فکرم روی چیزای دیگه متمرکز نباشه... با یه دست نمیشه شونصد تا هندونه برداشت حکیمه خانم!

*قلک آرزوها: یه قلک برای خودم گذاشتم کنار و کارایی رو که دوست دارم انجام بدم ولی الان موقعیتش رو ندارم(مثل همین اسکرپ بوک) رو می نویسم میندازم توش که بعدا یادم نره توی یه برهه ی خاص چه کارایی دوست داشتم انجام بدم... گاهی آدم آرزوهاش رو فراموش میکنه... مثلا یکی دیگه از همین کارایی که دوست دارم انجام بدم ولی موقعیتش نشده، خوندن کتاب زندگی نامه شهید همته... ولی چون قطور هست و نیاز داره به تمرکز بالا و دوست دارم از خوندنش لذت ببرم، اونم میره توی قلک آرزو ها که بعدا سر یه فرصت مناسب ان شاءالله انجامش بدم ...

** یه الهی شکر گنده...

32

ای کاش میشد خدا رو بغل کرد... یعنی بری یه جایی،مثلا به یه آدرسی،بعد بگردی دنبال یه پلاکی... هی از این و اون بپرسی که ببخشید آقا/خانم منزل خدا کجاس؟ پلاکش اینه... و مثلا هم محله ای های خدا بهت بگن: ببین این کوچه رو تا ته میری،نا امید نشی از اینکه رسیدی ته کوچه...ته اون کوچه تازه شروع چندتا کوچه ی دیگه اس...میرسی به یه سه راهی... میری اون کوچه ی وسطی... تا اواسط کوچه رو میری... سمت راست... نهمین در... یه باغ هست(یه جای سر سبز) اونجا خونه ی خداس...چقدر این آدرس آشناس برات...

بعد همینجوری پرسون پرسون میرسی دم در... نفست حبس میشه توی سینه... این پا اون پا میکنی که زنگ بزنی؟نزنی؟ ... که چی بگی بهش؟کدوم یکی رو اول بگی بهش؟ هی با خودت کلنجار بری که کدوم یکیا رو نگی اصلا... داری با خودت فکر میکنی که اصلا حتی یادت نمیآد کی زنگ زدی... در باز میشه... خودِ خداس...بغض میکنی و بدون هیچ حرفی می پری توی بغلش... حسم درباره ی بغلِ خدا،یه جای پر از آرامشه... پر از آسودگی... پر از آخیش بعد از کلی خستگی... خدا انگار برای من یه بغل آرامشه... 

بعد حتی دلت نمی خواد از بغل خدا بیای بیرون... خدا دعوتت میکنه به بهشت... ولش نمیکنی و میگی بهشت من اینجاس... توی بغل تو... بقیه اش بدون تو برام جهنمه...

بعد همینجور که یه حس عجیب داری و اشک داره از گوشه ی چشمت میاد،بهش میگی: خدا کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم... بهت یه لبخند پر از آرامش میزنه و میگه منتظر تو... یادته همین پارسال   تا سرِ کوچه قبلی اومدی اما یه دستفروش منو از یادت بُرد؟ یادت رفت اومده بودی دنبال من... من حتی برای اومدنت تدارک دیده بودم... یا همین چند ماه قبل،تا ته کوچه قبلی اومدی و چراغ های رنگیه  خونه قبلی توجهت رو جلب کرد... یا همین ماه گذشته... تا سر همین کوچه اومدی... من حتی در رو برات باز کردم اما یه رهگذر منو از یادت برد...

هیس... خدا میشه دیگه نگی؟ خجالت می‌کشم...

دلم بغل پر از آرامش خدا رو میخواد...کسی آدرس بلد نیست؟

*الا بذکر الله تطمئن القلوب...

**الحمدلله رب العالمین :)


31

گاهی شرایطت عجیب سخت و غیر قابل درک میشه...

وفق دادن خودت با شرایط جدید خیلی سخته.... خدایا شکرت :) بهم توان بده...

30

دلم،خیلی گرفته... خیلی زیاد...

تنها مرحمش خوابه...بخواب حکیمه ی عزیزم...بخواب

29

1- دیروز روز سختی بود با یه تنش بزرگ برای منی که برخلاف ظاهر شلوغ و شیطونم دوست دارم در امنیت کامل باشم و آروم...

دوست ندارم با آدما درگیری لفظی داشته باشم یا صدام رو بلند تر از حد معمول کنم... اینکه بخوام با یه پسر! اونجوری صحبت کنم و مجبور شم از شماره مبایل خودم بهش زنگ بزنم و درگیری لفظی(من اسم بلند بلند حرف زدن و با عصبانیت حرف زدن رو گذاشتم درگیری لفظی) داشته باشم باهاش به شدت برام رنج آور و شکننده بود... با اینکه اینجوری حرف زدن رو در شان خودم نمی دونستم و شخصیتم رو خیلی بالاتر از اون می دیدم که بخوام با یه نفر(هرچقدر هم که اون لایق این جور حرف شنیدن باشه) این مدلی حرف بزنم، اما اوضاع جوری بود که مجبور به انجامش شدم... اصلا  گریه ی دیروزمم 80 درصدش به همین خاطر بود! یه بغض بزرگ که دیگه نتونستم کنترلش کنم بعد از اون تلفن!
دیروز عصر اما زنگ زدم به دفترشون و یه خانمی برداشت! بهش گفتم شما تا چند هستین؟ گفت19:30، بهش گفتم واقعا هستین تا اون موقع؟ من الان یه هفته اس دارم میدوم دنبال بسته ام! درست از 14مهر... واقعا هستین یا زودتر هم ممکنه برین؟ گفت که هست!

وقتی رفتم اونجا بسیار عصبانی بودم! نشستم روی صندلی و منتظر شدم تا بقیه برن ومنم کمی آروم شم! بهش جریان رو گفتم و اضافه کردم این اتفاق یه ذهنیت بسیار بد در من ایجاد کرده و برای منی که خواه ناخواه یه بخش از مغزم خیلی منطقیه و منظم! این اوضاع چقدر ناراحت کننده بوده برام! اصلا خیلی خیلی تعجب کرد از حرفام و گفت که نمی دونسته :/ بهش گفتم راحت ترین کاری که ایشون می تونستن انجام بدن این بوده که یکی رو جای خودش بفرسته دفتر و بگه به همه ی اینایی که بسته شون رسیده زنگ بزن و بگو مثلا من فقط تا12امروز هستم و بعدش برای مثال تا 40 روز دیگه به مناسبت عزادار بودنم دفتر بسته اس :/ دیگه حداقل کاری بوده که میشده بکنه...و لطف خدا یه خانومی هم این وسط اومد تا بسته اش رو بگیره و اونم دقیقا میخواست همینا رو بگه و خوشحال شدم که مسئول اونجا فکر نکرد دارم بزرگنمایی یا تیره نمایی میکنم! تازه اون طفلی که 9 مهر بسته رو سفارش داده بود... خانومه قبول کرد گفت پیگیری میکنه! بسته رو هم تحویل داد و یه چیز دیگه هم گفتم برام آماده کنه... خوش اخلاق بود و باعث شد بعده چندین روزخیالم راحت شه ...

2- من عاشق مجله های موفقیت ام و اگه قرار باشه از بین چندین تا مجله، فقط یکی رو انتخاب کنم قطعا مجله ی موفقیته ^_^ برای فروردین امسال یه سررسید سفارش دادم و فروردین هم رسید...(عکسش رو گذاشته بودم توی اینستا) بعد من اینقدر اینو جینگولی کردم که خدا میدونه:دی مثلا روزایی که کارم پیشرفت کرده رو توش برچسب رنگی چسبوندم و هر هفته یه روزثابتی رو علامت گذاشتم برای کنترل وزن و نوشتن وزنم که بتونم در جریان پیشرفت/پس رفت:دی قرار بگیرم و خلاصه خیلی خوشکلاسیونش کردم و خیلی بهم انرژی میده! اون سری که رفتیم تهران، از نوه های خاله ام کلی انیمیشن گرفتم و همون اوایل انیمیشنup رو دیدم و وقتی دیدم دختره یه دفتر داره که همه ی علایقش رو با عکس و چیز میز می چسبونه توش، خیلی خیلی خوشم اومد و دوست داشتم یکی مثش رو واسه خودم درست کنم... بعد دیدم که دوربینی ندارم که بشه عکسش رو ظاهر کنم همون موقع و گفتم اول باید یه همچین دوربینی بخرم و یه هویی چشمم به این  افتاد ولی خب شرایطش جور نشد (یعنی رأیم رو زدن) واسه همین توی ذهنم بود ولی متاسفانه نرسیدم عملیش کنم!

اما خب اون سر رسیده رو داشتم همچنان...من واقعا نمی دونستم اسم این کاری که دارم میکنم «پلنر» هست و امروز که توی رنگی رنگی اینو دیدم یه هویی دقیقا یاد همون فیلم افتادم و دیدم عه این که داره همونو توضیح میده و حتی گفته اونایی که دفترچه یا حالا سررسید یا تقویمشون رو خوشکل میکنن بهش میگن پلنر ^_^
دوست دارم واسه خودم یه «اسکرپ بوک» درست کنم و دارم لحظه شماری میکنم تا برسم خونه و یه کلاسور خوشکل بردارم و شروع کنم اسکرپ بوک دار بشم:دی

به شما هم توصیه میکنم... حتی اگه ذوق این چیزا و یا حالش رو ندارین، شروع کنین ذوقش رو در خودتون ایجاد کنین... تا کی قراره توی این دنیای خاکستری و پر از دود باشیم؟ چرا خودمون زندگیمون رو قشنگ نکنیم؟ وقتی اطرافت پر از دوده، بهتره همت کنی و از جات بلند شی... همیشه بعد از ابرها، یه آسمون صاف و پاک وجود داره :)

3- همه تون رو می خونم... دونه دونه پست هاتون رو ولی تا یه مدت (شاید چندماه)خاموشم مگه وقتایی که احساس کنم لازمه چیزی بگم...شاید هم اصلا هیچ تغییری نشه توی نظر دادن !


28

لعنتی متنفرم ازت... وسط این هاگیر واگیر باید غصه ی اینم بیاد روی دلم؟که کل دیشب رو بیدار باشم و بهش فکر کنم؟که دیروز برای اولین بار به خاطرش سردرد عصبی بشم؟! مگه من چندسالمه که بخوام اینقدر عصبانی شم که از شدتش سرم درد بگیره؟ به من هیچ ربطی نداره که پدربزرگت مرده یا هرچی...تو یه کثافت بی مسئولیتی... یه عوضی که امروز عصر اگه دستم بهت برسه حالیت میکنم مسئولیت یعنی چی....تویی که هی میگی خانم دکتر خانم دکتر،باید خدمتت عرض کنم دکتری که علمش اندازه دکتر باشه و شعورش اندازه ی کره الاغ کدخدا هم نباشه به درد لای جرز دیوارم نمی خوره،و حتی تویی که میگی من تهرانم و ارشد تهران قبول شدم و بهانه ی فوت پدربزرگت رو میکنی،امیدوارم به حق این ماه و این ساعت گیر یکی بدتر از خودت و اون خانم دکترت بیافتی و بلند بلند گریه کنی... تو اگه نصف اون وقتی رو که برای ابرو برداشتن و ریش زدن و ژل زدن به موهات میزاری رو برای خودت میزاشتی،الان اینقدر احمق نبودی و مردم رو معطل خودت نمی کردی...

پ ن: چیزی که امروز بعد از دوماه انتظار، بخاطرش سر کار گریه کردم،دیگه هیچ ارزشی برام نداره و از سگ پیشم کمتره... با اینکه به قول اسی پول زحمت کشیدنامه ... 

خنده داره اما اون دختری که تحت هیچ شرایطی اشک نمی ریخت امروز توی محل کارش شروع به گریه کرد... آمار اشک ریختن هام زیاد شده...هنوزم همون آدمم و نمیخوام اشک بریزم اما اینقدر دلم زخمیه،اینقدر روحم زخمیه که نمی تونم جلوش رو بگیرم...

500 تومنم روی هواس...

27

الان به شدت عصبانی ام از بدقولی هاشون...

دلم میخواد بهش یاد بدم خوش قول بودن جزو چیزای اولیه ی هر کاریه...

مردک احمق خر

26

سلام :)

امروز رو دیر سر کار رسیدم و من متنفرم از اینکه به موقع نرسم به کارم :/

توی ماشین بودیم که بابا گفت آقای د زنگ زده و بهش گفتم من برای تحویل بسته ی پستی چند بار اومدم و شما نبودین و اونم گفته من که گفتم پدر بزرگم فوت شده و درضمن به دخترتون پن شنبه ی گذشته کفتم تا12:30 هستم بیاد! در صورتی که زر مفت زده و من دقیقا یادمه که ساعت11:47 به من زنگ زد و گفت بسته ی شما رسیده و من بهش گفتم تا چند هستین؟ گفت تا 12! بهش گفتم خب من هرچقدر هم که عجله کنم12 به شما نمیرسم و گفت شنبه بیا بگیر :/ بابا هم بهش گفته بود من تا امروز دقیقا 4بار اومدم دفتر و شما نبودین... هر وقت دفتر تشریف آوردین زنگ بزنین من بیام بگیرمش :(

از اینکه اینقدر آدمها بعضی هاشون بی مسئولیتن بدم میاد :/ من الان دقیقا از 14 مهر تا الان منتظر این بسته ی پستی ام! دقیقا15 روزه که از 14 مهر می گذره! چون من چندید بار زنگ زدم و پیگیر بسته شدم شاید با خودش فکر میکنه چقدر دختره گیره یا مثلا چقدر بداخلاقن خودش و باباش :/ به جهنم بزار همچین فکری کنه... با آدم های بی مسئولیت باید اینجوری بود :/
حالم خیلی گرفته بود از اینکه به کارم دیر رسیدم و از اینکه اون یارو زنگ زده و به بابام اینجوری گفته :/

سرم پایین بود که یه هویی مهرداد اومد و گفت خانم ح چطوری؟ :) اصلا اینقدر انرژی داره که همیشه خندم میگیره از دیدنش :) بعدم گفت چیزی میخوای برات بگیرم از سوپری؟ خودم صبحانه نخوردم، میخوام برم اون ور، چیزی میخوای؟ گفتم نه و تشکر کردم :)

بعد حالا همین الان دیدم که با یه دونه پفک مینو اومده و میگه بیا اینو خریدم برات :دی خب راستش من خوشم نمیاد کسی برام چیزی بخره ولی مجبور شدم بگیرمش... اما خب باید بگم نیشم کش اومد و ازش کلی تشکر کردم و گفتم همه اش زیاده... ممنون خدا که با فرستادن مهرداد حالم رو  بهتر کردی :)

من واقعا اون بسته رو میخوام و بهش نیاز دارم! مردم شهر من و استانی که توش زندگی میکنم بسیار مردم آروم و صبوری ان که کمتر پیش میاد اعتراضی بکنن و خیلی قانع و مظلومن ... خب این از یه لحاظ خیلی خوبه و از یه طرف هم مثلا توی این مورد، وقتی من سکوت نکردم و اعتراض میکنم یه آدم پررو :/ به شمار میام :(((

بی ربط نوشت: صدای مهرداد داره میاد که داره بلند بلند واسه خودش میخونه :)

نجمه و محمدکاظم و بنی هم دیروز اومدن و ما ظهر شش نفر بودیم سر سفره ^_^ امروز هم ان شاءالله آقای داماد جان می رسن و دیگه جمعمون جمع میشه :)

خدایا ممنون :)

میشه دعا کنین اراده ام بره بالا؟ که این کاری رو که شروع کردم نتیجه ی ممتازی برام داشته باشه؟

همین الان سین زنگ زد و کاری داشت باهام و گفت اگه دیدی خلوته و کسی نیست، برو خونه زودتر :) ممنون خدا برای داشتن این آدما :*

دلم میخواد ظهر موقع رفتن به خونه چندتا پفک و کرانچی و از این آت و آَشغالا بگیرم و ببرم خونه با بچه ها بخوریم :)

و دلم میخواد خیلی حرف بزنم و بیام چیز میز بنویسم اینجا ولی!

25

ان شاء الله امروز میتونه روز خیلی خوبی باشه :)

الحمدلله رب العالمین

24

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم 
تو را به خاطر عطر نان گرم 
برای برفی که آب می شود دوست می دارم 
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت 
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم 
برای پشت کردن به آرزوهای محال 
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم 
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به خاطردود لاله های وحشی 
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم 
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها 
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم 
اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم 
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم 
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام... دوست می دارم 
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام... دوست می دارم 
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و 
برای نخستین گناه... 
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم 
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم

مردم اینجوری همو دوس دارنا:دی

23

امشب از اون شباس که باید نذر کنی تا صبح بشه...طولانی و تاریک...

22

سلام :)

1-دیروز رو رفتیم با اسی یه سری چیز میز خریدیم ... مث نون فانتزی و پنیر و...

دقیقا سر ظهر که با اسی بیرون رفته بودیم مث یه خرس گنده گرسنه ام بود و فقط دلم میخواست یه چیزی بخورم:دی
رفتیم نون خریدیم یکی رو برداشتم گاز میزنم به اسی میگم واسم سوسیس بخر یه نگاه بهم میکنه میگه: چی گفتی؟(این یعنی اینکه یه بار دیگه تکرارش کنی از ماشین پرت میشی بیرون) منم یه کم سکوت کردم گفتم کالباس یعنی کل راه رو من هی سوسیس سوسیس کردم ولی نخرید برام و منم همون نون سادویچم رو خالی گاز زدم :دی بعد حالا با یه اشتهایی میخوردمش هرکی می دید از بیرون میگفت لابد چه چیز خوشمزه ای توشه... خالی بود ولی :دی

بعدشم یه سر رفتیم خونه ی ما و بعدشم اسی رفت که بره بیمارستان :)

یه موقعیت شغلی واسش پیش اومده... میشه دعا کنین جور بشه؟

2-دیشب یه پیشنهاد تدریس بهم شد! البته موقتی... یه هویی ته دلم خالی شد ولی خب با خودم فگتم آخرش که چی؟ دیگه ته موفقیت تو با توجه به رشته ای که خوندی، تدریس توی مدارس یا دانشگاه هاس! پس نترس...(برای همین گفتم اون مطلب رو خدا امروز برای من فرستاد) میخوام قبول کنم و فوقش دیگه گند میزنم و مهم نیست! من فقط 2 هفته (یعنی تا زمانی که معلم اصلی برگرده) میرم سر کلاس و دیگه نه من اونا رو میبینم و نه اونا منو:دی

یه ترسی توی دلمه! دلم میخواد بیام و درموردش باهاتون حرف بزنم... اما میترسم که بیانش کنم و بترکه :/ چرا من این شکلی شدم؟ 

وقتی حرفش میشه که ممکنه از این شهر بریم من خیلی غصه ام میگیره... خیلی زیاد :(

3-چیدمان اتاقم رو جوری عوض کردم که الان تقریبا به دو تا قسمت جدا از هم تبدیل شده! یه قسمت اتاق خواب و تخت و یه قسمت هم میز تحریرم:دی میشه دعا کنین اراده ی کافی و اعتماد به نفسم برگرده برای این کاری که میخوام شروعش کنم؟ یعنی شروع شده... باید ترس هام رو بزارم کنار...
4-بچه ها به چیزایی که امروز آرزوتون هست خیلی دقت کنین چون چندسال دیگه وقتی برآورده شدن و توی موقعیتی که چندسال قبل آرزوش رو داشتین قرار میگیرین می بینین اصلا و اصلا اون آب و رنگی که شما فکر میکردین رو نداره!
من روزگاری بود که با خودم میگفتم خب من بچه ی اولم و اول ازدواج میکنم و میرم بعد محمدکاظم و بعدش همه ی امکانات خونه می مونه واسه نجمه و چقدر خوشبحالشه و تنهایی بهش خوش میگذره و ... و در نهایت هم میگفتم کاش من بچه ی آخر بودم!
الان؟ دقیقا توی وضعی هستم که چندسال قبل حسرتش رو میخوردم ... خیلی چیز مسخره و مزخرفیه! نجمه دانشگاهه و محمدکاظم هم! و من موندم و اون همه به اصطلاح امکانات و ... که چیزی جز تنهایی نیست و اصلا هیچ حالی برای استفاده ازشون ندارم! خدایا منو ببخش برای چیزای خوبی که تو برام در نظر گرفته بودی و من همش چشمم به چیزای خوبی بود که بقیه داشتن... خدایا منو ببخش و من همینجا میگم که موقعیتم سخته، اما ممنون که بهم نشون دادی باطن زندگیم رو با ظاهر زندگی کسی مقایسه نکنم و هیچ وقت حسرت هیچ چیز رو نخورم... و میخوام بگم ببخش به من اگه بازم یه همچین فکرایی کردم و دیگه منو توی موقعیت اون افکار و آروزهای باطل نزار... می خوام ازت بخوام که چیزای خوبی رو که برای خودم در نظر گرفتی رو بده بهم، نه چیزای خوب دیگران که فقط از دور درخشانن و رنگ و لعاب دارن...

5-یه خانومی هست که هفته ی قبل اومد و امروزم اومد... قضیه اش این بود که سری قبل که اومد یه شماره دانشجویی و رمز بهم داد و گفت کارنامه کلی و معدل تک تک ترم ها و معدل کل رو میخوام! هرچی شماره ها رو وارد کردم گفت اشتباهه! بهش گفتم و اونم زنگ زد به یه آقایی و هی پشت تلفن میگفت بزار من بیام خونه بهت میگم... بگو رمزت رو نمی خوای بدی و منو سرکار گذاشتی! بعد که تلفنش تموم شد گفت خدامیدونه پسرم چه گندی زده نمی خواد من ببینم نمراتش رو! میدونم رمز رو اشتباه بهم داده ولی میگه رمز همینه!

امروزم اومد و دوباره همون رمزا رو داد بهم... گفتم که اینا که همون قبلی هان... گفت آره و پسرش گفته همینان! بازم اشتباه بود... خندیدم کلی و با خودم گفتم چه گندی زده که اینهمه مادره پیگیره و اونم رمز اصلی ها رو نمیده بهش! مادره گفت که بهش گفتم اگه رمز ها رو ندی میام دانشگاهتون ! مشتاق شدم ببینم نمراتش چجورین

اینو بهتون پیشنهاد میدم که بخونین ... خیلی جالبه و حس میکنم خدا اینو امروز مخصوصا جلوی پای من گذاشت ... ممنون خدا ^_^

21

سلام :)

یه مرکزی ساخت بروشورهاش رو داده دست من و این یه فرصت مناسب برای منه که بتونم کارایی که دوست داشتم رو انجام بدم!

همیشه دوست داشتم چیزای جذاب و جدید و به درد بخور رو بیان کنم... چیزی که تکراری نباشه...

دیروز داشتم واسش دنبال مطلب میگشتم که درباره محرم واسش بروشور درست کنم... داشتم فکر میکردم گفتم بزار ببینم بقیه ی آدما(با ادیان دیگه و از کشورای دیگه) چی درباره ی نهضت عاشورا و امام حسین گفتن...

یه سرچ زدم و چیزای خیلی خوبی دستگیرم شد... خیلی جالب بود برام... شمام سرچ بزنین ببینین چقدر قشنگ و درست درباره عاشورا صحبت کردن... یکیشون فداکاری حضرت مسیح و امام حسین رو یه مقایسه کوتاه کرده بود و گفته بود در جایگاه مقایسه کار امام حسین بسیار باارزش تر و پر مغز تره از فداکاری مسیح... چون اون زمان مسیح زن و فرزند نداشته و نگران این نبوده که بعدش سر زن و فرزندش چه بلایی میاد اما امام حسین هم زن داشته و هم بچه و اینگه بچه ها توی سنی بودن که به پدر نیاز داشتن...

این و این و این رو بخونین :)

دقیقا همین امروز داشتم با خودم فکر میکردم چه جالب میشد من وبم رو توی لیست وب های به روز شده ببینم... در همین حد و بعدش دیگه اصلا از ذهنم رفت بیرون... بعد الان صفحه ی اول بلاگ اسکای رو باز کردم و خواستم وارد مدیریت شم گفتم بزار ببینم مطالب جدید به روز شده چیان... یه هویی در کمال تعجب اینو دیدم... نیشم باز شد :دی