157

دارم کتاب زندگی نامه شهید هم/ت رو می خوندم بعد رسیدم به اینجاش:

این تیکه هم جالبه و هم یه مقدار طنز بود توش... گفتم لذتش رو شریک بشم باهاتون...

*قضیه اینه که همسر ایشون باردار بودن و همیشه دوست داشتن که شبی که قراره بچه به دنیا بیاد، شهید هم/ت هم حضور داشته باشن تا مجبور نشن که با یه مرد نامحرم برن تا بیمارستان ، (چون معمولا شهید ماهی یک بار و حتی چندماهی یه بار سرمیزدن به خانواده شون به دلیل اون حجم بالای مسئولیت هایی که به عهده شون بوده )و بعد باقی ماجرا که توی عکس مشخصه :))

156

از صبح دارم دنبال یه چیزی می گردم که بیام اینجا رو آپ کنم! ولی نیست که نیست !

155

میگفتن که وقتی بریُ ببینی، تشنه تر میشی... میگفتن که دلت تنگ میشه...

من اما وقتی برگشته بودم، پر بودم از حس های خوب، دیگه عطش نداشتم و خیالم راحت بود اگه توی همون لحظه، عمرم به آخر برسه، دیگه آرزو به دل نمی میرم... میگفتم که بابا تشنه تر شدن چیه... من که تازه سیرآب شدم...

اما الان، امروز، این لحظه، با گذشت درست 20 روز از برگشتنم، دل تنگ تر از همیشه ام... من دلم رو، قلبم رو جا گذاشتم توی سرزمین عشق...چشم هام انگار دلشون دیدن اون عظمت و اون همه زیبایی رو میخوان و بهانه گیری میکنن... من اما چیو بهشون نشون بدم که ساکت شن؟ که آروم بگیرن؟

دلم و قلبم اما آرامش و امنیت همون روزا رو میخواد و حتی تنم، تشنه ی خستگیِ راهه اونجاست... و من، با تمامِ وجودم دل تنگم...

همین :((

154

کسی نمیتونه باور کنه که من چقدر پرنده ی بومی اینجا رو من دوست دارم... شاید چون علاوه بر زیباییش منو با خودش می بره به روزهای شیرین ، روزهایی که دیگه تکرار نمیشن، روزهایی با طعم یک «آخیش» بعد از یه کار سخت و طولانی...

کولر اینجا توی خیابونه و پرنده ها هر از چندگاهی میان و ازش آب میخورن*... امروز صبح به محض باز کردن درِ اینجا، هنوز کلید توی دستم بود که دیدم یه پرنده ی محلی پرید اومد تو! مدتها بود که دیگه پرنده ها بهم سر نمی زدن! اون اوایل یه بار یه جفت یاکریم اومدن تو و بعد ها هم باز یکی از همین پرنده ها! و بعد تر ها چندوقت یک بار میومدن و می شستن روی سیم چراغِ بیرون و من از دیدنشون لذت می بردم...اما شاید یک سال بود که دیگه پرنده ها بهم سر نمی زدن! تا امروز صبح...

اومد توو و یه دوری زد و من حتی اینقدر از نزدیک تونستم ببینمش که دیدم یه شکار(ملخ بود فک کنم) توی نوکش بود و چند باری این ور اون ور رفت تا بلاخره راه خروج رو پیدا کرد و رفت... اینقدر این صحنه برام خوش آیند بود که سرجام میخکوب شده بودم و فقط نگاهش میکردم و دلم گرم میشد به حضورش که برام رنگ خدا رو داشت و رنگِ روزهای خوبم رو ، و برام نوید بخش روزای خوبِ آینده خواهد بود قطعا(ان شاءالله) :))

بعد همین نیم ساعت پیش دیدم یه چیزی پشت در داره پرواز میکنه، همینجوری که داشتم نگاه میکردم دیدم یه پروانه است که اومده توو و راه خروج رو گم کرده و داره پشت شیشه پرواز میکنه...

بعد چندتایی مشتری اومدن و من اصن یادم رفت پروانه رو! کارشون رو که انجام دادم چشمم افتاد به پروانه که هنوزم داشت بال و پر میزد پشت در و انگاری نگاهش به بیرون بود... یه کاغذ آ 4 برداشتم که با اون هولش بدم سمت در ! ولی نشد و هی فرار میکرد و ترسیدم که کاغذ بهش بخوره و زخمی شه... دستم رو بردم جلو و آروم به سمت در هدایتش کردم که دیدم نشست روی انگشت اشاره ام ! دلم میخواد از حسِ معرکه ای این اعتمادش، گریه کنم... فک کردم که خب الان تا دستم رو تکون بدم می پره اما نپرید و من حدود یک متر روی انگشت اشاره ام بردمش سمت در و حتی وقتی دستم رو بردم بیرون که بره، نپرید و من دستم رو تکون دادم به آرومی تا پرید و رفت!

هنوز حسِ مور مورِ جای پاهاش روی انگشتم هست و بغضی شدم از اون اعتمادی که بهم کرد! وقتی اومدم تا بشینم سرِ جام دیدم که اون دونفری که روی صندلی نشسته بودن که بیان دنبالشون، با تعجب دارن بهم نگاه میکنن... خجالت کشیدم راستش...

*همین الان واستون از این صحنه یه عکس شکار کردم ... با این تفاوت که یه گنجیشک داره آب می خوره نه اون پرنده ی مدِ نظر من :))

** یعنی یه اتفاق عجیب درست همین الان(12:04) دقیقه افتاد که از شدت خوشحالی و تعجب نیشم تا بناگوش باز شد... قطعا خیره... ان شاءالله که خیره :)) ممنون پرنده ی دوست داشتنی من ♥ و ممنون خدای مهربونم :*

153

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

152

استارت اولین هدف توی دفتر اناری امروز زده میشه !

زندگی نامه شهید هم/ت رو هم دارم میخونم... (اینم دومیش)

151

دیروز عصر وقتی که دراز کشیده بودم زیر پتو، جلوی کولر و داشتم از خنکای هوا لذت می بردم و استراحت می کردم یه هویی یه کرمی! اومد سراغم که یادت هست می خواستی امروز عصر هدف های کوچیکت رو بنویسی که توی تابستون انجامشون بدی؟ اون قلکه؟ دفتره؟

هی هرچی بهش گفتم بابا هنوز ساعت 2 ظهره بزار بخوابم بعد بیدار شم چشم! گفت نع :/ دیگه منم بعدِ ده دقیقه کل کل کردن باهاش پاشدم رفتم چیز میزا رو آماده کردم و نوشتمشون...

 

بعدشم وسایل اسکرپ بوک رو آماده کردم و دوست داشتم استارتش با خاطره های کربلا باشه! اونجا که بودیم کارت پرواز و بلیط و حتی کارت های هتل هامون توی نجف و کربلا، پوست شکلاتی رو که خورده بودم و چیزای دیگه رو واسه همین کار نگه داشته بودم! فقط برای شروعش نیاز دارم یه چندتا چیز بخرم که خب از نظر مالی کمی توی مضیقه! ام و خب حیفمم میاد از پول توجیبی هام واسه این کار خرج کنم! مگه اینکه الان از پول توجیبی هایی که ذخیره کردم بردارم و به محض اینکه حقوق گرفتم بزارم سر جاش!

یه چندتایی وسیله ی دیگه هم نیاز دارم که به همون دلیل بالا فعلا نخریدم تا یه پولی بیاد دستم و بخرمشون !

150

الان که نشستم اینجا یه هویی یادم اومد که یه قلک فلزی کوچیک رو گذاشته بودم توی قفسه ی کتاب های درسیم، تا توی مدتی که دارم درس میخونم، وقتی چیزِ جذابی به ذهنم میرسه و دوست دارم انجامش بدم، رو بنویسم روی یه برگه و بندازمش اون توو ، تا بعد از تموم شدن دوره ی سه ماهه ی ! بیخود، یادم بمونه که دوست داشتم انجامشون بدم!

ظهر که رسیدم خونه باید برم و بازش کنم و توی دفترچه یادداشت اناری که نجمه واسم سوغاتی آورده لیستشون کنم و بعد از انجامشون کنارشون تیک بزنم :)) باید برای خودم و برای علایقم وقت بزارم... بدون اینکه رسیدن بهشون بخاطر بقیه باشه! که مثلا وزن کنم چون چند ماه دیگه عروسیه نجمه اس یا مثلا بقیه ی چیزا...

داشتم فکر میکردم کی توی این دنیا لایق تر از منه برای رسیدن به ایده آل هام؟ برای رسیدن به علایقم؟ چرا همه اش به خودم میگم که مثلا لاغر شو که فلان شه! یا مثلا درس بخون که فلانی خوشحال بشه! رسیدن به چیزایی که دوسشون دارم برای این چیزای کوچیک در شان من نیست! مگه من توی عمرم چند بار دیگه امروز رو و این لحظه رو تجربه خواهم کرد؟

دوست دارم روی آشپزی هم بیشتر کار کنم و منتظر نباشم که مجبور به یادگرفتنش باشم... اگرم تا امروز علاقه ای به یادگرفتنش نداشتم، فقط برای این بوده که دوست نداشتم آشپزی رو ! بر خلاف اینکه همون معدود چیز میزایی هم که پخته ام، به گفته ی سایرین، بسیار خوشمزه شده :)

*حتما باید لیست کنم اون کاغذهای تا شده ی تووی اون قلکِ فلزیِ کوچیک رو !

** همینجور باید مطالعه ام رو ببرم بالا... باید حداقل دوهفته ای یه کتاب مفید بخونم... دوست دارم سطح سوادم بره بالا و حرفی برای گفتن داشته باشم

149

سلااااااااااااام :)

صدای منو از محل کارم می شنوین ! هوراااااااااااا :دی

دیروز که برای اولین بار بعدِ سه ماه اومده بودم اینجا استرس داشتم مث روز اول! بعد ولی دلم به شدت برای اینجا تنگ شده بود...

کمی تغییر دکوراسیون داده شده اینجا و مث اینکه اگه خدا بخواد تغیرات بیشتر و پررنگ تری هم در پیشه :)

----

دوست ندارم سفرنامه رو دقیق و کامل اینجا بگم و تنها دلیلش هم اینه که اون همه حسم رو نمیشه در قالب کلمات بیان کرد... نمیشه لذت دیدن اون همه زیبایی رو یکجا آورد و اینهمه کوچیک کرد اما باید بگم معرکه بود... عالی و بی نظیر بود...

جدای از همه ی زیبایی های معنوی که داشت، کلی زیبایی ظاهری هم داشت، کلی آرامش و امنیت خاطر داشت... کلی حسِ ناب داشت که فقط میشه توی همون قطعه از زمین لمسش کرد... برای منی که مدتها سختی داشتم یه سکوی پرش بود و یه پشتِ پا به همه ی روزای سخت گذشته...

اگه از همه ی عمر بیست و چند ساله ام فقط همین یک هفته رو برام در نظر بگیرن، برام کافیه و میتونم بگم تنها روزای مفید من همون یک هفته بود و بس! بدون شک اون سرزمین مقدس، نه تنها قطعه ای از بهشت، که خودِ خودِ واقعی بهشت بود و بس... یه جا پر از نور، پر از آرامش، پر از لذت معنوی و مادی... بی شک اونجا خود بهشت بود و من دیگه هیچچچچچچ ذوقی برای دیدن بهشت ندارم چون بهشتی بالاتر از اون رو دیدم و لمس کردم!

به همه ی همه تون (چه مذهبی و چه غیر مذهبی) پیشنهاد میکنم حتما برین اونجا و از نزدیک لمسش کنین...

* 22 اردیبهشت تا 29 اردیبهشت95 رو هیچوقت از یاد نمی برم... و برای تک تک ثانیه هاش، همیشه شاکر خدای بزرگ و اهل بیت خواهم بود...