52

دقیقا یادم نیست از چندمین روزِ این هفته، یا چندمین شنبه ی این هفته بود که به آدمها شک کردم!
اما یادمه درست از زمانی شروع شد که میم وارد اتاقم شد و در رو بست و گفت میخوام چیزی بگم بهت! و گفت که با فلانی(فلانی را یک زمانی باهاش رفت و آمد داشتم و بهش حسِ خوبی داشتم) زیاد صمیمی نشو... تعجب کردم، می دونین چرا؟ چون من با فلانی چندماه بود که به دلیل مشغله نه رفت و آمد داشتم و نه حرفی صحبتی چیزی... گفتم چرا؟ و میم گفت که فلانی در جمع های زیادی پشت خانواده ات و به طور خاص پشت تو حرفهایی میزند که بیا و ببین! که دختر بزرگه ی فلانی ها این طور است و آن طور است ! من؟ به وضوح دلم ریخت از وقیح بودن آدمها! منی که ظاهر و باطنم سعی کردم همیشه مث هم باشه و با همه روراست باشم... از میم نپرسیدم که فُلانی پشتِ سر من چه حرفهایی زده اما از خودم پرسیدم که چرا آدمها این طوری شدن؟ کسی رو که یه زمانی تا مشکلی برای سیستمشون پیش میومد، برای گوشیش پیش میومد سریع میومد در خونه و با کلی قربونت برم و عزیزم و .... خطابت می کرد، و تو بدون دریغ و بدون توجه به تملق هاش، هرکاری که از دستت بر میومد رو براش انجام می دادی، کسی که جلوش خودت بودی و خب البته رابطه ی عاطفی و صمیمانه هم نداشتم زیاد باهاش، اما جلوش آدم وار رفتار می کردم، کسی که ظاهرش رو اینقدر خوب و مهربون جلوه میده،چی می تونه از تو دیده باشه و گفته باشه؟ و حتی ممکنه چیزهایی که ندیده گفته باشه! داشتم با خودم همچنان فکر میکردم که من و خانواده ام اونقدر بی آزاریم و ساکت، که حتی وقتی در محله مون، اون اتفاق افتاده بود که حتی بعدا توی شهر هم پیچید، ما اونقدرکاری به کار بقیه نداشتیم که بعد از چندین ماه، خودِ اون فرد تعریف کرد که برام این اتفاق افتاده و چطور شما متوجه نشدین وقتی حتی خبر توی کل شهر پیچیده؟

چرا آدم ها نمک به حروم شدن بعضی هاشون؟ چه آزاری از من بهش رسیده که اینجوری کرده؟ و حتی از چی بودن من، از چی داشتن من کجاش سوخته که باعث شده درباره ی من توی جمع های زیادی صحبت هایی بکنه که حتی من نپرسیدم چیه... گاهی آدم ها وقتی باهات کار دارن مثل چی دورت می گردن و موس موس میکنن و بعدش هار میشن انگار... من اما به میم گفتم که من نمی بخشمش و بسه دیگه... هی مثل احمق ها بخشیدم و گفتم اشکال نداره بابا! آدمن، و آدم جایزالخطاس... اما مگه حقِ خوب بودن(باشه می دونم که من آدم خوبی نیستم، اما همیشه سعی کردم خوب باشم و خوب عمل کنم و به تشخیص خودم راه درست رو انتخاب کردم ) من و رعایت کردن اصول آدمیت، نتیجه اش اینه؟

که فُلانی که یه روزی حتی وارد حیاط خونه ی شما شده و 8 سال از تو بزرگتره و  متاهله و تو همیشه فکر میکنی که آدمهایی که از تو بزرگترن و متاهلن باید آدمهای خوبی باشن و تو محرم دونستیش که دعوتش کردی توی خونه تون، بشینه و.... که بعدا بگه دختر بزرگه ی فلانی ها اینطور و اونطور...

دلم میخواد تف کنم توی صورتش... یادم نمیره که آدمهایی مثل تو و امثال تو، چقدر تاثیر منفی داشتین توی رفتارهای خوب من... توی ذهنیات خوبِ من درباره ی آدمها... چندروزی هست توی نگاهم به آدمها، نفرته... وقتی نگاهشون میکنم فقط توی ذهنم این میگذره که خب الان قراره بره چی درباره ی من بگه... میدونین؟ از خودی زخم خوردن بحثش فرق داره... اندازه ی یه شمشیر سمی، درد داره و عمیق میشه... توی قلبم چیزی انگار زخمی شده و توی ذهنم... و اما من قطعا به وقتش به فلانی گوشزد میکنم که تو درباره ی من چیزهایی گفتی و دلیلی نداشته درباره ی من چیزهایی بگی وقتی من خودم حضور نداشتم... انگار این روزها دارم بزرگ میشم و باید یاد بگیرم چطور باید توی دنیای بزرگترها(بعضی بزرگترها) باید گرگ بود و دَرید...

خدایا تو شاهد باش :)

51

سلام و صبح بخیر :)

از اونجایی که توی استانِ ما وضعیت زرده! بنده اومدم اینجا یه وصیت نامه بلند بالا بنویسم و بگم: اگر بار گران بودیم رفتیمممممم، اگر نامهربان(اتفاقا ما خیلی هم مهربان بودیم) بودیم رفتیم بچه بشین سر جات دارم نطق میکنم:دی

آهان، داشتم می فرمودم:دی من چیزی از مال و منال این دنیا ندارم به جز یه مقدار طلا و یه لب تاب:دی و یه میز تحریر و سه جلد دفترچه ی خاطرات بسیار خصوصی که توش از عالم و آدم نوشتم و بعضا مورد مرحمت قرار دادم:دی آهان راستی یه مقدار لباس و جوراب نشسته هم دارم

طلاهام رو که همراهم دفن کنین، دوسشون دارم . دس به طلاهام بزنین شبا روح سرگردون میشم میام به خوابتون

اون لب طابمم چیز خاصی توش نیست ولی خب اونم باهام دفن کنین... خدا می دونه چیا توش باشه، نه اصلا بسوزونینش که هیچی ازش نمونه، خاکستر هاشم بریزین توی چاه توالت و یادتون نره بعدش فلاش تانک رو هم بکشین، محض احتیاط یه آفتابه هم آب کنین بریزین که هیچیش نمونه آبروم بره لب تابم دست پسر خاله بزرگه برسه آبرو نمی زاره برام، خصوصا از دست اون قایمش کنین:دی

اون سه تا دفترچه خاطرات بود که گفتم، اونا رو اگه احدی به فاصله ی یک کیلومتریشون نزدیک بشه الهی که مرض منو بگیره بیمیره توی اونا که مربوط به زمان کنکورم میشه چیزای زیادی نوشتم، اوه اوه تازه داره یادم میاد چیا نوشتم باری تعالی خودت اونا رو توی یه سوراخ سُمبه ای چیزی قایم کن اون دنیا ازت می گیرم ، قربون دستت

آهان و حالا می رسیم به اون یه مقدار لباس چرکا:دی دیگه اونا رو بین خودتون تُخص کنین هر کدوم یه چندتایی رو بشورین، تمیز بشورینا، بریزین توی تشت و قشنگ چنگ بزنین، نشسته ول نکنین گربه شور شن، من رو تمیزی حساسم، آ قربون دستت 

و جدای از وصیت های بالا که مشقول الزمبه این اجراشون نکنین، مث اینکه یه بیماری آنفلانزا اینجا خیلی شایع شده که اصلا بخش نامه کردن توی مدارس هرکی یه عطسه زد یا یه سرفه، شوتش کنین بیرون از مدرسه و تا یه هفته ام حتی توی خیابونای اطراف مدرسه پیداش نشه بعد تر مث اینکه دیدن ای خاک عالم تو سر ارواح خبیثه، از کی تا حالا دانش آموزا به درس و مشخ اینهمه علاقه نشون دادن و همه شون از دم با عطسه و سرفه و دستمال و اینا سر کلاس درس میان؟ دیگه گفتن باشه معلما نیان:دی(چیه؟ مگه معلما دل ندارن؟) بعد دیدن معلمام پاشدن اومدن مدرسه و هیچکدوم ول کن ماجرا نیستن، دیگه بخش نامه زدن همه ی مدارس توی همه ی پایه ها توی هر دوتا شیفت تعطیلن تا شنبه(ما شانس نداشتیم از همون اولشم، سرما هم که می خوردیم، بهمون می گفتن پاشو برو مدرسه حالت خوب میشه) بعد دیدن هی وای خیلی مث اینکه خر تو خره! دیگه حتی توی مرکز استان دانشگاه ها رو هم تعطیل کردن تا شنبه:دی باری به هرجهت بنده الان از محل کارم دارم براتون می نویسم:دی

حالا، این آنفولانزا یه سرماخوردگیه خیلی سخته مث اینکه و معمولا افراد مسن و بچه ها و اونایی که سیستم دفاعی بدنشون پایینه می گیرن، و اگه بیماری زمینه ای نداشته باشی مثلا مث بیماری ریه و این صوبتا، تا پای گور میری ولی توی گور نوچ اگرم که خدا طلبیده باشه یا بیماری پیش زمینه خواهی داشت یا وقتی سرما خوردی، بیماری پیش زمینه خودش تولید میشه و بعله الفاتحه مع صلواتِ بلند جمیعا:دی

بیاین روی ماه یکی یکیتون رو ببوسم ، شاید همه با هم رفتیم اون دنیا و بازم اونجا دور هم جمع شدیم و خلاصه خوش می گذره

و اما اینکه توی هر شهری که هستین، بهتره برای جلوگیری از سرماخوردگی یه سری کارای راحت و آسون رو انجام بدین که کلا سرما نخورین.مثلا مث: شستن دقیق دست ها بعد از اینکه رسیدین خونه و قبل از هر بار غذا خوردن و میوه خوردن یا هر چیز خوردنی مث شیرینی و اینا، خوردن مایعات و ویتامین ث که توی میوه های زمستونی مث پرتقال و نارنگی و لیمو شیرین هست... سوم خوردن شربت آبلیمو عسل... پیاز رو هم شنیدم با غذا اگه بخورین خوبه اما خواهشا فراموش نکنین که قبل از تموم شدن کامل غذاتون(مثلا چند لقمه مونده که غذاتون تموم شه) دیگه پیاز نخورین و بعدش مسواک و آدامس فراموش نشه وگرنه گرچه باعث میشه شما زنده بمونین ولی در مواقعی دیده شده بقیه از بوی دهن شما، مسموم و راهی بیمارستان میشن و اینکه مسواک رو فراموش نکنین و حمومم زیاد برین(این دو مورد آخر رو خودم برای رعایت بهداشت گفتم

♥ مرجان عزیزم، تولدت خیلی خیلی زیاد مبارک :** امیدوارم امسال یکی از بهترین سال های عمرت باشه :*

50

اینستاگرام! تنها چیزیه که می تونه خیلی راحت منو به خودش وابسته کنه! خیلی خیلی برام جذاب و جالبه...

برای همینم برنامه اش رو چندماه هست که حذف کردم از روی گوشیم،خدایی هم سخت بود برام دل کندن از اون دنیای جذابش...دیشب باز نصبش کردم و یه دور کوچیک زدم توش! بعد با خودم گفتم اگه دختر خوبی باشی و قول بدی واردش نشی،میزارم همینجور بمونه و حذفش نمی کنم! اما الان...یه چیزی درونم داره میگه آهای روی گوشیت اینستا نصبه هااااااا:| :-D

اگه ببینم باز دارم وسوسه میشم برم توش،مجبورم حذفش کنم...

49

حافظه چیز عجیبِ دردناکِ دوست داشتنی هستش!

چیزی که با کمک حافظه برامون یادآوری میشه گاهی تلخ و گاهی شیرینه...

از اول آذر هی دارم روز شماری میکنم و مطابقت می دم با پارسال... مثلا پارسال این موقع من قرار بود سه روز دیگه برم پیششون، پارسال این موقع من امروز پیششون بودم... پارسال این موقع اول صفر بود و صدقه دادم، پارسال این موقع از بیمارستان برگشتیم خونه و خوشحال بودم، پارسال این موقع می خواستم برگردم خونه چون طاقت دیدن رنجشون رو نداشتم ولی دلم نزاشت، پارسال این موقع باز حالشون بد شد و برگشتیم بیمارستان،پارسال این موقع توی بیمارستان با چشم های سبزِ یشمیِ خوشکلشون می خواستن چیزی بهم بگن، امروز چندمه؟ پارسال این موقع فلان، پارسال این موقع فلان... خب امروز چندمه؟ دهم... چهار روز دیگه، توی پارسال 14 آذر یه جمعه صبح بود و پارسال جمعه 5 صبح تو رفتی... درست بعد از اینکه من یه هفته بود که برگشته بودم خونه...

دلم میخواد مچاله شم توی خودم... نکنه صداتون رو فراموش کنم؟ اون روزا هی میگفتم بزار باهاشون حرف بزنم و صداشون رو ضبط کنم تا بعدا.... همچین که به کلمه ی بعدا می رسیدم دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم و هی میگفتم بعدا هیچوقت از راه نمیرسه، یعنی حداقل به این زودی ها و بعد هم برای اینکه به خودم بقبولونم اون روز نزدیک نیست، دست بر میداشتم و صداتون رو ضبط نمی کردم... لعنتی تر اینکه روی هیچ عکسی هیچ صدایی از شما نیست و من دلم تنگِ صداتونه... تنگِ چشم های یشمی تون... خدای بزرگ مراقب عزیزِ دل همه ی ما باش...

دلم براشون تنگ شده... بهترین مادربزرگ دنیا ...

+ سخت می دونی چیه؟ اینکه تو خودت این درد رو کشیده باشی و لمس کرده باشی، بعد قرار باشه توی این روزا به یکی از بهترین دوستات دلگرمی و آرامش بدی... نمیشه... نمیشه چون تو خودت با عمقِ درد آَشنایی و زخم خوردی... نمیشه چون می دونی زخمی که خورده عمیقه... خدایا خودت کمکش کن...♥

48

بعدِ خیلی وقت سوار رخش شدم! قشنگ رانندگی از دستم در رفته بود! قبلا تر ها فک میکردم که رانندگی مثلا یه علمه... ولی بعدا متوجه شدم رانندگی فقط تجربه و پشتکاره...

حالا جدای از اینکه شاید یه عده کمی(مث من) وجود داشته باشن که دست فرمونشون ذاتی خوبه، اما برای اینکه رانندگیت خوب بشه فقط باید مداوم پشت فرمون بشینی تا عکس العمل های دست و پاهات با فرمانی که از مغزت بهشون میرسه و حتی چشمات! هماهنگی لازم و بیشتر پیدا کنه...

اسی هر وقت من پشت فرمون بودم، میگفت من فک میکنم مثلا الان یه پسر نشسته پشت فرمون! یه کم مث بچه ی آدم رانندگی کن دختر

بعد حالا من بابام خیلی روی ماشین حساسه! مثلا اینکه کجا پارک کنه و حتما قفل فرمون بزنه و بعد از قفل کردن در ها حتما چک کنه و مطمئن شه که قفل هستن یا نه! رخش هم که دیگه اصلا جون میده برای اجرا شدن این قانون ها روش که مثلا حتما قفل فرمون بهش بزنیم و اینا:دی

قفل فرمون قبلیه خراب شده بود و عملا فقط نقش یه ماکت رو داشت:دی ولی خب ما میزدیم دیگه! یه چندماهی میشه بابا براش یه قفل فرمون جدید خریده و قفل فرمونه هم از ایناس که به فرمون بسته میشه! آخه قبلیه فرمون رو به کلاچ وصل میکرد! بعد قبل اینکه من برم پیش اسی، بابا اومد دقیق توضیح داد که این جدیده چطوری بسته میشه و باید اینشکلی کنی و اینجوری ببندی و اینا:دی فک کن یه درصد فهمیده بودم! ولی با خودم گفتم که خب کاری نداره که خودم می بندمش!

حالا سوار رخش شدم و رسیدم پیش اسی و میخوام قفل فرمون ببندم زنگ زدم به اسی که چادر چاقچول بپوش بیا دم در که کارم در اومده! وقتی اومد که من نصفم توی ماشین بود و بقیه ام بیرون و داشتم به فرمون و قفلش ور میرفتم:دی اسی میگه سرت کو پس؟ یعنی نیم ساعت جفتمون بهش ور رفتیم و بازم نشد! هی اسی می گفت بده من بزنم این مدلیه و تو نمی دونی و هی باز منم همینو می گفتم:دی آخر سر اسی گفت بیا من تعهد نامه محضری میدم کسی نبره رخش رو! میگم نمیشه بابا بهم گفته ببند قفل فرمون رو! یعنی خدا شاهده نیم ساعت باهاش ور رفتیم ولی نشد :/ یادم میوفته دلم میخواد بندازمش بیرون قفل فرمونه رو :/ بعد دیگه کل رخش رو گشتم و اون یکی قبلی رو پیدا کردم و زدم :دی

وقتی اومدم خونه به بابا میگم که : بابا جونم؟ این قفله چرا بسته نمیشد؟ نیم ساعت با اسی ور رفتیم نشد که بشه :دی بلند میخنده و میگه یعنی شما دوتا نتونستین یه قفل فرمون ببندین؟

خیلی وقته که با هم نرفتیم بیرون! بهش گفته بودم که مایو بیار بریم شنا :/ ولی باور میکنین اصلا یادمون رفته بود از بس این مدت سرمون شلوغ شده؟ روزای هفته رو من نمی تونم بیام و جمعه ها هم اون سر کاره ! ولی خیلی وقته دوتایی با هم نرفیتم دور دور... نه شادی نه البرز... پوف :/ آخه نه اینکه هر جفتمون هفت سر عائله داریم و باید نون بزاریم سر سفره مون! اینه که وقت بیرون رفتن نداریم :دی

خیلی وقته می خوام واسه نجمه یه کیف آرایش و یه کیف گوشی با چرم بدوزم... جدیدا هم گفتم اگه بشه یه کیف پول هم بدوزم ، ولی وقت ندارم حتی برم بخرم وسایلشو :/ فردا صبح میرسه و من بازم براش ندوختم :/ البته خودش نمی دونه ولی خب من دوست داشتم که این سری که میاد بهش بدم اینا رو... حالا اگه وقت کنم برای تولدش درستشون میکنم و بهش میدم:دی ( تا27 بهمن چقده مونده؟)

*دلم برای قلم طنزم! تنگ شده... میدونین؟ انگاری از ذوق افتادم :/

47

توضیح بعضی چیزا واقعا سخته!

میدونین؟ یعنی نمیشه توضیحشون داد با کلمات! باید درکشون کرد، تجربه اشون کرد و لمس بشن!
نمیدونم چجوری بگم و چجوری توضیح بدم چیزی رو که باید بگم...

من توی وضعیتی نیستم که بخوام ناز کنم و بگم من نمیتونم فلان کار رو بکنم چون به وقتم نیاز دارم و دوست دارم وقتم مال خودم باشه... نمی تونم با خانواده ام دهن به دهن بشم ! حتی نمیشه باهاشون صحبت کنم چون میدونم دلشون میشکنه و این وسط باید از خودم بگذرم! باید خودم کم بیارم ولی ...

گاهی با خودم فکر میکنم یعنی خدا می بینه کارای تو رو؟ یا اینکه اینقدر سرش شلوغه و اینقدر آدم های خوب و پاک و عالی اطرافش هستن که تویی که فکر میکنی خیلی کار شاقی داری میکنی، رو اصلا نمی بینه!

من به وقت نیاز دارم و به تلاش! اصلا و اصلا این جمعه نتیجه ی خوبی نداشت و این نشون میده باید تلاشم رو ده برابر کنم اما وقت و موقعیتش رو ندارم!

داشتیم با اسی حرف میزدیم و بهش گفتم که اسی من میخوام بزنم جاده خاکی! راهی که میرم فکر میکنم درسته اما خب واقعا سخته و داره بهم فشار میاد! اونم خندید و گفت که جانا سخن از زبان ما می گویی! گفت که بیا دوتایی بزنیم به جاده خاکی و بسه خوب بودن و سر اعتقادات(نه فقط اعتقادات مذهبی) موندن! بسه... آره بسه... کلی درباره اش حرف زدیم اما خب در حد حرف بود... شایدم نه و جدی بشه...

داشتم بهش میگفتم ای کاش خدا میگفت که خب این کارت اشتباهه و اینجا رو داری اشتباه میری و باید از این ور بری ... اون وقت خب میشد راه رو عوض کرد نه اینکه الان هی داری فکر میکنی راه رو درست داری میری و هی نتیجه نمی بینی و هی به همه چی شک میکنی!

داشتم میگفتم که ای کاش مثلا زمان پیامبرا بودیم و امام ها حتی! که مثلا میرفتیم پیششون و میگفتیم بابا درد من اینه! دوام چیه؟ کجا رو بد رفتم ؟ چرا نتیجه نمی بینم؟ که مثلا میفهمیدی اینجای راه رو کج رفتی و باید جبران کنی یا اینکه راهت درسته و باید صبور بود...

نمی دونم ... خیلی گیجم و باز بین قلب و عقلم دعواس! از یه ور میگم خب کسایی که زدن به جاده خاکی چی دارن؟ از یه ورم میگم پس نتیجه ی کارای من کو؟

از صمیم قلبم میخوام که قلبم برنده بشه و نه عقلم!

افکارمون خیلی به هم شبیه و حتی وقتی میخوایم درباره ی یه موضوع مشترک، مثال بزنیم مثال هامون دقیقا مشابه به همه! مثلا میخواستم من یه چی بگم که یه هویی اسی گفت گاهی به مرحله ای میرسی که حتی با دیدن کمرنگ ترین چیزها یاد چیزایی میوفتی که خیلی وقت پیشتر ها فراموششون کردی! بهش گفتم که دقیقا همینو می خواستم بگم! گفتم که همچین استیلی اطرافم خیلی هست اما به محض دیدن اون استیل، فقط و فقط یاد یه نفر می افتم!

سخته، مگه نه؟ شایدم دارم سیاه میشم و چرک.... دلم باید گرم باشه.... نشونه ای، حرفی، سخنی...

خدایا یکی از جوون هات،نه دوتا از جوون هات، اینجا ، این گوشه از دنیا، عجیب نیاز دارن بهت و به یه نشونه از تو برای دلگرمی... نتیجه ی جنگیدن با ...

46

صبور باش صبور...

قصدش زخم زبون نبود،آخه کی دلسوز تر از این آدم برات؟ میخواست شوخی کنه شاید... بلد نبود شوخی کنه،همین...

مگه تو نمی تونستی ؟! میتونستی اما نخواستی... صبر کن پای نخواستنت... صبور باش برای پاک موندنت...برای نلغزیدنت...مگه نمی تونستی رابطه داشته باشی با ت؟ با ب؟ همه شون خواستار بودن ولی نخواستی،چرا؟ چون معتقد بودی که خدا دلش میگیره... اشکال نداره که الان دل تو گرفته... حداقل پیش خدا شرمنده نیستی از کارای خودت... پیش وجدان خودتم همینجور...

اینکه تنهایی،مقصر تو نیستی... دوست داری تنهاییت رو با هر چیزی و هر کسی پر کنی؟ 

پس صبور باش...همه ی این روزای لعنتی تموم میشه... صبور باش...

45

چند ماه پیش بود، روی برگه ی آخرین روز اسفند سال94 توی تقویم موفقیتم رو نوشتم: من امروز یک حکیمه با حقوق ماهیانه فلان قدر هستم!

خب وقتی داشتم اینو می نوشتم ته دلم لرزید که خب آخه چطوری؟ اما با خودم گفتم اگه خدا بخواد میشه و تو نگران اون نباش و فقط اونی رو که دوست داری باشه، بنویس...

و این ماه فقط با اون حقوقی که اون روز نوشتم به لطف خدا یه مقدار جزیی فاصله است و این ماه حقوقم زیاد تر شد! ممنون خدای خوبم :)

من با حقوق کم اینجا ساختم به هیچ عنوان از کارم نزدم... نود و هشت درصد مواقع سر موقع اومدم و سر موقع هم رفتم با اینکه هیچ خبری از ساعت زدن و این حرفا نبود... بدون دریغ هر کاری که از دستم بر میومد برای اینجا و برای رونقش انجام میدادم... برای خوشحال کردن آدم هایی که میومدن اینجا... بچه های قدیمی تر قضیه ی شکلات های بچه های کنکوری رو یادتونه؟ :) یا مثلا طرح خوشحال سازی بچه هایی که با مامان باباهاشون میان اینجا...
حس میکنم لبخند دیشب من، نتیجه ی نشوندن لبخند روی لب آدمهایی بود که من نمی شناختمشون ... این مدت اتفاقایی افتاده بود که داشتم از اینجا کنده میشدم با اینکه خیلی اینجا و محیطش رو دوست داشتم... یادمه دیروز توی راه برگشت به خونه، از خدا خواستم که نزاره من از اینجا کنده بشم چون من واقعا کار توی اینجا رو دوست دارم... از خستگی هایی که بعد از کار توی اینجاس لذت میبرم و از هم صحبتی با آدمای خوبی که اتفاقا کم هم نیستن... گرچه بدیه تعداد خیلی کمی از آدما توی این مدت، داشت از یادم می برد حسِ دوست داشتن آدم های اینجا رو :) از خدا خواستم که علاقه ام رو به اینجا و پشتکارم رو زیاد کنه... همینجور صبرو حوصله ام رو :) و ممنون خدایا که به اینجا رونق دادی و من وقتی دیشب حقوقم رو گرفتم از دیدنش شگفت زده شدم و به خاطرش حتی زنگ زدم و از سعیده تشکر کردم :)♥ ممنون که خدایا این اخلاق خوب رو بهم دادی که لطف آدم ها رو وظیفه ندونم گرچه شاید به نظر خیلی ها اضافه شدن حقوقم وظیفه ی سعیده باشه یا مثلا حق زحمت های من ...

این مدت هر روز و حتی چندین بار در روز به خودم میگم که خب میدونم خسته ای و وقتی از سر کار بر میگردی ممکنه جسمت اینقدر خسته باشه که نتونی روی اون کار تمرکز کنی اما حکیمه ی عزیزم، وقتی برای استراحت و تلف کردن وقت و از دست دادنش نداری... مدام با خودم تکرار می کنم که قدر زحماتت رو خواهم دونست و از خودم خواهش! میکنم که ادامه بده... اولش کمی سخته اما بعدا برات تبدیل به یه لذت وصف ناپذیر میشه ان شاء الله :) با اینکه بیش از پنجاه درصد از برنامه ام عقبم، اما خب ایرادی نداره چون عوضش حدود40 درصد تغییر کردم توی سه هفته و تونستم خودم رو تغیر بدم ... ممنون خدا :)

دیگه از خدا نمیخوام که مثلا فلان نتیجه رو بهم بده... فقط ازش میخوام بهم اراده و صبر بده تا بتونم این راه رو عالی طی کنم :) و به خودم هم گفتم که خب ممکنه توی این راه خیلی چیزا مطابق برنامه ای که از قبل چیدی پیش نره و اتفاقا های یه هویی زیادی پیش بیاد(مثلا همین که ممکنه مثلا یه روز رو حتی عصر هم بیام سر کار) اما تو باید بتونی برای این وضعیت هم برنامه داشته باشی ... امیدوارم بتونم :)

*امروز یه نفر رو دیدم مث خودم که پول های توی کیف پولش نو و تا نخورده ان و مرتب ! چقدر خو به که آدم ها حتی به تمیزی و مرتب بودن پول هاشونم توجه کنن :)

44

لعنت به پسرهایی که بزرگ نشده ان و لعنت تر به مردهایی که کثافتند....

و تاسف برای خانواده هایی که فکر میکنن برای بزرگ کردن پسرهاشون باید هر وعده4 تا بشقاب غذا بریزن توی شکمشون اونقدر که وزنشون به200 و قدشون به 2متر برسه و بعد هی به به و چه چه کنن که پسرم بزرگ شده ماشالا و اینا... بعدتر یادشون میوفته که خب شکم گنده شون سیر شده بهتره براشون زن بگیریم! و بعد هم که بچه دار میشه و...

مردک بی شرف گنده ی خپل و بی شعور!(خیلی خیلی ببخشید که دارم اینجوری میگم ولی دارم خفه میشم از عصبانیت) اومده اینجا واسه یه کوفتی ثبت نام کنه و توی فرم اولویت کاریش رو زده یکی از شهرستان ها! بعد از تکمیل فرم و ارسال هنوز2 دقیقه نشده برگشته که میخوام اولویت رو بزنم مرکز شهر! بهش میگم جای ویرایش نداره و گیر داده که داره... براش وقت گذاشتم و کلی آدم رو معطل خودش کرده و منو مسخره ی خودش ! اما گشتم با دقت و صبر . گفتم که با اینکه جای ویرایش نداره بازم نگاه میکنن برای اطمینان خاطر شما! بهش گفتم چرا خب همون اول نزدین مرکز شهر؟ میگه که اشتباه کردم اشتباه!

الان سعیده زنگ زده با کلی شرمندگی (من میدونم خیلی سختشه بخواد تذکر بده بهم چون کار من اکثر مواقع بی عیب بوده) که حکیمه جان به مشتری ها پیشنهاد اولویت شهر نده! من گفتم که هیچوقت ندادم پیشنهاد و گفت که مامانِ آقای مشکی زنگ زده که دیروز پسرم رفته واسه ثبت نام و خانم ح! بهش گفته بزن این شهر و اونم زده و الان پشیمونه!!! مرد اینقدر حقیر و اینهمه دروغ گو؟ آخه پست فطرت لندهور(تازگی ها دایره ی لغات فحش هام زیاد شده :/ ) تو خبرت مگه خودت نگفتی بزن فلان جا؟ الان از ترس ننه ات گفتی که فلانی گفته بزن؟ چقدر مردم بعضی هاشون پستن و دروغ گو... چقدر متنفرم از آدمای چرکی که فقط هیکل و قدشون گنده اس و اندازه ی پهن خر نه عقل دارن و نه مرام و معرفت!

لعنت به توی عوضی و لعنت تر به اینکه یه ذره بویی از مردونگی نبردی جز قد و شکم گنده! ترسوی کثافت..دیگه تحمل خر بازی های ملت رو ندارم و نمی تونم که ببینم اینقدر دارم خوب و مرتب و عالی بهشون سرویس میدم و ذره ای بداخلاقی نمی کنم و منتهای کاری که ازم بر میاد رو براشون انجام میدوم اون وقت این حقمه؟ حقم اینه که یه مرد متاهل اینقدر ترسو باشه که بره کاری رو که خودش انجام داده رو بندازه گردن من؟ متاسفم برای آدمایی که چرک شدن و سیاه... منم از امروز دیگه با صبر و حوصله و لبخند جوابشون رو نمیدم وکارشون رو فقط در حدی که از سرم رد شه انجام میدم... حق همچین آدمایی همینه...

43

امشب؟ امشب دلم عجیب تنگه... اونقدر که شاید نتونم بهش اندازه بدم... فقط میدونم دلم تنگ شده... برای کی؟ واقعا نمی دونم... شاید به خاطر اتفاقای این چند روز و غم بزرگ یک دوست عزیز... شایدم به خاطر خستگی امروز... شایدم به خاطر اینکه تا جمعه چیزی نمونده ولی من خیلی عقبم... و شاید هم به خاطر پسری که من امروز دیدمش و به اسی گفتم دوست داشتم همسرم شبیه این پسر باشه! یا مثلا یکی رو شبیه این پسر داشته باشم توی زندگیم... یا شایدم دلم ریخت برای دیدن خنده های دختری که از حرف زدن با شوهر/دوست پسر/نامزد ش روی لب هاش اومد و دعا کردم لبش همیشه خندون باشه.... امشب فقط دلم یک هم دم میخواد که دوسم داشته باشه که دوسش داشته باشم... امشب تا خود صبح دلم میخواد حرف بزنم... همه ی شماره های گوشیت رو هی بالا پایین کنی و هی پایین بالا کنی و هیچکس نباشه که بتونی امشبت رو باهاش تقسیم کنی...دلتنگی من راهی جز صبوری نداره...

پس صبور باش..