49

حافظه چیز عجیبِ دردناکِ دوست داشتنی هستش!

چیزی که با کمک حافظه برامون یادآوری میشه گاهی تلخ و گاهی شیرینه...

از اول آذر هی دارم روز شماری میکنم و مطابقت می دم با پارسال... مثلا پارسال این موقع من قرار بود سه روز دیگه برم پیششون، پارسال این موقع من امروز پیششون بودم... پارسال این موقع اول صفر بود و صدقه دادم، پارسال این موقع از بیمارستان برگشتیم خونه و خوشحال بودم، پارسال این موقع می خواستم برگردم خونه چون طاقت دیدن رنجشون رو نداشتم ولی دلم نزاشت، پارسال این موقع باز حالشون بد شد و برگشتیم بیمارستان،پارسال این موقع توی بیمارستان با چشم های سبزِ یشمیِ خوشکلشون می خواستن چیزی بهم بگن، امروز چندمه؟ پارسال این موقع فلان، پارسال این موقع فلان... خب امروز چندمه؟ دهم... چهار روز دیگه، توی پارسال 14 آذر یه جمعه صبح بود و پارسال جمعه 5 صبح تو رفتی... درست بعد از اینکه من یه هفته بود که برگشته بودم خونه...

دلم میخواد مچاله شم توی خودم... نکنه صداتون رو فراموش کنم؟ اون روزا هی میگفتم بزار باهاشون حرف بزنم و صداشون رو ضبط کنم تا بعدا.... همچین که به کلمه ی بعدا می رسیدم دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم و هی میگفتم بعدا هیچوقت از راه نمیرسه، یعنی حداقل به این زودی ها و بعد هم برای اینکه به خودم بقبولونم اون روز نزدیک نیست، دست بر میداشتم و صداتون رو ضبط نمی کردم... لعنتی تر اینکه روی هیچ عکسی هیچ صدایی از شما نیست و من دلم تنگِ صداتونه... تنگِ چشم های یشمی تون... خدای بزرگ مراقب عزیزِ دل همه ی ما باش...

دلم براشون تنگ شده... بهترین مادربزرگ دنیا ...

+ سخت می دونی چیه؟ اینکه تو خودت این درد رو کشیده باشی و لمس کرده باشی، بعد قرار باشه توی این روزا به یکی از بهترین دوستات دلگرمی و آرامش بدی... نمیشه... نمیشه چون تو خودت با عمقِ درد آَشنایی و زخم خوردی... نمیشه چون می دونی زخمی که خورده عمیقه... خدایا خودت کمکش کن...♥