26

سلام :)

امروز رو دیر سر کار رسیدم و من متنفرم از اینکه به موقع نرسم به کارم :/

توی ماشین بودیم که بابا گفت آقای د زنگ زده و بهش گفتم من برای تحویل بسته ی پستی چند بار اومدم و شما نبودین و اونم گفته من که گفتم پدر بزرگم فوت شده و درضمن به دخترتون پن شنبه ی گذشته کفتم تا12:30 هستم بیاد! در صورتی که زر مفت زده و من دقیقا یادمه که ساعت11:47 به من زنگ زد و گفت بسته ی شما رسیده و من بهش گفتم تا چند هستین؟ گفت تا 12! بهش گفتم خب من هرچقدر هم که عجله کنم12 به شما نمیرسم و گفت شنبه بیا بگیر :/ بابا هم بهش گفته بود من تا امروز دقیقا 4بار اومدم دفتر و شما نبودین... هر وقت دفتر تشریف آوردین زنگ بزنین من بیام بگیرمش :(

از اینکه اینقدر آدمها بعضی هاشون بی مسئولیتن بدم میاد :/ من الان دقیقا از 14 مهر تا الان منتظر این بسته ی پستی ام! دقیقا15 روزه که از 14 مهر می گذره! چون من چندید بار زنگ زدم و پیگیر بسته شدم شاید با خودش فکر میکنه چقدر دختره گیره یا مثلا چقدر بداخلاقن خودش و باباش :/ به جهنم بزار همچین فکری کنه... با آدم های بی مسئولیت باید اینجوری بود :/
حالم خیلی گرفته بود از اینکه به کارم دیر رسیدم و از اینکه اون یارو زنگ زده و به بابام اینجوری گفته :/

سرم پایین بود که یه هویی مهرداد اومد و گفت خانم ح چطوری؟ :) اصلا اینقدر انرژی داره که همیشه خندم میگیره از دیدنش :) بعدم گفت چیزی میخوای برات بگیرم از سوپری؟ خودم صبحانه نخوردم، میخوام برم اون ور، چیزی میخوای؟ گفتم نه و تشکر کردم :)

بعد حالا همین الان دیدم که با یه دونه پفک مینو اومده و میگه بیا اینو خریدم برات :دی خب راستش من خوشم نمیاد کسی برام چیزی بخره ولی مجبور شدم بگیرمش... اما خب باید بگم نیشم کش اومد و ازش کلی تشکر کردم و گفتم همه اش زیاده... ممنون خدا که با فرستادن مهرداد حالم رو  بهتر کردی :)

من واقعا اون بسته رو میخوام و بهش نیاز دارم! مردم شهر من و استانی که توش زندگی میکنم بسیار مردم آروم و صبوری ان که کمتر پیش میاد اعتراضی بکنن و خیلی قانع و مظلومن ... خب این از یه لحاظ خیلی خوبه و از یه طرف هم مثلا توی این مورد، وقتی من سکوت نکردم و اعتراض میکنم یه آدم پررو :/ به شمار میام :(((

بی ربط نوشت: صدای مهرداد داره میاد که داره بلند بلند واسه خودش میخونه :)

نجمه و محمدکاظم و بنی هم دیروز اومدن و ما ظهر شش نفر بودیم سر سفره ^_^ امروز هم ان شاءالله آقای داماد جان می رسن و دیگه جمعمون جمع میشه :)

خدایا ممنون :)

میشه دعا کنین اراده ام بره بالا؟ که این کاری رو که شروع کردم نتیجه ی ممتازی برام داشته باشه؟

همین الان سین زنگ زد و کاری داشت باهام و گفت اگه دیدی خلوته و کسی نیست، برو خونه زودتر :) ممنون خدا برای داشتن این آدما :*

دلم میخواد ظهر موقع رفتن به خونه چندتا پفک و کرانچی و از این آت و آَشغالا بگیرم و ببرم خونه با بچه ها بخوریم :)

و دلم میخواد خیلی حرف بزنم و بیام چیز میز بنویسم اینجا ولی!

25

ان شاء الله امروز میتونه روز خیلی خوبی باشه :)

الحمدلله رب العالمین

24

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم 
تو را به خاطر عطر نان گرم 
برای برفی که آب می شود دوست می دارم 
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت 
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم 
برای پشت کردن به آرزوهای محال 
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم 
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به خاطردود لاله های وحشی 
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم 
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها 
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم 
اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم 
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم 
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام... دوست می دارم 
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام... دوست می دارم 
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و 
برای نخستین گناه... 
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم 
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم

مردم اینجوری همو دوس دارنا:دی

23

امشب از اون شباس که باید نذر کنی تا صبح بشه...طولانی و تاریک...

22

سلام :)

1-دیروز رو رفتیم با اسی یه سری چیز میز خریدیم ... مث نون فانتزی و پنیر و...

دقیقا سر ظهر که با اسی بیرون رفته بودیم مث یه خرس گنده گرسنه ام بود و فقط دلم میخواست یه چیزی بخورم:دی
رفتیم نون خریدیم یکی رو برداشتم گاز میزنم به اسی میگم واسم سوسیس بخر یه نگاه بهم میکنه میگه: چی گفتی؟(این یعنی اینکه یه بار دیگه تکرارش کنی از ماشین پرت میشی بیرون) منم یه کم سکوت کردم گفتم کالباس یعنی کل راه رو من هی سوسیس سوسیس کردم ولی نخرید برام و منم همون نون سادویچم رو خالی گاز زدم :دی بعد حالا با یه اشتهایی میخوردمش هرکی می دید از بیرون میگفت لابد چه چیز خوشمزه ای توشه... خالی بود ولی :دی

بعدشم یه سر رفتیم خونه ی ما و بعدشم اسی رفت که بره بیمارستان :)

یه موقعیت شغلی واسش پیش اومده... میشه دعا کنین جور بشه؟

2-دیشب یه پیشنهاد تدریس بهم شد! البته موقتی... یه هویی ته دلم خالی شد ولی خب با خودم فگتم آخرش که چی؟ دیگه ته موفقیت تو با توجه به رشته ای که خوندی، تدریس توی مدارس یا دانشگاه هاس! پس نترس...(برای همین گفتم اون مطلب رو خدا امروز برای من فرستاد) میخوام قبول کنم و فوقش دیگه گند میزنم و مهم نیست! من فقط 2 هفته (یعنی تا زمانی که معلم اصلی برگرده) میرم سر کلاس و دیگه نه من اونا رو میبینم و نه اونا منو:دی

یه ترسی توی دلمه! دلم میخواد بیام و درموردش باهاتون حرف بزنم... اما میترسم که بیانش کنم و بترکه :/ چرا من این شکلی شدم؟ 

وقتی حرفش میشه که ممکنه از این شهر بریم من خیلی غصه ام میگیره... خیلی زیاد :(

3-چیدمان اتاقم رو جوری عوض کردم که الان تقریبا به دو تا قسمت جدا از هم تبدیل شده! یه قسمت اتاق خواب و تخت و یه قسمت هم میز تحریرم:دی میشه دعا کنین اراده ی کافی و اعتماد به نفسم برگرده برای این کاری که میخوام شروعش کنم؟ یعنی شروع شده... باید ترس هام رو بزارم کنار...
4-بچه ها به چیزایی که امروز آرزوتون هست خیلی دقت کنین چون چندسال دیگه وقتی برآورده شدن و توی موقعیتی که چندسال قبل آرزوش رو داشتین قرار میگیرین می بینین اصلا و اصلا اون آب و رنگی که شما فکر میکردین رو نداره!
من روزگاری بود که با خودم میگفتم خب من بچه ی اولم و اول ازدواج میکنم و میرم بعد محمدکاظم و بعدش همه ی امکانات خونه می مونه واسه نجمه و چقدر خوشبحالشه و تنهایی بهش خوش میگذره و ... و در نهایت هم میگفتم کاش من بچه ی آخر بودم!
الان؟ دقیقا توی وضعی هستم که چندسال قبل حسرتش رو میخوردم ... خیلی چیز مسخره و مزخرفیه! نجمه دانشگاهه و محمدکاظم هم! و من موندم و اون همه به اصطلاح امکانات و ... که چیزی جز تنهایی نیست و اصلا هیچ حالی برای استفاده ازشون ندارم! خدایا منو ببخش برای چیزای خوبی که تو برام در نظر گرفته بودی و من همش چشمم به چیزای خوبی بود که بقیه داشتن... خدایا منو ببخش و من همینجا میگم که موقعیتم سخته، اما ممنون که بهم نشون دادی باطن زندگیم رو با ظاهر زندگی کسی مقایسه نکنم و هیچ وقت حسرت هیچ چیز رو نخورم... و میخوام بگم ببخش به من اگه بازم یه همچین فکرایی کردم و دیگه منو توی موقعیت اون افکار و آروزهای باطل نزار... می خوام ازت بخوام که چیزای خوبی رو که برای خودم در نظر گرفتی رو بده بهم، نه چیزای خوب دیگران که فقط از دور درخشانن و رنگ و لعاب دارن...

5-یه خانومی هست که هفته ی قبل اومد و امروزم اومد... قضیه اش این بود که سری قبل که اومد یه شماره دانشجویی و رمز بهم داد و گفت کارنامه کلی و معدل تک تک ترم ها و معدل کل رو میخوام! هرچی شماره ها رو وارد کردم گفت اشتباهه! بهش گفتم و اونم زنگ زد به یه آقایی و هی پشت تلفن میگفت بزار من بیام خونه بهت میگم... بگو رمزت رو نمی خوای بدی و منو سرکار گذاشتی! بعد که تلفنش تموم شد گفت خدامیدونه پسرم چه گندی زده نمی خواد من ببینم نمراتش رو! میدونم رمز رو اشتباه بهم داده ولی میگه رمز همینه!

امروزم اومد و دوباره همون رمزا رو داد بهم... گفتم که اینا که همون قبلی هان... گفت آره و پسرش گفته همینان! بازم اشتباه بود... خندیدم کلی و با خودم گفتم چه گندی زده که اینهمه مادره پیگیره و اونم رمز اصلی ها رو نمیده بهش! مادره گفت که بهش گفتم اگه رمز ها رو ندی میام دانشگاهتون ! مشتاق شدم ببینم نمراتش چجورین

اینو بهتون پیشنهاد میدم که بخونین ... خیلی جالبه و حس میکنم خدا اینو امروز مخصوصا جلوی پای من گذاشت ... ممنون خدا ^_^

21

سلام :)

یه مرکزی ساخت بروشورهاش رو داده دست من و این یه فرصت مناسب برای منه که بتونم کارایی که دوست داشتم رو انجام بدم!

همیشه دوست داشتم چیزای جذاب و جدید و به درد بخور رو بیان کنم... چیزی که تکراری نباشه...

دیروز داشتم واسش دنبال مطلب میگشتم که درباره محرم واسش بروشور درست کنم... داشتم فکر میکردم گفتم بزار ببینم بقیه ی آدما(با ادیان دیگه و از کشورای دیگه) چی درباره ی نهضت عاشورا و امام حسین گفتن...

یه سرچ زدم و چیزای خیلی خوبی دستگیرم شد... خیلی جالب بود برام... شمام سرچ بزنین ببینین چقدر قشنگ و درست درباره عاشورا صحبت کردن... یکیشون فداکاری حضرت مسیح و امام حسین رو یه مقایسه کوتاه کرده بود و گفته بود در جایگاه مقایسه کار امام حسین بسیار باارزش تر و پر مغز تره از فداکاری مسیح... چون اون زمان مسیح زن و فرزند نداشته و نگران این نبوده که بعدش سر زن و فرزندش چه بلایی میاد اما امام حسین هم زن داشته و هم بچه و اینگه بچه ها توی سنی بودن که به پدر نیاز داشتن...

این و این و این رو بخونین :)

دقیقا همین امروز داشتم با خودم فکر میکردم چه جالب میشد من وبم رو توی لیست وب های به روز شده ببینم... در همین حد و بعدش دیگه اصلا از ذهنم رفت بیرون... بعد الان صفحه ی اول بلاگ اسکای رو باز کردم و خواستم وارد مدیریت شم گفتم بزار ببینم مطالب جدید به روز شده چیان... یه هویی در کمال تعجب اینو دیدم... نیشم باز شد :دی

20

یه حالت عجیب غریبی بهم دست داده و اونم اینکه میترسم بگم دارم چه غلطی میکنم... از بس که هر کاری رو که دوست داشتم انجام بدم، یا داشتم انجام می دادم به محض اینکه از دهنم خارج شده به طرز عجیبی به پایان نرسیده و یا گند خورده بهش...

اعتماد به نفسم کم شده یعنی؟

کاش اینهمه مردم ازم سوال نکنن... دوست ندارم دروغ بگم و دوست ندارم بگم دارم چه غلطی میکنم... پس دماغتون رو از زندگیم بکشین بیرون... هنوز روحم اونقدر التیام پیدا نکرده که بخواد دوباره زخم بخوره... یه حرف زد و باعث شد  دیروز  رو برای اولین بار بهم اجازه ندن برم جایی... و این شد که نرفتم مسابقات... اونم مسابقاتی که الان دو ماهه تمومه دارم واسش برنامه ریزی میکنم و براش هیجان داشتم... دیروز رو همه اش توی دلم گفتم اگه الان ازدواج کرده بودم یا دوست پسر یا هر کوفت دیگه ای داشتی نباید می نشستی توی خونه و زل بزنی به دیوار... دیروز رو باعث شدین من توی اوج24 سالگی فکر کنم که خیلی از وقت ازدواجم گذشته ... که خیلی فکرای مسخره کنم و هی بگم اگه بود اگه شوهر داشتم اگه... اگه... الان وضعم بهتر از این بود...لعنت بهتون که با یه حرف اینجوری گند زدین به برنامه های من... حالا باید برم توی هزارتا کمد و کیف و سوراخ و هزار کوفت دیگه رو بگردم تا یه دل خوش کُنک دیگه واسه این هفته ام پیدا کنم... نترسین وقتی پیداش کردم بهتون میگم تا بازم گند بزنین توش...

چرا آدما اینجورین؟ من تا حالا هیچوقتتتتتت پیگیر زندگی مردم نبودم! اینکه مثلا چرا نیست یا اینکه کجا بودن که نیومدن یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای...

من دلم خواسته خودم رو و آینده ام رو آتیش بزنم به کسی چه؟ دلم خواسته برم وسط یه عالمه مرد ماشین سواری ببینم به تو چه؟
عملا به مرحله ای رسیدم که یقین پیدا کردم برای عملی نشدن کارهام، فقط نیازه که به زبون بیارمشون جلوی کسی... اون وقته که می ترکه...

به شما چه ربطی داره که هی ازم می پرسین پیاده نمیری کربلا؟ وقتی می گم نه میگین چرا... به شما چه... دلم نمی خواد... حتما باید بغض کنم و یادم بیاد هرچی میگم میخوام بیام کربلا دعوتم نمیکنن؟ حتما باید بگم خاطره ی پارسال رو؟ باید بغض کنم و براتون توضیح بدم که چقدر دلم شکسته اس؟ که امسال سالگرد مادر بزرگم توی همون حوالی میوفته؟ باید بگم همه ی اینا رو؟

19

1-از بس که آدم مسقره! ای ام، وقتی که جدی میشم خنده ام میگیره :/

گرچه هیچوقت نشده که این خنده رو بروز بدم، اما همیشه زیر پوستی خنده ام گرفته! خوب شد این سری پشت تلفن بود وگرنه معلوم نبود بتونم خنده ام رو کنترل کنم از بس جدی شده بودم

دیروز نمی دونم حرف سر چی شد اصلا که به اینجا رسید، ولی به جایی که رسید جالب بود! یه هویی ازم پرسید تا حالا کاری بوده که دوست داشته باشی انجام بدی و به هر دلیلی نتونی انجام بدی و شجاعتش رو نداشته باشی در عین اینکه خیلی خیلی دوست داری انجامش بدی؟
خب خیلی تعجب کردم از حرفش! تا حالا هیچکس همچین سوالی رو نپرسیده بود! در نگاه اول گفتم نه... اما بعد گفتم صبر کن یه مقدار فکر کنم...

بعد دیدم که هست! چهار تا کار بود که من دوست داشتم انجام بدم اما شجاعتش رو ندارم! یکیشون اینکه هر غذایی رو که دوست دارم بخورم تا بترکم:دی

جوابای اونم خیلی برام جالب بود =)) کلی خندیدم به جواباش !

از ظاهر شهر و ماشین های عجیب غریبی که اومدن توی شهر، قشنگ معلومه که مسابقات اینجا برگزار میشه...  دل تو دلم نیس فردا برسه شال و کلاه کنم و برم محل مسابقات، ان شاء الله :)

تونستم واستون عکس میگیرم و میزارم ...

2- یه نفر امروز اومد اینجا و گفت که میخواد واسه اربعین ثبت نام کنه و پیاده بره کربلا... من؟ قلبم تند تند زد و اشکام داشتن می ریختن... گفتم کار ما نیست و فرستادمش که بره... همه ی همه ی پارسال جلوی چشمم اومد...یادتونه؟ اومدم گفتم دارم میرم کربلا و بعد جمعه راهی بودم ولی پنج شنبه اش با اینکه چمدونمم بسته بودم کنسل شد و من چقدر غصه ام گرفته بود،اما نمی دونستم  غصه ی اصلی فردا صبح به گوشم میرسه و جمعه... امان از جمعه... من خیلی دلتنگشم، خیلی زیاد...

18

به رسم و سنت چندین ساله، از امروز تا عاشورای حسینی، سیاه پوش امام حسین میشیم...

17

یه چیزی شنیدم هنوز که هنوزه گیج و منگم!

برای چند لحظه خشکم زد... خدایا کمکشون کن...

16

اینکه امروز کمی کسلم، شاید واسه این باشه که دیشب رو دیر خوابیدم! شایدم واسه خاطره هواس!

در هر صورت خیلی خیلی خوابم میاد :(

اسی واسم یه خوابی دیده اصلا خواب ها

15

سلام و صبح بخیر :)

امروز اما آرومه!
کارای یه سری آدما رو دیگه واقعا نمی تونم تحمل کنم! اینکه پای بی شعوریه اونا من شعور داشته باشم که دیگه اصلا!
یه شاگرد خصوصی بهم خورد برا پیش دانشگاهی... هزینه ی پرداختیشم عالی بود... قرار شد خبر بدم بهش... یه کم درباره اش تحقیق کردم دیدم همچین اخلاق درست و حسابی نداره... بیخیالش شدم! با اینکه می شد روی هوا قاپید اما هنوز اخلاق برام مهمه :)

دیروز زنگ زدم بهشون گفتم بسته ی من کی میرسه؟ دیگه شدآخر هفته... هفته ی دیگه هم خیلی دیره... گفت امروز میرسه... حالا باز قرار شده زنگ بزنه بهم وقتی رسید :)

دوست دارم از سایت رنگی رنگی خرید کنم :) بزار حقوق بگیرم:دی

دیروز عصر رو تا چهار و نیم خوابیدم! بیدار که شدم یادم افتاد نماز نخوندم... پوف... هرچی از اول وقت بودن نماز می گذره، خوندنش دشوار تر و سخت تر میشه :/

محمدکاظم امروز میاد اما بنی دو دل شده!

دیروز از بس تشنه ام بود و بعدشم گشنه، پاشم رفتم یه کیک و شیر خریدم... با اینکه شیر رو اصلا دوست ندارم ولی خیلی چسبید... اصلا انگاری توی همون مری، جذب بدنم شد!

دیشب خیلی اتفاقی یادم افتاد قسمت آخر خندوانه اس :) به محمدکاظم و نجمه هم زنگ زدم که ببینن... خیلی خوب بود برنامه شون :) برنامه ی دیشب هم خوب بود ولی چرا علی مسعودی اینهمه تو لک بود؟ برنامه ی مشترک ژوله و غفوریان هم خیلی باحال بود مخصوصا تیکه هایی که غفوریان اجرا کرد... به نظرم علی مسعودی خیلی طناز تر از ژوله هست، و خب دوست داشتم الان جای ژوله، علی مسعودی بود اما واقعا توی نیمه نهایی بد بازی کرد و حق ژوله بود که بیاد فینال!

دیشب تو لک بود! نمی خندید اصلا! نمی دونم چرا اخمو بود علی مسعودی ولی نباید اینقدر اخمو می بود، حالا به هر دلیلی :)

دیروز عصر خونه تکونی داشتیم ...

همین دیگه!

14

سلام :)

داشتم واسه مرجان ریز به ریز حالتی که توشم رو توضیح میدادم گفتم واسه شمام بگم...

بسیار بسیار تشنمه:دی حال ندارم برم اون وره خیابون آب معدنی بخرم و مهمتر اینکه یه قرون توی کیف پولم پول نیست(کمک های نقدی و غیر نقدی رو با کمال میل می پذیرم) آقای میم هم نیست بگم واسم آب بیاره :))

یادتونه یه زمانی می گفتم وقتی دارن چمن ها رو میزنن توی فصل بهار، اینقدر بوی چمن ها تازه و خوشمزه اس که دلم میخواد چمن بخورم؟ الان دقیقا همون حس رو به آب کولر دارم... هر لحظه ممکنه برم سرم رو بکنم توی کولر و آب بخورم

دیروز به مامان میگم ممکنه جمعه نرم مسابقات ماشین سواری... یه اخم میکنه میگه می کشمت حالا که اینهمه ازشون قول گرفتی بیان، نری

آهان یه چیزی! من فقط این مدلی ام یا شمام هستین؟ یعنی شمام مث من یه دونه پرتقال یا یه ذره هندونه یا مثلا میوه های دیگه سیرتون نمیکنه؟

من همیشه اینقد تعجب میکنم که آدما مثلا یه دونه پرتقال ور میدارن میزارن توی بشقاب و میخورن... من؟ چشمم به پرتقال می افته کمه کمش 5-6تا می خورم...
هندونه؟ براش جون میدم! معمولا یزدی ها بسیار بسیار میوه خورن و منم که دیگه بعله دیشب با اینکه معده ام درد میکرد هی از هر وری میرفتم میگفتم من یه چیزه خوشمزهههههههه میخوام... مامان و بابا می گفتن که چی؟ میگفتم پرتقال آخه ته هندونه رو چند دقیقه قبلش بالا آورده بودم و دیگه پوستش مونده بود، همون قسمتی که واسه کچلی خوبه و اون قسمتی که واسه بُزی هاس میگفتن خب بخور ولی بعد نگی معده ام درد میکنه:دی

من یه دونه می خوردم باز 5 دقه بعد میگفتم : من به کی بگم من یه چیزههههه خوشمزه می خوام؟ باز طفلی ها می گفتن چی؟ بابا هم یه لیست از هرچی که توی خونه هست رو میداد و میگفت برو یکی رو بخور... منم میگفتم که پرتقال میخواااااااام دیگه آخری طاقت نیاوردم رفتم یه بشقاب آوردم و یه کار تیز:دی و 6تا پرتقال خوردم... به به... پرتقال می خوامممممممممم :دی بعدشم دیگه آروم شدم رفتم خوابیدم ^_^
مثلا همین هندونه ی عزیز! اینقدر دوسش دارم که ممکنه هر کاری بکنم به خاطرش... یه وختا میشینم نصف هندونه رو میخورم ^_^ خیلی خوشمزه اس و حال میده :))

الانم دلم میخواد برم از آب کولر بخورم... خنکه... داره بهم چشمک میزنه...

اینجا هوا خیلی گرمه :/ تشنمه

بیا! اینم از شانس من! آقای میم اومده میگه که خانوم ح آب ندارین بخوریم؟! :/

گشنمم شده... یه مدت قبلنا من سر کار خیلی گشنم میشد، یادتونه؟

13

سلام :)

1-با اینکه آدم راحتی ام! ولی حتی برای راحت بودن هامم حد و مرز دارم! با اینکه با پسر خاله و دایی و عمه و عمو! راحتم (مخصوصا اگه سنشون از من کمتر باشه)و میگم و میخندم اما اگه همون پسر خاله و دایی و عمه و عمو بیان اینجا توی محل کارم، خیلی رسمی و سرد باهاشون رفتار میکنم!
با اینکه همه ی هم بازی های بچگی هام پسر بودن(هیچکی توی فامیل دختر همسن من نداشته) اما از اینکه یه آقا بخواد بیاد اینجا واسته و باهام بگو بخند کنه به شدت متنفرم!
دلیلی نمی بینم که بخوام روی خوش به مردها و پسرها نشون بدم توی محل کارم! حالا اون فرد میخواد هرکی باشه و حتی  خنده دار ترین شوخی دنیا رو هم که بکنه، من بازم با یه قیافه ی جدی نگاهش میکنم حتی اگه توی دلم مرده باشم از خنده!


2- معده درد شدید دارم !
با اینکه شیر دوست ندارم ولی دیشب عجیب هوس شیر کردم و دوتا لیوان شیر خوردم ...


3- دیروز عصر با اسی رفتیم جایی و یه کاری رو شروع کردیم... قبلا ها دوستی مون جوری بود که دل به دل هم می زاشتیم! الان ولی به درجه ای از کمال رسیده:دی که می تونیم واقعیت ها رو درباره ی موضوعی به هم بگیم... یعنی دیگه از بحث دلداری و امید دادن گذشتیم و جفتمون ترجیح میدیم که روی واقعیت ها کلید کنیم و فضا رو روشن کنیم برای هم ،جای اینکه رویا بافی کنیم! گرچه قبلا هم کمتر پیش میومد که الکی به هم امیدواری بدیم اما خب اینجوری نبود که دیگه قشنگ روی واقعیت ها صحبت کنیم و مانور بدیم... من و اون، این مدلی بودن رو بیشتر دوست داریم توی این مقطع !
داشتیم با هم حرف میزدیم که یه هویی گفت وقتی خودمون دوتایی میریم جایی (حالا هرجایی و هر وقتی) حسِ دنج بودن بهم دست میده و این خوشحالم میکنه! میگفت وقتی میگی که به فلانی هم بگیم بیاد باهامون، حرصم میگیره ولی چیزی نمیگم... من اما بهش گفتم تو باید بهم بگی این چیزا رو! همینطور که امروز بهم گفتی وقتی فقط با منی، حس دنج بودن بهت دست میده!
قرار شد آخر هفته ها من اون رو، و اونم منو چک کنه و پشتیبانی کنه...
واسم مربای به و فسنجون آورده ^_^ ممنون که دارمش خدا :)


4-بهشون گفتم که قول نمیدم که این کار بشه، اما قول میدم که همه ی سعیم رو بکنم ... و اینم گفتم که ممکنه با اینکه من همه ی سعیم رو میکنم اما نشه ... همینجور که قبلا نشد!
شاید تاثیری نداشت حرف هام اما باعث شد حداقل خودم آروم شم و خیالم راحت شه! و هی نترسم که اگه نشد، جوابشون رو چی بدم و چیکار کنم!

5- حدود یه سالی میشه که نیست! امروز ولی همون اول وقت که اومده بودم سر کار، با ماشین اومد و جلوی در یه ترمز زد و یه نگاهی کرد و رفت! گفتم با خودم که احتمالا با سین کار داشته و وقتی دیده نیست رفته! درست همین الان هم باز اومد با ماشین و بازم یه ترمز زد و داخل رو نگاه کرد و رفت! حال و حوصله ی فکر کردن رو ندارم... حال و حوصله ی احتمال دادن رو هم. با سین کار داشته و هر دو بار هم بعد اینکه دیده نیست رفت... قطعا همینجوریه :)

12

سلام :)

هفته قبل کلی با پسرا خندیدیم...

بنی:دی اومده یه ماکت بیریخت از ایستگاه اتوبوس نشون داده میگه اینو استاد قبول نکرد:/
میگم جم کن اون لب و لوچه رو! اینو منم قبول نمیکنم چه برسه به استاد... این چیه؟ بیشتر شبیه الاکلنگ شده تا ایستگاه اتوبوس :دی
و این شد که از ظهر جمعه تا شب من و بنی داشتیم ماکت می ساختیم! یعنی هرکی فک کنی بنی دست به سیاه و سفید زد بترکه:دی فقط طرح میداد من اجرا میکردم:دی بهش میگم تو رو خدا اینقدر زحمت نکش  اون طرح میزد من عملی می کردم،چسب میزدم و می چسبوندم و ... تا بلاخره ساعت8 شب تموم شد ماکتش :)

کلی باحال بود و جذاب :دی

یعنی دوتا دونه پسر بیشتر نبودن ها ولی به همین مانیتور قسم، همه ی آذوقه ی یک ماه ما رو خوردن رفتن:دی ما الان سه تایی نون می زنیم تو عشق می خوریم

به محمدکاظم میگم هفته ی آینده که میای؟ میگه آره... به بنی میگم تو چی؟ میگه خب من این هفته اومدم.. هفته دیگه خجالتم میشه بیام بهش میگم تو و خجالت؟ ببخشین نسبت فامیلی دارین؟ تو ،خجالت می دونی چیه؟ از صبح واست ماکت ساختم، لباس های جفتتون رو اتو زدم! بعد الان که میگم هفته آینده بیاین منو ببرین مسابقات، خجالتت میشه؟ :دی دیگه اتفاقا مامان هم بهش گفت و اونم روی هوا قاپید و قرار شد ان شاء الله هفته ی آینده هم بیان دوتایی :) هفته ی بعد ترشم که تاسوعا و عاشوراس، ان شاء الله نجمه میاد :))

 گفتم اینترنت ندارم خونه؟ دیشب نت گوشیم رو وصل کردم! از دیشب توی کماس ولی امروز صبح ساعت8 وصل شد و الانم وصله! بنی توی تلگرام نوشته: من هفته دیگه هم میرم با محمد کاظم! مامانش نوشته تو که تازه امروز صبح برگشتی!
یه کاری کرده بنی که قطعا نجمه ببینتش می کشتن! دوتا دونه شکلات کاکائویی بود شکل کفش دوزک! خیلی خوشکل بودن... یکی من داشتم یکی نجمه، من اون اوایل نتونستم جلو خودم بگیرمش و خوردم ماله خودم رو(خیلی هم بدمزه بود اتفاقا)... نجمه ولی گذاشته بودش توی اتاقش روی میز به عنوان تزیین!بنی ازم پرسید این خیلی خوشمزه اس؟ گفتم نه بابا،بدمزه اس... از اون که بگذریم وقتی نجمه بیاد ببینه این نیست و بفهمی خوردیش خواهی مرد بنی عکسش رو گذاشته توی گروه و نوشته : و در نهااااایت اینم خوردم خیلی خوشمزه بود

دیروز رو سه ساعت ! امروز رو هم که نمی دونم!
اما خب دارم نرم و آروم پیش میرم :) توکل بر خدا :)
امروز هم روز وزن کشیه:دی انگاری فدراسیون کشتیه:دی تا هفته ی قبل که خوب پیش رفته این هفته رو نمی دونم...