171

باید امروز رو ثبت کنم...یه حل ِ فوق العاده اونم با یه راه حل کاملا جدید و پای بُرد... استادمون چه کیفی کرد !

* الهی شکر :))

170

سلام :))

قبل از ظهرِ جمعه تون بخیر...

گفته بودم صبح پنج شنبه و جمعه کلاس زبان دارم درسته؟

خب هفته ای که گذشت رو سه شنبه ساعت یک ظهر رفتم خونه و صبح پنج شنبه ساعت 5 اومدم که به کلاس های زبانم برسم... اگه بدونین توی جاده چه خبر بود.. مه... برف... جاده های یخ زده و بااطبع لغزنده... جوری که اصلا ماشین قشنگ به سمت چپ و راست کشیده میشد! و اینکه اون راننده ای که همیشه باهاش میومدم نبود و مجبور شدم با کس دیگه ای بیام و بزارین نگم که چقدر غر زد که دانشگاه بد مسیره و شانس آورد ی ت «منظورش همون راننده ی همیشگی بود» تا اینجا میاردت و اینا... تازه ازش خواستم تا دم در خوابگاه ها بیارتم که هم خودش کلی غر زد و هم مسافراش که ما به خاطر لغزنده بودن جاده همین الان هم دیر می رسیم و اگه بخواد تو رو هم برسونه که دیگه خیلی دیر میشه و فلان!

منم گفتم اشکال نداره... دم نگهبانی پیاده ام کردن و منم مث یه مرد وسط برف و بوران و سگ! (بله سگ، دانشگاه یه چندتایی سگ همیشه توش ول هست و شما هم قطعا می دونین که من چقدررررر از سگ می ترسم) داشتم می رفتم که از توی نگهبانی (آقایون نگهبان منو میشناسن و قشنگ می دونن که من چقدرررر از سگ می ترسم، با این وجود من هیچوقت ازشون نمی خوام که منو تا خوابگاه برسونن مگه اینکه خودشون بگن:دی) یکی گفت خانوم ح؟ برگشتم نگاش کردم گفتم بله؟ گفت چر ا ماشین نیاوردتون تا دم خوابگاه؟ گفتم خب مسافرهاش غر زدن :/ گفت که واستین الان به یکی از بچه ها میگم برسونتتون ... (آیکون ذوق مرگ شدن:دی)  خلاصه که بنده خدا منو سوار ماشینش کرد و تا دم در رسوندم و منم تشکر کردم پیاده شدم اومدم داخل...

نکته ی دیگه اینکه بچه های اتاق رفتن خونه و من توی اتاق تنهام و نمی دونم دقیقا چی باعث شده که من سه روز زودتر از خونه پاشم بیام اینجا و تک و تنها بشینم :دی

خب البته که من نمی زارم شرایط بهم دهن کجی کنه و من این فرصت رو به فال نیک می گیرم برای جلو بردن کارهام و انجام کارای عقب مونده ی احتمالی و درس می خونم و جزوه می نویسم با اینکه دست و دلم به هیچکدوم نمیره:دی دیشب یکی از بچه های اتاق پی ام داد که شام چی خوردی؟ گفتم هیچی:دی گفت پاشو یه چی  برا خودت درست کن تا نیومدم نزدمت:دی آخر شب یادم اومد که زکی! فردا جمعه است و سلف تعطیل :/ خلاصه که پاشدم غذای مورد علاقه ی خوابگاهی ها(ماکارونی) درست کردم و یه مقدار سویای سرخ شده هم واسه شام خوردم(همانا  فقط خوابگاهی جماعت است که قدر سویا، ماکارونی و تخم مرغ رو می داند و بس:دی)

شب هم البته ترجیح می دادم توی اتاق تنهایی بخوابم اما خب فکر کردم دیدم با این سوز و سرمای بیرون، قطعا اتاقی که توش 4 تا آدم نفس می کشن گرم تره از اتاقی که توش یه نفر داره نفس می کشه... بخاطر همینم پاشدم پتو، بالشت، ملحفه بدست رفتم اتاق کناری جهت امر خوابیدن:دی

به خونه نگفتم وضع جاده رو و اینکه توی اتاق تنهام چون قطعا براشون درگیری ذهنی و نگرانی ایجاد میشد و من ابدا اینو دوست ندارم... فقط دیشب به اخوی جان تذکر دادم که واسه شنبه که باید بیای، حتما یا با همون راننده ی همیشگی صبح زود شنبه بیا و یا ظهر جمعه که به شب و لغزنده بودن جاده و برف و بوران نخوری... منتها یه چی از درونم میگه کو گوش شنوا؟! :/

چهارشنبه صبح رو رفتم دانشگاه قبلی پیش استادهام و چندتایی اشکال داشتم که برام رفع کردن... استاد جانِ عزیزم شده بود رئیس دانشگاه و من داشتم با یک عدد رئیس دانشگاه سر حل شدن یک چندتایی مسئله:دی کل کل می کردم:دی وقتی اومدم بیرون چندتایی دانشجو با چشمای از حدقه بیرون زده بهم گفتن که دکتر امروز ملاقات دانشجویی نداره، چجوری رفتی تو؟ :دی منم گفتم که خب کار من با کارِ شماها فرق می کرد:دیییییییی

خیلی خیلی استاد های قبلیم تحویلم گرفتن و بهم تبریک گفتن و حتی تعجب آور تر اینکه همه ی اونایی رو که دیدم منو یادشون بود! حتی جنابِ رئییس:دی

داشتم میگفتم به استاد که استاد من دانشجوی ورودی 88 ام و ... یه هویی گفت بله بله یادمه خانوم ح !

فکر نمی کردم دیدن استادهای قبلی، اینهمه بهم بچسبه اونم بعد از حدود دو سال... فقط دلم می خواست استاد الف رو هم ببینم که نبود ... یادش بخیر...

بله بله :/ از اتاق فرمان اعلام می کنن که کلاس زبان امروز صبح به دلیل یخ زدگی جاده و نتونستن اومدن اساتید، تعطیله :/

بعدشم رفتم مدرسه ی مامان که پیشش باشم و بعدم اومدم خونه و الان هم اینجام:دی

خب دیگه برم یه استراحتی بکنم و یه چرخی بزنم توی وباتون و بعدشم برم بچسبم به درس که حداقل استفاده مفید کرده باشم از شرایط :دی