132

دلم امشب خیلی خیلی خیلی گرفته...

*خدایا خودم رو سپردم دستت

131

خنده داره اما دل گرم کننده اس...وقتی که من چشم هام رو می بندم و غرق رویا میشم...رویای روزهای شادم با تو...روزهایی که قراره بیان و ما از بودنشون لذت ببریم کنار هم... تویی که هنوز نمی شناسمت عزیزه دلم :)

* خدای من بسیار بسیار رحیم و مهربونه :))

130

واقعا واقعا نمی دونم چی باید بگم به بعضی آدم ها...

اون سری با اینکه به شدت سختم بود ولی بهش گفتم که : میم عزیز لطفا تا وقتی منو می بینی ازم نپرس خوندی یا نه :/ عصبی میشم و ممکنه هر حرف یا هر عکس العملی ازم سر بزنه!

من بر خلاف اینکه توی واقعیت آدم بسیار پر جنب و جوشی ام اما واقعا از چت خوشم نمیاد... من توی تل/گرام تنها کسی که خیلی همیشه حالش رو دوست داشتم بگیرم رو هم دیگه الان ازش عذر خواهی کردم به خاطر شرایطم و بهش گفتم نمی تونم مث قبل وقت بزارم وبه هفته ای یه بار تلفنی حرف زدن بسنده کردم!

بعد تنها دلیل داشتن تل/گرام روی گوشیم بودن با اقوام مامانم هست توی گروه خانوادگیمون چون هیچکدوم کنار هم نیستیم و تنها راه ارتباطیمون همینه ... و این روزای آخر من آروم میام و میخونم پیام ها رو و بعد هم میرم!

وقتی اینو دیدم جوری عصبانی شدم که نگو و نپرس! من خواهش میکنم شان خودتون رو رعایت کنین! چرا من باید همیشه وقتی میام به تو خبر بدم؟ اصلا یه کاری کن! یه دفتر بردار من زمان ورود و خروجم رو بهت اعلام میکنم!

امروز زنگ زده و گفته که دیشب توی تلگرام جواب نمیدی :/ دیدم تو و میم همزمان آنلاین بودین، با هم حرف می زدین؟!؟!

منم بدون رودربایستی بهش گفتم خوشم نمیاد توی تل/گرام چت کنم با همه... دلیلی که شماره ی عمومیم رو نزدم توی تلگرامم همین بود ... و گفتم با شوخی بهش که تو مگه مامور تل/گرامی که بگردی ببینی کی آنلاینه و کی با کی حرف میزنه دیگه؟

دوباره بهش تاکید کردم که اینهمه ازم نپرس درس خوندی؟ ساعت چند بیدار شدی؟ یا مثلا فلان قدر روز مونده چون منو عصبی میکنه!

بهم میگه کی کنکورت تموم میشه تا بریم یه دور دور! مشتی با هم بیرون! بهش میگم تا همین چند روز پیش که من بیکار بودم پیدات نبود بعد الان هوس دور دور کردنت گرفته؟

میگه من تا اول خرداد بیکارم! با خنده بهش میگم اینکه نمیشه، همینجوری که توقع داری من الان باهات بیام بیرون تو هم باید زمانی باهام بیای بیرون که دقیقا وسط امتحاناتت باشه!

متنفرم از اینجوری حرف زدن درباره کسی و از این خاله زنک بازی ها ولی توی این شرایط نمی تونم بگذرم و چیزی نگم!

پس حداقل اینجا باید بنویسم تا از توی ذهنم بره!

دکتر بهم سه تا آمپول تقویت کننده داده! و یه قرص ویتامین ب!

بهم گفته به شدت بدنت ضعیف شده و من مث چی از آمپول می ترسم و هر روز باید تحمل کنم که هی بهم میگن برو آمپول بزن و منم روزی هزار بار باید بگم من به چه زبونی بگم از آمپول می ترسم :(((

توی این روزای بهاری که همینجوری هم کسل و خواب آلود هستن به شدت سرما خوردم و بدنم نیاز به آرامش و خواب از روی راحتی و بدون استرس داره... ساعتای خوندنم نسبت به قبل از عید حدود2 ساعت کم شده و این افتضاحه!

چون دارم تست میزنم حس میکنم کیفیت خوندنم اومده پایین... رسیدم به مرحله ی  low battery رسیدم !

*تایید نظرات برای وقتی که خاله زنک بودنم تموم شد :/

* نگین، میلو... فکر کنم تنها کسایی که این روزا میان اینجا فقط شما دو نفرین...ممنون که هستین تو این روزای سختم... یادم نمیره هستین و بهم روحیه میدین :* ♥

128

هنوز هیچی مشخص نیست بعد من دارم فکر میکن. اگه فلان اتفاق بیوفته چی میشه یا مثلا نکنه این بشه یا...

چقدر در برابرش ضعیفم..

127

گاهی وقتا به خدا میگی من فلان آرزو رو دارم...فلان خواسته رو...اونقدر اصرار میکنی سرشون که یادت میره در مقابل داشته هات،نداشتن اونا اصلا به چشم نمیاد.. بعد الان که پای سلامتیت اومده وسط،افتادی به التماس... بله حکیمه خانوم... شانس بیاری قضیه جدی نباشه...در هر صورت،یاد بگیر همیشه اول شکر داشته هات رو به جا بیاری.. 

* خدایا سلامتی رو نگیر ازم...

126

سلیقه ی سریال بینی من بسیار بسیار مورد علاقه ی منه:-D

سریال هایی مث: پرستاران،مامورمخفی پلیس،شرلوک هلمز،پوآرو،دوران کهن،گروه تجسس و بسیار بسیار سریال های این چنینی که دیدنشون میتونه روز و حالم رو عالی کنه و هفته ها منو سرگرم خودشون کنن...

* چهارسوی علم از قلم نیوفته لطفا:-D

125

به خیر گذشت الهی شکر :))

124

هوا الان به شدت یه جوریه!

پر از خاک با کمی باد.. هوا کاملا ابری و من نشستم روی تخت،توی خیاط و از شنیدن صدای رعدوبرق عزیزم،لذت می برم بدون اینکه به این فکر باشم که ساعت4:30 با میم قرار دارم

123

دوست داشتم که امروز عصرم رو با اسی بگذرونم اما باید شرِ این موجودِ به ظاهر دلسوز و در باطن روی مخ رو بکنم!

قرار گذاشتم عصر باهاش برم بیرون شاید تا خدا یه کاری کنه این یه ماهه کلا منو یادش بره و من آرامشِ خیال داشته باشم به لطف خدا... تا جایی که بشه سعی میکنم جوری برنامه بریزم که ان شاءالله به اسی هم برسم...

122

شبا ،موقع خواب تا غم میاد که بشینه توی دلم، یاد «یار» می افتم و با خیالش لبم خندون میشه و خواب میرم !

* بی انصافی که من اینجا شب ها و روزها، تنها با «خیالت» آروم می گیرم...

121

اومد ولی حالش اصلا اصلا خوب نبود... بمیرم :(

*از امروز دقیقا 29 روز مونده

120

گاهی باید عمیق حس کنی همه ی حس هایی رو که میان سراغت ...

چیزی نمی تونستم بهش بگم، یعنی چیزی نداشتم بهش بگم وقتی مقدمات اومدنش رو آماده کرده بودم و زنگ زد گفت نمیام... گفتم فقط بهش هرچی خیره :) قطعا چیزی شده که نیم ساعت به اومدنش یه هویی گفت نمیاد... امیدوارم خیربوده باشه اون چیز :)) ♥

119

ازتون خواهش میکنم هیچوقت با یه آدمی که چندهفته ی دیگه کنکور داره اینجوری رفتار نکنین!

زنگ نزنین خونه شون و هی گیر ندین که دلتون گرفته و دوست دارین با اون برین بیرون تا روحیه تون عوض شه! تا گوشی رو برداشت ازش نپرسید روزی چند ساعت درس میخونه و مثلا امروز ساعت چند از خواب بیدار شده!

وقتی هم فهمیدین که مثلا فلان ساعت از خواب بیدار شده با یه وااااااااااای خیلی طولانی و استرس فراوون بهش نگید که چندهفته دیگه کنکور داره! من التماس میکنم ازتون مراعات آدم ها رو بکنین...

مثلا شب یه هویی توی تلگرام براشون پیام ندین که آروم میای و آروم میری... نگین که چرا این وقت شب توی تلگرامی یا هر کوفت دیگه ای...شاید اون آدم اومده باشه یه چیزی رو چک کنه و قصدش اینه که سریع بره... تا ساعت12:30 شب باهاش حرف نزنین شاید اون بدبخت خوابش بیاد و قرار باشه فردا صبحش زود از خواب بیدار شه و با این کار شما صبح زود بیدار شدن پیش کش، حتی نمازشم قضا شه...

من التماس میکنم که گیر نده دوست عزیز به من که روزی چقد درس میخونم و صبح ها ساعت چند از خواب بیدار میشم.... من از این حرفا خاطره ی خوبی ندارم... من دوست ندارم به ساعت های درس خوندنم امیدوار شم و یا با یادآوری اینکه روزی چقدر درس میخونم استرس بیوفته به جونم... من اصلا و ابدا از این چیزا خاطره ی خوبی ندارم... من همه ی وجودم پره از استرس و پره از ترسیدن که مبادا مث 2سال قبل بشه...

خواهش میکنم وقتی یه کنکوری رو توی یه مهمونی دیدین، نپرسید ازش که «چطوری با درسا» شاید اون آدم دوست نداشته باشه هیچ کس بدونه که «چطوره با درسا» شاید اومده مهمونی که روحیه اش عوض شه... شاید دلش گرفته و هی با خودش میگه الان وقت این چیزا نیست، به غم ها فکر نکن و بخند... این حرفای شما ممکنه یه جرقه بشه و انبار باروت منفجر شه!

چرا اینهمه زبونت رو به بطالت و فضولی توی زندگی من می چرخونی؟ من کی توی زندگیت فضولی کردم که این دفعه ی دومم باشه؟ که تو برای بار هزارم زنگ میزنی و فضولی میکنی توی زندگی من! که حتی صبح روز اعلام نتایج کنکور نجمه زنگ میزنی و رتبه ی اونم از من میخوای! که امروز زنگ میزنی و خبر قبولی دکتری خواهرت رو میدی... مبارک باشه اما من استرس می گیرم برای اون روزی که میخوای زنگ بزنی و رتبه ی منو بپرسی... من باز یادم میاد اون بغض لعنتی دوسال قبل رو که وقتی زنگ زدی و پرسیدی رتبه ام رو من یادم اومد حتی مجاز هم نشدم و بغضم پشت تلفن شکست...

من ازتون خواهش میکنم، التماس میکنم توی زندگی من فضولی نکنین... من حتی به صمیمی ترین دوستمم دراین باره چیزی نمی گم... حتی به خانواده ام... من هیچوقت آدمی نبودم توی زندگیم که بخوام درس بخونم و بعد جوری رفتار کنم که انگار درس نخوندم... من فقط می ترسم امیدوار شم... من می ترسم استرس بگیرم... من هنوز خاطره ی تلخ دوسال پیش رو یادم نرفته و بایادآوریش بغضم می گیره... من خواهش میکنم مراعات حال همدیگه رو بکنیم...

من الان با این حال خرابم چیکار کنم؟ کیو دارم که بهش زنگ بزنم و از ته دلم براش زار بزنم؟ من مجبور میشم که بریزم توی خودم و سکوت کنم... و من یه روزی از این همه سکوت خواهم مرد ...

118

همون یه چند دقیقه قبل اینکه مصدوم علیه(بر وزن مقسوم علیه:دی «از بس ریاضی خوندم آ» ) بشم، داشتم عکسای عروسی رو که با بچه ها گرفته بودیم می دیدم، بعد همچین از ته دلم(متاسفانه) سرم رو گرفتم بالا گفتم آخه خدایا تو چرا منو اینهمههههه زشت آفریدی؟ نه واقعا چرا؟ بعد هم که عکس دیدنم تموم شد شروع کردم درس بخونم که بعدش مداد نوکیم رفت توی پام :/

مث اینکه اون لحظه باری تعالی عصبانی بودن و با شنیدن ناشکری من(اونم اینهمه از ته دل) عصبانی تر شده و اون عصای حکمرانی مبارک رو بر فرق پای اینجانب :دی کوباندند یکیم نیس بگه آخه بارپروردگارا، الهی دردو بلات تو سر خودم، بچه زدن داره آخه؟ نه واقعا داره؟

شما حرص نخور قربون اون قدوبالات بره حکیمه :**

* ناشکری نکنیم خدا رو...

** دقیقا یاد حرف آقای قرائتی افتادم با این حرکت :))

117

مصدوم علیه شدم رف :/

جوری مدادنوکیم رفت توی پام که همچین که درش آوردن خون پاشید بیرون :/ الان فقط دارم فکر میکنم چجوری مغزش رو از توی پام در بیارم ... آیکون های های گریه :((((((

به عمل جراحی نکشه صلوات بلند ://

یکی بیاد بغلم کنه گریه کنم :(((