118

همون یه چند دقیقه قبل اینکه مصدوم علیه(بر وزن مقسوم علیه:دی «از بس ریاضی خوندم آ» ) بشم، داشتم عکسای عروسی رو که با بچه ها گرفته بودیم می دیدم، بعد همچین از ته دلم(متاسفانه) سرم رو گرفتم بالا گفتم آخه خدایا تو چرا منو اینهمههههه زشت آفریدی؟ نه واقعا چرا؟ بعد هم که عکس دیدنم تموم شد شروع کردم درس بخونم که بعدش مداد نوکیم رفت توی پام :/

مث اینکه اون لحظه باری تعالی عصبانی بودن و با شنیدن ناشکری من(اونم اینهمه از ته دل) عصبانی تر شده و اون عصای حکمرانی مبارک رو بر فرق پای اینجانب :دی کوباندند یکیم نیس بگه آخه بارپروردگارا، الهی دردو بلات تو سر خودم، بچه زدن داره آخه؟ نه واقعا داره؟

شما حرص نخور قربون اون قدوبالات بره حکیمه :**

* ناشکری نکنیم خدا رو...

** دقیقا یاد حرف آقای قرائتی افتادم با این حرکت :))