42

این پست طولانیه و اگه قراره بخونینش، باید تا آخرش بخونین... اگه حال خوندن پست طولانی ندارین پنجره رو ببندین و سلام!

امروز...

امروز صبح یکی از لعنتی ترین روزای عمرم بود و خواهد بود...

صبح مث همیشه آماده شدم و رفتم سر کار... اسما اومد اونجا حدودای8:15 بود فک کنم... سعیده هم اومد و ساعتای8:30 بود که یکی از مشتری ها اومد و یه سیستم خواست... گفتم بشین و بعدِ چند دقیقه پرسید که برای پرینت اول باید سیو کنیم یا مستقیم پرینت بگیریم؟ منم گفتم که نه باید مستقیم پرینت بگیرین سیو لازم نیست(آخه اون یکی سیستم وقتی می خوای پرینت بگیری اول باید یه جایی فایلت رو به صورت پی دی اف سیو کنی و بعد از فایل پی دی اف پرینت بگیری) خلاصه که پرینت هاش رو گرفت و اومد تحویل بگیره گفت اینا چرا اینجورین؟ بعدم اشاره کرد به من و گفت تو اینجوری گفتی بهم و من پرسیدم که باید اول سیو کنم یا مستقیم پرینت بگیرم؟ (با یه لحن عسبانی و صدای بلند)

بهش گفتم خانوم شما گفتین برای پرینت باید سیو کنی یا مستقیم پرینت بگیری منم گفتم باید مستقیم پرینت بگیری...

پاشد رفت پشت سیستم نشت و گفت اه سیستمتونم که هنگه! آندرلاین رو نمی زنه... پاشو بیا برام آندرلاین رو بزن... حالا ما سه تا داریم هاج و واج نگاهش میکنیم... پاشدم رفتم و دیدم به جای شیفت و خط فاصله، داره کنترل و خط فاصله رو میگیره... براش آندرلاین گذاشتم و رفتم نشستم... یه هو با دیه لحن بی ادبانه بهم گفت پاشو پاشو بیا گندی که زدی رو درست کن... بشین اینجا(به صندلی که روش نشسته بود اشاره کرد) همه ی این ده تا فایل رو دانلود کن از ایمیلم و پرینتشم بگیر! پول اونارم که خراب شده من نمیدم چون تو گند زدی ... من دهنم باز مونده بود فقط... بهش گفتم شما پرسیدین پرینت باید چیکار کنیم منم بهتون گفتم... پرید وسط حرفم گفت جای حرف زدن کارت رو انجام بده عجله دارم! من بغض کرده بودم و عصبانی... گفتم با خودم که باشه حق داره کارش طول کشیده خودم درستش میکنم... بعد نشستم دونه دونه فایل هاش رو از ایمیلش دانلود کردم و ریختم توی ورد و خواستم پرینت بگیرم ولی سیستم پرینت نمی گرفت... چند باری اومد بالای سرم و گفت چرا عجله نمی کنی؟ کار دارم و اینا! منم گفتم کارتون تموم شده فقط پرینتش مونده... خلاصه که به سعید گفتم پرینت نمی گیره... یه هویی گفت وقتی کار بلد نیستی منو معطل خودت نکن(با صدای بلند و لحن خیلی خیلی بد و توهین آمیز همه اش حرف میزد) موس رو ازم گرفت و گفت پاشو برو اون ور! کجا رفتی؟ یه دانلود بلد نیست بکنه و من کارم هر روز اینه و خلاصه همینجوری گفت و گفت! منم پاشدم از جام و رفتم نشستم روی صندلی رو به رویی در حالی که بغض داشت خفه ام میکرد! داشتم می ترکیدم از غصه و عصبانیت... اسما اومد کنارم و گفتم بهش اسما الان خیلی عصبانی ام باهام حرف نزن ... خلاصه با فلش از روی سیستم برد پشت سیستم اصلی سعیده و پرینت گرفت... یه هویی داد زد که تو که کار بلد نیستی(یه خانوم هم اومده بود که سعیده داشت کارش رو انجام میداد) غلط میکنی کار میکنی اینجا... سه تاااااااااااااا فایل رو تکراری برام پرینت زدی و منم داشتم همینجوری نگاه میکردم بهش که دوباره گفت مگه من با تو نیستم؟ اینقدر بلند حرف زد که سعیده گفت خانم غلامحسین زاده ایشون 2 ساله اینجاس و ... پرید وسط حرف سعیده و با نفرت بهم گفت حتی یه پرینت بلد نیست بگیره و با خشم و عسبانیت و فریاد گفت پاشو پاشو بیا یادت بدم و ببین چیکار باید میکردی(با یه لحن مسخره) من بغض داشت خفه ام میکرد و گفتم خانوم غلامحسین نژاد فایل هاتون تکراری بوده وگرنه من تکراری دانلود نکردم و بازم پرید وسط حرفم و گفت من که خودم همه رو دیدم! کو صفحه ی دوم قرار دادم؟ بازم من هیچی نگفتم و نشستم و یکی رو براش دانلود کردم که بازم داشت سرم داد میزد که بهش با یه لحن آروم گفتم خانم غلامحسین نژاد حتی اگه کار من کاملا اشتباه هم باشه به نظرتون این لحن صحبت شما با من درسته؟ با وقاحت تمام زل زد توی چشمام و گفت معلومه که درسته! کاملا درسته! من؟ مونده بودم... منم بهش گفتم باشه اگه درسته بقیه ی کاراتون رو خودتون انجام بدین و پا شدم نشستم سر جای قبلیم... یعنی دیگه هرچی رو که در شان خودش بود بهم گفت! بلند بلند میگفت که این بچه اس! هیچی حالیش نیست... متاسفم برای خانواده اش و برای شما که همچین آدمی رو آوردین اینجا براتون کار کنه! گفت که من باید همون اول می رفتم جای دیگه ولی به خاطر اینکه بهتون بی احترامی نشه!!! موندم و گفتم کارم رو همینجا تموم کنم و گفت و گفت و گفت! دیگه سعیده اومد گفت خانم غلامحسین نژاد چیزی نشده که... باز ادامه داد که خدا میدونه تو چه خانواده ای بزرگ شده و خانواده اش اول باید بزرگش کنن بعد شاغلش کنن و .... پا شدم رفتم گفتم باشه،(حالا یه بغض گلوم رو گرفته بود و حتی صدام بالا نمی یومد) بگین کدوم ها تکراری ان تا براتون دانلود کنم... یکی رو بازم دانلود کردم براش و گفت بسه دیگه نمیخواد! گفتم تموم شد؟ گفت نه ولی بسه!  من؟ دیگه بغضم ترکید و اولین قطره ی اشکم ریخت! سریع پاشدم(اون خانومه رفته بود اون ور فلش رو بده سعیده براش پرینت بگیره)  سریع پاشدم رفتم بیرون یه آبی زدم به صورتم... دیدم نمی تونم بمونم تو... دیگه نمی تونم بغضم و اشک هام رو کنترل کنم... نشستم بیرون که اسی اومد کنارم... بهش گفتم اسما حالم خوب نیست... میشه تنهام بزاری؟ پا شد ولی صداش کردم میشه گوشیم و کیف پولم رو بیاری؟ رفت و برام آورد و گوشیم رو برداشتم و پول و کارتم رو هم از کیف پولم برداشتم و رفتم! هرچی صدام زد کجا میری من حتی توان نداشتم حرف بزنم و سریع رفتم اون ور خیابون... حالم؟ افتضاح... اشک هام به پهنای صورت داشتن میومدن و اصلا حواسشون نبود که اینجا خیابونه... صدای اسما میومد که هنوز داشت ازم می پرسید کجا میری؟

فقط دعا دعا میکردم خدا یه ماشین برسونه... یه تاکسی جلوم ترمز کرد و گفتم دربست؟ گفت مسافرهام رو برسونم چشم... توی ماشین که نشستم دیگه همونقدر مقاومتی رو که داشتم میکردمم تموم شد و اشک هام تند تر از قبل لغزیدن روی صورتم... نفس کم آورده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود... یه چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و نمی تونستم کنترلش کنم... خانوم کناریم گفت چیزی شده؟ با دستم اشاره کردم که نه...

سر میدون مسافرهاش رو پیاده کرد و بهش گفتم(سعی میکردم که نفهمه دارم گریه میکنم) می رم امام زاده... موقعی که بهش پول دادم و خواست بقیه ی پولم رو بده برگشت و دید  دارم گریه میکنم... اول متوجه نشد ولی بعدش گفت چیزی شده؟ نمی تونستم  جوابش رو بدم... فقط تشکر کردم و پیاده شدم...

سریع رفتم توی امام زاده و بلند زدم زیر گریه... بغشم انکاری ترکید... ساعت10 بود فک کنم ... من 30 الی45 دقیقه صبوری کردم با اون زن... با خودم که وسط محل کارم بغضم نترکه... فقط گریه کردم... صدام در نمیومد... ضربان قلبم روی 200 بود فکر کنم... اسما و سعیده زنگ میزدن به گوشیم... دلم می خواست گوشیم رو پرت کنم بیرون... رفتم نزدیک ضریح و پاهام رو گرفتم توی بغلم و بازم گریه کردم... اشک امون نمی داد... یادش که می افتادم انگاری اشک هام داغ تر میشد و سر می خورن روی گونه هام... قلبم؟ داشت منفجر میشد... به خدا گفتم که اومدم گله کنم از بنده هات... بنده هایی که یادشون رفته آدمیت رو... بهش گفتم اینقدر دلم و قلبم مچاله شده که چیزی به جز آه نمی تونم بگم... واگذارش میکنم به خودت این آدم رو از دلم می ندازمش بیرون... اینقدر حالم بد بود و گریه میکردم که یه خانومی داشت دور ضریح می چرخید گفت چیزی شده؟ حالت خوبه؟ بهش لبخند زدم و گفتم آره :) یه هویی دیدم که این آدم چقدر شبیه مادربزرگمه... بازم گریه ام شدید تر و اشک هام داغ تر شد... گوشیم؟ کلی بهش زنگ خورده بود و اسمس بدون جواب رو توی خودش نگه داشته بود... مچاله تر شدم توی خودم... یه نگاه کردم دیدم ساعت11:10 دقیقه اس و ده دقیقه دیگه اذانه و مردم میان اینجا واسه نماز... نه وضو داشتم نه حالِ شلوغی و سر و صدا و آدمای سنگدلِ خدا رو...

پاشدم کفشام رو پوشیدم و با چشمای قرمز و پف کرده زدم بیرون از امام زاده... از توی بازار پیاده اومدم که برسم ایستگاه تاکسی ها... ویترین مغازه ها هیچ چیز جذابی برام نداشت از بس پرِ غُصه بودم... داشت یادم میومد که یه مشتری هم اونجا بوده و اون زن جلوی اون منو اینهمه خرد کرده... یادم اومد اسما و سعیده هم بودن و غرورم جلوی اونها به لجن کشیده شد... داشت یادم میومد که به خاطر من به خانواده ام و پدر مادرم توهین کرد...

توی ایستگاه یه تاکسی یه نفر جای خالی داشت اونم کنار یه مرد... صبر کردم  و این پا اون پا....که راننده بهم گفت بیا از این ور بشین... راه افتاد... نزدیک خونه پیاده شدم و خواستم بقیه ی راه رو پیاده برم... تصمیم گرفتم دیگه نرم سر کار... داشتم فکر میکردم چی بگم به سعیده که یه هو یادم اومد کلیدم توی کیفمه و کیف هم توی محل کارم... گوشیم رو برداشتم که زنگ بزنم به اسی ببینم کیفم کجاس که دیدم30 تا میس کال دارم و 15تا پیام... بهش زنگ زدم و گفت محل کارمه کیفم... مجبور بودم تا محل کارم برم... داشتم پیاده می رفتم و با خودم فکر میکردم همین الان و همین امروز به سعیده بگم که دیگه نمیام... دوست نداشتم پیاده برم... جسمم خسته بود...هرچی منتظر شدم دیدم تاکسی نیست و  پیاده رفتم... وارد شدم دیدم سعیده پا شد گفت حکیمه؟ گفتم اومدم کیفم رو ببرم... پاشد بغلم کرد... من؟ یخ بودم... گریه هام رو کرده بودم و الان مث تفاله ی چایی خالی بودم! بدون هیچ حسی... شایدم شوکه بودم هنوز... گفت نمی زارم اینجوری بری... یه دفه دیدیم برادر اون خانومه که یکی از مشتری های خوب و قدیمی ماس از در اومد تو... سعیده مجبور شد منو ول کنه و به اون سلام بده... از فرصت استفاده کردم و زدم بیرون... داشتم می رفتم که دیدم یکی صدام میزنه! یکی از دوستام بود... گفت کار دارم و بیا بریم باهام من تنهایی خجالت می کشم! هرچی خواستم از زیرش در برم نشد... باهاش رفتم... دیدم آقاهه واستاده و دارن با سعیده حرف میزنن... نشستم روی صندلی اون عقب... یه هویی دیدم آقا اومد جلو و گفت من شرمنده ام به خاطر اتفاق امروز... من جای خواهرم عذر میخوام و میگم حق با شماس... خواهرم به خاطر شغلی که داره و وضعیت شغلی نامناسبش، اخلاقش تند شده... من واقعا عذر میخوام... خواهش میکنم نرید از اینجا... یادم نمی یومد به سعیده گفته باشم دیگه نمیام... شایدم گفته بودم و یادم نبود... خلاصه کلی عذر خواهی کرد... اون آقا حرف میزد و انگار بازم بغضم برگشت... جلوش رو گرفتم و گفتم آقای غلامحسین نژاد، بی شخصیت ترین آدمها هم برای خودشون شان و شخصیت دارن... خواهرتون نباید با من اینجوری صحبت میکردن حالا به هر دلیلی! گفت میدونه و بازم عذر خواهی کرد و گفت توی خونه با شوهر و بچه هاشم همینجوریه و من بهش تذکر میدم و من بازم از طرف خواهرم عذر خواهی میکنم و شرمنده ام... فقط شما قرار نیست به این راحتی عرصه رو خالی کنین... دیگه خلاصه بنده ی خدا خیلی خجالت زده شد و رفت...

سرم درد میکرد... با سعیده اومدیم خونه و من کمی حالم بهتر شده بود...

همزمان با مامان و بابا رسیدیم خونه و بابا یه بسته دستش بود! بسته ی سفارشی که شنبه ی هفته ی گذشته از فروشگاه رنگی رنگی داده بودم و کل این هفته رو منتظرش بودم، درست توی این روز سخت رسید دستم و لبم به خنده باز شد...

بهترم اما خوب نیستم... سر درد دارم و دلم شکسته... انگاری اون خانوم با حرف هاش یه پنگال کرد توی قلبم و چنگال رو مدام چرخوند... توی قلبم پر از خون آبه اس... نمی تونم روی کاری که باید انجام بدم و تمرکز کنم... آخ سرم... آخ قلبم...

بازم الهی شکر ... امروز روز سختی بود ولی داره تموم میشه :)

41

تا حالا شده یه حسی داشته باشین؟ که بخواین مثلا برین از درخت یه دونه سیب بکنین ولی حال ندارین :/ حالا مثلا خیلی هم دوست دارین برین اون سیب رو از درخت بکنین ولی اساسا حال ندارین! ولی امید چرا... من اینجور وقتا یه حس رضایت درونی توی وجودم هست که خیلی از دستم عصبانی میشه... یکی از نقاط منفی من کم بودن ارادمه :/ یعنی واقعا عالی برنامه ریزی میکنم و هدف میچینم واسه خودم و امید هم به اندازه ی خیلی زیاد دارم اما بعد انگاری خسته میشم و فقط میشینم به اهدافم نگاه میکنم و امیدوارم ! که به هدف برسم :/ اینجوروقت ها من از خودم متنفر میشم و اون حس رضایت درونیم توی وجودم غصه دار میشه! حس میکنم کِز میکنه یه گوشه و میره تو خودش! من فقط وقتی از خودم راضی ام و حال خوبی دارم که اون حسِ درونیم از من راضی باشه!

یادم میاد روزهایی رو که من وزن خیلی خیلی بالایی داشتم و موقع لباس خریدن توی اتاق پرو، وقتی خودم رو می دیدم توی آینه دلم می خواست روی خودم بالا بیارم :( حس خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید درک نکنه کسی اما من واقعا از خودم و از وزنم بدم میومد!

اینکه وقتی توی لباس فروشی بری با یه نگاه تمسخر آمیز نگاهت کنن و بگن سایز شما رو نداریم... این عذاب آور بود برای من... منی که غرورم برام مهم بود ... اما واقعا نمی تونستم از پس نخوردن بر بیام... خیلی حس وحشتناکی بود وقتی غذاهای مورد علاقه ات رو می خوردی، درست همین که تموم میشد یه چیزی اون ته وجودت داد میزد و گریه میکرد که بسه! من نمی خوام چاق باشم... دلم میخواست دست کنم توی حلقم! و هرچی رو که خوردم بالا بیارم... از پسش برنمیومدم...

تا اینکه دیدم اینجوری نمیشه! یه دختر با یه وزن سه رقمی یکی از افتضاح ترین چیزای ممکن توی هر جامعه ای هست و از اون مهم تر برای خود فرد... الان که دارم اینا رو می نویسم خودم خجالت میکشم اما باید خجالت بکشم و یادم بیاد چه روزایی رو که داشتم و متنفر بودم ازشون... یادم باید بیاد که از خودم تنفر بودم! که هیچ لباسی اندازه ام نبود، که وقتی میخواستم بشینم روی صندلی میگفتم اندازه ام نیست... اینا برای شما ممکنه خنده دار باشه ولی برای من گریه آور و خجالت آوره یادآوری و بیانشون... تا امروز اینا رو هیچ جایی نگفتم... اما باید بگم تا باز اون حس خجالت بیاد سراغم...

یه روز پا شدم و گفتم که بسه! خوردن بسه...انتخاب لباس از روی سایز ،نه از روی علاقه ات بسه... با چند نفر در باره ی دکتر تغذیه مشورت کردم و قتی یه دکتر خوب پیدا کردم رفتم پیشش... سه سال تموم(شایدم دو سال و خورده ای) من زحمت کشیدم و از خوراکی های مورد علاقه ام صرف نظر کردم... سالاد بدون سس و.... باورتون میشه  اواخرمثلا وعده ی نهار من شامل اینا بود: 6قاشق غذاخوری برنج و مثلا یه تیکه از سینه ی مرغ یا 4قاشق غذاخوری قورمه سبزی؟ بیشترین وعده ای که می تونستم بخورم عدس پلو بود که 9 قاشق بود... اوایل سر سفره ی نهار بغضم می گرفت... عصبی میشدم... یه بار امتحان کنین ، 6 قاشق برنج(نه اینکه قاشق رو اندازه ی یه کفگیر پرکنین، همون قدری که عادی هست برای یه قاشق) با 4 قاشق قورمه سبزی! میشه آش... به مامان اینا می گفتم با من حرف نزنین که همه تون رو میزنم... منی که عاشق میوه خوردن بودم، در طول روز فقط می تونستم 4 تا میوه بخورم...  با همه ی سختی هاش من تونستم 32 کیلو از وزنم رو کم کنم... اینکه می رفتم توی یه مغازه و سایز من رو داشت... اینکه وقتی کسی منو می دید می گفت که واااااااااای چقدر لاغر شدی ... برام یه حس مثال نزدنی و معرکه بود... اینکه توی عکس ها دیگه من اون آدم گردِ قبلی نبودم برام یه حس خیلی ریز و عمیقی بود که باعث میشد ته دلم قِنج بره... شما نمی تونین حتی تصور کنین که چقدر من عذاب کشیدم و بعد از اینکه می دیدم نتیجه ی زحماتم رو، دلم می خواست از شادی بمیرم! با اینکه هنوز8-10 کیلو بیشتر از وزن ایده آلم بودم ولی اینقدر عالی لاغر شده بودم که وقتی کسی منو می دید فکر نمی کرد وزنم این باشه! خیلی خیلی کمتر از وزن واقعیم نشون می دادم...

وزنم رو تا اول تابستون(خرداد) امسال ثابت نگه داشته بودم ولی از اول تابستون تا همین امروز 8-10 کیلو وزنم بیشتر شده و من متنفر دارم میشم از خودم...

وقتی به اون روزای مسخره ای فکر میکنم که من با خودم داشتم توی اتاق پرو دلم میخواد بمیرم... ولی دیگه حسِ لاغر شدن رو ندارم... دلم می خواد اما اراده ام...

باید یه کاری کنم... با آرزو داشتن هیچ اتفاق خوبی نمی یوفته جز اینکه سال آینده همین موقع وزنم همون قدر زیاد میشه... باید کاری کنم... دیگه گول زدن خودم بسه! باید مقدار کالری دریافتیم رو ببرم زیر ذره بین... چون هنوز 5-6 ماه از افزایش وزنم نگذشته، اگه عمل کنم به رژیمم، میتونم توی5-4 ماه دوباره کمشون کنم و بازم ادامه بدم تا برسم به وزن68 کیلو که وزن ایده آل برای قد و استخون بندی منه! حکیمه... هشدارها رو ببین! روزای سختت رو یادت بیاد.... اون حس خجالت و تنفر از خودت...

باید بازم براش تلاش کنی... میدونم از ورزش متنفری اما حداقل مسیر خونه تا سر کار رو پیاده برو... تو که می دونی پیاده روی چقدررررررر روی روند کاهش وزنت تاثیر مثبت داره... هیچ چــــــــــیز توی این عالم بدون تلاش بدست نمیاد... پس تلاش کن و بدون اگه واقعا تلاش کنی و خودت رو گول نزنی، موفق میشی :)

*خدایا کمکم کن ...

40

1-یه چندتایی کاغذ طرح دار توی سایز آ5 سفارش دادم... گفته تا آخر هفته میرسه دستم :)

دیشب داشتم به این فکر میکردم یه وب بزنم توی بلاگفا، و هر روزم رو اونجا بنویسم... همه ی همه ی هر روزم رو... نظراتش رو هم ببندم و آدرسشم کسی ندونه... اون وقت خیلی راحت میشه هر روزم رو بنویسم بدون هیچ دلهره ای... بدون اینکه مثلا ممکنه امروزم درست مث دیروزم باشه و یا فردا رو ممکنه عین امروز بنویسم... خب این روزای من عادی و جالبه :) خسته کننده نیست اما یه جوره :) صبح ها سر کار و عصرها هم خونه مشغول یه کار ثابت :) عالیه ... و خب اینا هیچ جذابیتی برای معدود خواننده های اینجا نداره...

شایدم یه پست اونجا رو بنویسم در مورد میم! مثلا داستانهای میم! یه زمانی هروقت دلتنگ میشدم، یه کاغذ برمیداشتم و کلی چیز میز مینوشتم! میزاشتمشون توی یه صندوق و به اسی گفته بودم اگه روزی توی جوونیم مردم، این صندوق رو فقط و فقط تو بردار... محتویات داخلش برام اهمیت داشت وقتی زنده بودم و دوست نداشتم کسی بخونه... ولی خب وقتی بمیرم مهم نیست برام ... میتونی قبل اینکه گم و گورشون کنی یه نگاهی بندازی و ببینی چی نوشته توشون:دی

درسته که میم تموم شد و اون صندوق رو خودم منهدم:دی کردم اما میتونم بگم ناب ترین حس ها رو من اون موقع داشتم... شاید چون خودم زلال بودم... اینا رو خواهم نوشت توی اون وبی که کسی منو نمیشناسه و من می تونم روزهای خیلی خیلی عادی و تکراری، ولی دوست داشتنیم رو بدون هیچ دلهره ای بنویسم :)

2- یه خانوم 40-50 ساله سر یه حرفی که کاملا درست بود و من زدم! با من لج کرده و ماتحتاتش سوخته از بی محلی های من! خانوم کمی محترم باید بهت بگم منو نبین که میخندم و صدام در نمیاد اونجا! من اگه عصبانی بشم، صدتای تو رو که همه جا رو پر کردی که اومدم بشورمش و پهنش کنم توی آفتاب رو می شورم و میزارم زیر سایه بمونین تا بگندین! اما میدونی؟ در شان من نیست... واسه همین بهت بی محلی میکنم :) واسه همین سوختی آره؟ یه دوستی یه حرفی رو همیشه میزد توی این مواقع که من واقعا واقعا قبولش داشتم و اصلا قشنگ مطلب رو می رسونه ! الان دقیقا دردِش از دندون دردم بدتره! (نمیتونم اون حرف رو بزنم اینجا، یه کم بی ادبیه:دی)

39

گاهی وقتام آدم هیچیش نیس... فقط این دلِ که خیلی بهونه میگیره !

38

سلام :)

اصلا اصلا و اصلا به فال و طالع بینی و این اراجیف اعتقاد ندارم... اما خب همیشه یه عادت داشتم و اونم اینکه اگه چیزی توشون بود که به نفعم باشه رو قبول دارم اگه نه که میگم اینا چرته همه اش:دی مثلا نمی دونم هیچکدومتون مجله ی موفقیت خوندین یا نه... تهش از همینا داره که واسه هر ماهی فرق میکنه... اون تو همیشه چیزای مثبت و امیدوار کننده نوشته و من واقعا خوشم میاد از خوندنشون چون بهم امید میده جای اینکه از آِینده چرت بگه :)

دیروز یه همچین چیزی دیدم و وقتی خوندمش ماه مرداد رو ،کیفم کوک شد اصلا انگاری قسمت بالاییش، دقیقا چیزایی که توی ذهن من بود رو نوشته بود :)

لینکش رو براتون می زارم، اگه خوشتون اومد و امید گرفتین باورش کنین و اگه هیچ ربطی نداشت و اصلا مسخره بود، بگین : بابا همه شون چرتن

اینم لینکش  

37

روی تختم دراز کشیده بودم یه هویی دلم هوای نوشتن کرد :دی

صبح رو ساعتای8 و نیم از خواب بیدار شدم و علی رغم اینکه دوست داشتم بیشتر از اینا بخوابم، اما ترجیح دادم جای دراز کشیدن توی رخت خوابم و چرخیدن توی نت، بیدارشم و کسل نشم :)

بیدار که شدم یه خورده روی میز رو ترُتمیز کردم و یه سری کارای ریز رو انجام دادم و لباس های زمستونیم رو که چند روزه توی پلاستیک گوشه ی اتاق هست رو جا دادم توی کمدم و لباسای تابستونیم رو گذاشتم توی همون پلاستیک و گذاشتم توی اتاق که بزاریمشون جای قبلی ها:دی

بعد هم آماده شدم و رفتم پیش اسی... یه چرم رو بهم داد که اولش حس کردم اصلا به دردم نمی خوره... بیشتر که بهش فکر کردم دیدم این چرمه جون میده واسه ساخت کیف لپ تاپ^_^

نهار که خوردم کلی کار عقب افتاده از طول هفته داشتم و اونا رو انجام دادم... لباس های کثیفمم انداختم وسط اتاق که کم کم اندازه شون برای یه ماشین کافی بشه و بندازم تا شسته بشن... بعد ی 40 سانت اون ورتر هنوز لباسای شسته شده ی قبلم رو که از روی بند آوردم و وقت نکردن تا کنمُ واسه خودشون جا خوش کردن...

دارم هی با خودم کلنجار میرم که نباید یه هویی از صفر به صد رسید و نباید بخوای تندی از صفر به صد برسونیش و آروم حرکت کن اما متمادی و همیشه...

یه مقدار پول رو گذاشتم که ریخته بشه به حسابم... میخوام یه خرید اینترنتی کنم و پول توی کارتم اون مقدار نیست...

چهارشنبه بعد نهار خسته بودم و خوابیدم... توی خواب دیدم که مُردین و من داشتم بلند بلند گریه میکردم... درست برعکس حقیقت... اینقدر بلند داشتم گریه میکردم که از صدای خودم بیدار شدم و دیدم که انگاری توی واقعیت داشتم گریه میکردم اما فقط صوت گریه... داره یه سال میشه... یه ســــــــــــــــال...

شال گردنم داره بافته میشه کم کم و ان شاء الله چندروز دیگه میرسه دستم... نجمه دو جفت کفش بافتنی خریده و عکسش رو واسم فرستاده و میگه یه جفتش واسه دختر تویه و یه جفتش واسه دخترِ خودم:دی (ان شاءالله)

دارم روزهام رو شلوغ میکنم که دیگه یادم نباشه که نیست... دلم میخواد بدونم همسرم! الان کجاست و داره چیکار میکنه؟ حالش خوب باشه امیدوارم... میشه مراقب خودت باشی عزیزِ دلم؟ من اینجا گاهی عجیب دلتنگت میشم...گاهی واقعا فکر میکنم هیچ کس جفتِ من نیست ولی مگه میشه خدا کسی رو تنها آفریده باشه؟ مگه من نباید آروم بگیرم کنار کسی؟ ... بگذریم :)

ارسطو(کاکتوسم) گل داده و من چقدر دلم ضعف میره واسش :)

پاشم که کلی کار دارم... باید نماز بخونم و برم حموم و لباسام رو بندازم توی ماشین و اون شسته شده ها رو تا بزنم و اتاقم رو مرتب کنم و آماده ی یه شنبه ی عالی و پر کار باشم...

ممنون خدای خوبم برای همه ی چیزایی که بهم دادی و گاهی من یادم میره باید براشون شکر کنم ... الهی شکر

36

یه جمعه ی خوب و دوست داشتنی...

35

دلم همین الان یکیو میخواد باهاش حرف بزنم... با اشتیاق...تا  خودِ صبح...کسی که دوسم داشته باشه،دوسش داشته باشم...

* نلغزی یه وخ توی این سرازیری حکیمه جانمان...

34

سلام و صبح بخیر :)

من اگه قرار باشه از چیزی یا بهتره بگم از شوق چیزی دیوونه بشم، اون قطعا بارونه :)) دیروز از حدودای ساعت18 اینجا بارون بارید تا همین الان که تازه آفتاب در اومده و فکر میکنم شاید دوباره بباره...

من؟ اینقدر نمی تونستم روی کاری که داشتم میکردم تمرکز کنم و هی می پریدم دم در و در رو باز میکردم و میرفتم زیر بارون و یه نفس عمیق می کشیدم تا اینکه با  کمک مامان میزی که پشت در اتاقم بود رو برداشتم و در رو باز کردم تا ته و بوی بارون رو دعوت کردم توی اتاقم :) و آروم و قرار گرفتم و کاری که داشتم انجام می دادم رو ادامه دادم...

حتی صبح... یه هویی دیدم خیلی داره صدای بارون میاد و بدو از تو رخت خواب پریدم دم در و در رو باز کردم و دیدم واااااااااااااای خدای من چه بارون شدید و خوبی :) یه هویی دیدم مامان اومده بالاسرم میگه بری بیرون می کشمت:دی چقدر خوبه خدا آدم رو با صدای بارون برای نماز صبح بیدار کنه ^_^ ممنون خداجونی :*

من برای بارون می میرم یه روز...

33

این روزا آرامش رو میخوام... راحتی خیال... الهی شکر آرامش دارم اما خیلی بیشتر از اینا باید باشه :)

من خیلی خوشحالم که ان شاء الله داره کارش جور میشه... فک کن ارشد داشته باشی و چون واست کار نیست مجبور باشی از اول کنکور کارشناسی بدی و بخوای که مثلا یکی از رشته های علوم پزشکی مث هوشبری/اتاق عمل/پرستاری و... رو قبول شی! خیلی کار سختی خدایی...

داشتیم حرف میزدیم که بهم گفت من واقعا خسته ام از درس خوندن... من اونقدری که باید، درس خوندم و الان دیگه نیاز دارم برم توی بازار کار اما نمیشه و شرایطش جور نیست و جبورم که برا کنکور بخونم تا شاید پرستاری قبول شم...

فک کن آدمی که دیپلمش علوم انسانی بوده و الان ارشد داره! چقدر باید پیش خودش غصه بخوره و بتونه  با خودش کنار بیاد و بخواد دوباره کنکور بده... اینم وضع خیلی سخته خیلی زیاد...

خدارو هزار مرتبه شکر که یه کار گیرش اومد... گرچه میگه که سخته، اما من مدام تشویقش میکنم چون هم کار خوبیه(با اینکه درآمدش خوب نیست،البته درآمدش از من بیشتره:دی) و هم باید راه بیوفته! خب معلومه براش سخته... چون تا امروز توی خونه بوده و هرکاری دوست داشته میکرده اما الان دیگه یه زمان هایی رو مال خودش نیست و باید با آدم ها سرو کله بزنه... خسته کننده اس اما به نظرم شیرینه :)

به جاش وقتی سر ماه حقوق گرفت این حقوق از همه ی اون پولهای زیادی که تا امروز از خانوادش گرفته و خرج کرده، خیلی خیلی بیشتر می چسبه حتی اگه از نظر مادی یک سوم اونام نباشه...

الهی شکر :)

دیروز رو باید به خودم یه + کوچیک بدم... 50 درصد از کاری که باید انجام می دادم رو انجام دادم و امروز میخوام برسونمش به100% ان شاءالله :)

اینکه یکی ببینتت و بگه بهت که چاق شدی :/ افتضاحه و یه هشدار! باید بیشتر مراقب باشم...

برنامه ی ساخت و داشتن اسکرپ بوک رو هم نوشتم روی یه کاغذ و انداختم توی قلک آرزوهام*... چون اگه بخوام واقعی نگاه کنم، الان و توی این برهه از زمان، باید فکرم روی چیزای دیگه متمرکز نباشه... با یه دست نمیشه شونصد تا هندونه برداشت حکیمه خانم!

*قلک آرزوها: یه قلک برای خودم گذاشتم کنار و کارایی رو که دوست دارم انجام بدم ولی الان موقعیتش رو ندارم(مثل همین اسکرپ بوک) رو می نویسم میندازم توش که بعدا یادم نره توی یه برهه ی خاص چه کارایی دوست داشتم انجام بدم... گاهی آدم آرزوهاش رو فراموش میکنه... مثلا یکی دیگه از همین کارایی که دوست دارم انجام بدم ولی موقعیتش نشده، خوندن کتاب زندگی نامه شهید همته... ولی چون قطور هست و نیاز داره به تمرکز بالا و دوست دارم از خوندنش لذت ببرم، اونم میره توی قلک آرزو ها که بعدا سر یه فرصت مناسب ان شاءالله انجامش بدم ...

** یه الهی شکر گنده...

32

ای کاش میشد خدا رو بغل کرد... یعنی بری یه جایی،مثلا به یه آدرسی،بعد بگردی دنبال یه پلاکی... هی از این و اون بپرسی که ببخشید آقا/خانم منزل خدا کجاس؟ پلاکش اینه... و مثلا هم محله ای های خدا بهت بگن: ببین این کوچه رو تا ته میری،نا امید نشی از اینکه رسیدی ته کوچه...ته اون کوچه تازه شروع چندتا کوچه ی دیگه اس...میرسی به یه سه راهی... میری اون کوچه ی وسطی... تا اواسط کوچه رو میری... سمت راست... نهمین در... یه باغ هست(یه جای سر سبز) اونجا خونه ی خداس...چقدر این آدرس آشناس برات...

بعد همینجوری پرسون پرسون میرسی دم در... نفست حبس میشه توی سینه... این پا اون پا میکنی که زنگ بزنی؟نزنی؟ ... که چی بگی بهش؟کدوم یکی رو اول بگی بهش؟ هی با خودت کلنجار بری که کدوم یکیا رو نگی اصلا... داری با خودت فکر میکنی که اصلا حتی یادت نمیآد کی زنگ زدی... در باز میشه... خودِ خداس...بغض میکنی و بدون هیچ حرفی می پری توی بغلش... حسم درباره ی بغلِ خدا،یه جای پر از آرامشه... پر از آسودگی... پر از آخیش بعد از کلی خستگی... خدا انگار برای من یه بغل آرامشه... 

بعد حتی دلت نمی خواد از بغل خدا بیای بیرون... خدا دعوتت میکنه به بهشت... ولش نمیکنی و میگی بهشت من اینجاس... توی بغل تو... بقیه اش بدون تو برام جهنمه...

بعد همینجور که یه حس عجیب داری و اشک داره از گوشه ی چشمت میاد،بهش میگی: خدا کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم... بهت یه لبخند پر از آرامش میزنه و میگه منتظر تو... یادته همین پارسال   تا سرِ کوچه قبلی اومدی اما یه دستفروش منو از یادت بُرد؟ یادت رفت اومده بودی دنبال من... من حتی برای اومدنت تدارک دیده بودم... یا همین چند ماه قبل،تا ته کوچه قبلی اومدی و چراغ های رنگیه  خونه قبلی توجهت رو جلب کرد... یا همین ماه گذشته... تا سر همین کوچه اومدی... من حتی در رو برات باز کردم اما یه رهگذر منو از یادت برد...

هیس... خدا میشه دیگه نگی؟ خجالت می‌کشم...

دلم بغل پر از آرامش خدا رو میخواد...کسی آدرس بلد نیست؟

*الا بذکر الله تطمئن القلوب...

**الحمدلله رب العالمین :)


31

گاهی شرایطت عجیب سخت و غیر قابل درک میشه...

وفق دادن خودت با شرایط جدید خیلی سخته.... خدایا شکرت :) بهم توان بده...

30

دلم،خیلی گرفته... خیلی زیاد...

تنها مرحمش خوابه...بخواب حکیمه ی عزیزم...بخواب

29

1- دیروز روز سختی بود با یه تنش بزرگ برای منی که برخلاف ظاهر شلوغ و شیطونم دوست دارم در امنیت کامل باشم و آروم...

دوست ندارم با آدما درگیری لفظی داشته باشم یا صدام رو بلند تر از حد معمول کنم... اینکه بخوام با یه پسر! اونجوری صحبت کنم و مجبور شم از شماره مبایل خودم بهش زنگ بزنم و درگیری لفظی(من اسم بلند بلند حرف زدن و با عصبانیت حرف زدن رو گذاشتم درگیری لفظی) داشته باشم باهاش به شدت برام رنج آور و شکننده بود... با اینکه اینجوری حرف زدن رو در شان خودم نمی دونستم و شخصیتم رو خیلی بالاتر از اون می دیدم که بخوام با یه نفر(هرچقدر هم که اون لایق این جور حرف شنیدن باشه) این مدلی حرف بزنم، اما اوضاع جوری بود که مجبور به انجامش شدم... اصلا  گریه ی دیروزمم 80 درصدش به همین خاطر بود! یه بغض بزرگ که دیگه نتونستم کنترلش کنم بعد از اون تلفن!
دیروز عصر اما زنگ زدم به دفترشون و یه خانمی برداشت! بهش گفتم شما تا چند هستین؟ گفت19:30، بهش گفتم واقعا هستین تا اون موقع؟ من الان یه هفته اس دارم میدوم دنبال بسته ام! درست از 14مهر... واقعا هستین یا زودتر هم ممکنه برین؟ گفت که هست!

وقتی رفتم اونجا بسیار عصبانی بودم! نشستم روی صندلی و منتظر شدم تا بقیه برن ومنم کمی آروم شم! بهش جریان رو گفتم و اضافه کردم این اتفاق یه ذهنیت بسیار بد در من ایجاد کرده و برای منی که خواه ناخواه یه بخش از مغزم خیلی منطقیه و منظم! این اوضاع چقدر ناراحت کننده بوده برام! اصلا خیلی خیلی تعجب کرد از حرفام و گفت که نمی دونسته :/ بهش گفتم راحت ترین کاری که ایشون می تونستن انجام بدن این بوده که یکی رو جای خودش بفرسته دفتر و بگه به همه ی اینایی که بسته شون رسیده زنگ بزن و بگو مثلا من فقط تا12امروز هستم و بعدش برای مثال تا 40 روز دیگه به مناسبت عزادار بودنم دفتر بسته اس :/ دیگه حداقل کاری بوده که میشده بکنه...و لطف خدا یه خانومی هم این وسط اومد تا بسته اش رو بگیره و اونم دقیقا میخواست همینا رو بگه و خوشحال شدم که مسئول اونجا فکر نکرد دارم بزرگنمایی یا تیره نمایی میکنم! تازه اون طفلی که 9 مهر بسته رو سفارش داده بود... خانومه قبول کرد گفت پیگیری میکنه! بسته رو هم تحویل داد و یه چیز دیگه هم گفتم برام آماده کنه... خوش اخلاق بود و باعث شد بعده چندین روزخیالم راحت شه ...

2- من عاشق مجله های موفقیت ام و اگه قرار باشه از بین چندین تا مجله، فقط یکی رو انتخاب کنم قطعا مجله ی موفقیته ^_^ برای فروردین امسال یه سررسید سفارش دادم و فروردین هم رسید...(عکسش رو گذاشته بودم توی اینستا) بعد من اینقدر اینو جینگولی کردم که خدا میدونه:دی مثلا روزایی که کارم پیشرفت کرده رو توش برچسب رنگی چسبوندم و هر هفته یه روزثابتی رو علامت گذاشتم برای کنترل وزن و نوشتن وزنم که بتونم در جریان پیشرفت/پس رفت:دی قرار بگیرم و خلاصه خیلی خوشکلاسیونش کردم و خیلی بهم انرژی میده! اون سری که رفتیم تهران، از نوه های خاله ام کلی انیمیشن گرفتم و همون اوایل انیمیشنup رو دیدم و وقتی دیدم دختره یه دفتر داره که همه ی علایقش رو با عکس و چیز میز می چسبونه توش، خیلی خیلی خوشم اومد و دوست داشتم یکی مثش رو واسه خودم درست کنم... بعد دیدم که دوربینی ندارم که بشه عکسش رو ظاهر کنم همون موقع و گفتم اول باید یه همچین دوربینی بخرم و یه هویی چشمم به این  افتاد ولی خب شرایطش جور نشد (یعنی رأیم رو زدن) واسه همین توی ذهنم بود ولی متاسفانه نرسیدم عملیش کنم!

اما خب اون سر رسیده رو داشتم همچنان...من واقعا نمی دونستم اسم این کاری که دارم میکنم «پلنر» هست و امروز که توی رنگی رنگی اینو دیدم یه هویی دقیقا یاد همون فیلم افتادم و دیدم عه این که داره همونو توضیح میده و حتی گفته اونایی که دفترچه یا حالا سررسید یا تقویمشون رو خوشکل میکنن بهش میگن پلنر ^_^
دوست دارم واسه خودم یه «اسکرپ بوک» درست کنم و دارم لحظه شماری میکنم تا برسم خونه و یه کلاسور خوشکل بردارم و شروع کنم اسکرپ بوک دار بشم:دی

به شما هم توصیه میکنم... حتی اگه ذوق این چیزا و یا حالش رو ندارین، شروع کنین ذوقش رو در خودتون ایجاد کنین... تا کی قراره توی این دنیای خاکستری و پر از دود باشیم؟ چرا خودمون زندگیمون رو قشنگ نکنیم؟ وقتی اطرافت پر از دوده، بهتره همت کنی و از جات بلند شی... همیشه بعد از ابرها، یه آسمون صاف و پاک وجود داره :)

3- همه تون رو می خونم... دونه دونه پست هاتون رو ولی تا یه مدت (شاید چندماه)خاموشم مگه وقتایی که احساس کنم لازمه چیزی بگم...شاید هم اصلا هیچ تغییری نشه توی نظر دادن !


28

لعنتی متنفرم ازت... وسط این هاگیر واگیر باید غصه ی اینم بیاد روی دلم؟که کل دیشب رو بیدار باشم و بهش فکر کنم؟که دیروز برای اولین بار به خاطرش سردرد عصبی بشم؟! مگه من چندسالمه که بخوام اینقدر عصبانی شم که از شدتش سرم درد بگیره؟ به من هیچ ربطی نداره که پدربزرگت مرده یا هرچی...تو یه کثافت بی مسئولیتی... یه عوضی که امروز عصر اگه دستم بهت برسه حالیت میکنم مسئولیت یعنی چی....تویی که هی میگی خانم دکتر خانم دکتر،باید خدمتت عرض کنم دکتری که علمش اندازه دکتر باشه و شعورش اندازه ی کره الاغ کدخدا هم نباشه به درد لای جرز دیوارم نمی خوره،و حتی تویی که میگی من تهرانم و ارشد تهران قبول شدم و بهانه ی فوت پدربزرگت رو میکنی،امیدوارم به حق این ماه و این ساعت گیر یکی بدتر از خودت و اون خانم دکترت بیافتی و بلند بلند گریه کنی... تو اگه نصف اون وقتی رو که برای ابرو برداشتن و ریش زدن و ژل زدن به موهات میزاری رو برای خودت میزاشتی،الان اینقدر احمق نبودی و مردم رو معطل خودت نمی کردی...

پ ن: چیزی که امروز بعد از دوماه انتظار، بخاطرش سر کار گریه کردم،دیگه هیچ ارزشی برام نداره و از سگ پیشم کمتره... با اینکه به قول اسی پول زحمت کشیدنامه ... 

خنده داره اما اون دختری که تحت هیچ شرایطی اشک نمی ریخت امروز توی محل کارش شروع به گریه کرد... آمار اشک ریختن هام زیاد شده...هنوزم همون آدمم و نمیخوام اشک بریزم اما اینقدر دلم زخمیه،اینقدر روحم زخمیه که نمی تونم جلوش رو بگیرم...

500 تومنم روی هواس...