28

لعنتی متنفرم ازت... وسط این هاگیر واگیر باید غصه ی اینم بیاد روی دلم؟که کل دیشب رو بیدار باشم و بهش فکر کنم؟که دیروز برای اولین بار به خاطرش سردرد عصبی بشم؟! مگه من چندسالمه که بخوام اینقدر عصبانی شم که از شدتش سرم درد بگیره؟ به من هیچ ربطی نداره که پدربزرگت مرده یا هرچی...تو یه کثافت بی مسئولیتی... یه عوضی که امروز عصر اگه دستم بهت برسه حالیت میکنم مسئولیت یعنی چی....تویی که هی میگی خانم دکتر خانم دکتر،باید خدمتت عرض کنم دکتری که علمش اندازه دکتر باشه و شعورش اندازه ی کره الاغ کدخدا هم نباشه به درد لای جرز دیوارم نمی خوره،و حتی تویی که میگی من تهرانم و ارشد تهران قبول شدم و بهانه ی فوت پدربزرگت رو میکنی،امیدوارم به حق این ماه و این ساعت گیر یکی بدتر از خودت و اون خانم دکترت بیافتی و بلند بلند گریه کنی... تو اگه نصف اون وقتی رو که برای ابرو برداشتن و ریش زدن و ژل زدن به موهات میزاری رو برای خودت میزاشتی،الان اینقدر احمق نبودی و مردم رو معطل خودت نمی کردی...

پ ن: چیزی که امروز بعد از دوماه انتظار، بخاطرش سر کار گریه کردم،دیگه هیچ ارزشی برام نداره و از سگ پیشم کمتره... با اینکه به قول اسی پول زحمت کشیدنامه ... 

خنده داره اما اون دختری که تحت هیچ شرایطی اشک نمی ریخت امروز توی محل کارش شروع به گریه کرد... آمار اشک ریختن هام زیاد شده...هنوزم همون آدمم و نمیخوام اشک بریزم اما اینقدر دلم زخمیه،اینقدر روحم زخمیه که نمی تونم جلوش رو بگیرم...

500 تومنم روی هواس...