148

گاهی اتفاق ها و رویداد هایی نصیب تو میشه که تو اگه تمام عمر بهشون فکر کنی که چی شد که این شد و حتی اگه تمام عمر برای شکر گزاریشون عبادت کنی بازم نمی تونی یک هزارم شکری رو که باید، به جا بیاری...

این مدت، درست از زمانی که متوجه ی این قضیه شدم دارم بهش فکر میکنم و هی میگم دستم خالیه، دعای کدوم آبروداری پیش خدا بود که این نعمت بزرگ رو نصیب من کرده؟

اینقدر گیجم و مبهوت که گاهی بلند بلند می خندم و گاهی گریه میکنم! گاهی برای دست آوردن چیزی هی دعا میکنی اما به هر دلیلی نمیشه و وقتی که به دستش میاری می مونی تو یه بهت!

نمی دونم چجوری بگم و با چه لحنی! اما ان شاء الله خداوند این بزرگ نعمت رو نصیبم کرده که برم زیارت قبر امام حسین عزیز...

و فقط خود خدا میدونه که چقدر دستم خالیه برای شکرگزاری این نعمت...

بچه ها، سخته که دونه دونه بیام وبهاتون و ازتون خداحافظی کنم... منت بزارین سرم و توی مدتی که با هم دوست بودیم، اگر به هر دلیلی ازم رنجیدین، حلالم کنین... دست های خودم بسیار خالیه، دوست ندارم سنگینی حقِ دوست هامم روی دوشم سنگینی کنه و من خجل باشم پیششون...

برام دعا کنید که ان شاءالله حداکثر استفاده رو بتونم ببرم... نمی دونم دیگه اصلا توی عمرم بازم سعادت پیدا میکنم که برم کربلا یا نه... دعا کنید برام بچه ها... دعا کنید که خواب نباشم و پام برسه به اون سرزمین مقدس... هر با خودم فکر میکنم که چطوری ممکنه توی پر از گناه و دست خالی رو طلبیده باشن و هی می ترسم نکنه خواب باشم؟ نکنه مثلا کنسل بشه و...

برای همه تون دعا میکنم، ان شاء الله که سعادت پذیرفته شدن دعاهام رو به آبروی خودتون و خودشون داشته باشم...

حلالم کنید :)

* خدای مهربونم، ممنون... اگه تمام عمر برای شکرگزاری همین یه دونه نعمت روز و شب عبادتت رو کنم نمی تونم شکرش رو به جا بیارم...من سیاهِ سیاهم... اما اهل بیت خانواده ی اهل کَرم هستن...

** چهارشنبه حرکت میکنم، دعا کنید که خواب نباشم، پام برسه اونجا و بتونم بهره ی کافی و وافی رو ببرم...

147

تست های سال94 رو داشتم می زدم...هیچ کدومش رو بلد نبودم،دریع از یه جواب درست! بسیار بسیار هم مطالب برام جدید بودن... دیگه گفتم بیخیال نمی خونم،شب خلاصه هام رو مرور میکنم و دیگه تا فردا عصر نمی خونم...

*

146

جا داره یه اسمی هم ببرم از" پس فردا شب" این موقع که همه چیز تموم شده به خیر و خوشی ان شاءالله :)

145

کارت ورود به جلسه رو گرفتم... آدمی نیستم که استرس توی صورتم پیدا باشه... اما وقتی داشتم پرینت رو می گرفتم به وضوح دستم می لرزید...

* جمعه عصر،ساعت14:30


144

خدایا.... بهم رحم کن، به من نه... به دلبستگی خانواده ام به قبولیم...هیچکس هیچ حرفی نمی زنه اما من میدونم آرزوی بابام قبولی منه... این برق رو توی چشم هاش می بینم حتی اگه به زبون نیاره یا انکارش کنه...

*مولای یا مولای،انت الغنی و انا الفقیر، و هل یرحم الفقیر الی الغنی؟.... مولای یا مولای،انت السلطان و انا الممتحن، و هل یرحم الممتحن الا السلطان...

** مولای من، ای مولای من،تویی بی نیاز و منم نیازمند، و آیا کسی جز بی نیاز بر نیازمند رحم میکند؟.... مولای من،ای مولای من، تویی فرمانروا و منم گرفتار امتحان، و آیا کسی جز فرمانروا بر گرفتار رحم میکند؟

143

نمی دونم چرا حرف زدن باهاش دیگه آرومم نمی کنه... شاید دلیلش اینه که من دیگه اینجوری آروم نمیشم...شایدم چون اون خودش الان آرامش قبل رو نداره که نمی تونه بهم مث سابق آرامش بده ! البته فقط دیشب و امروز صبح این حسُ داشتم...

عصبی شدم...عادیه این رفتار توی این موقع..دست و دلم به درس نمیره...به جاش به گریه میره...به دلخوری میره... به غصه میره... استرس؟ به شدت دارم، هیچی توی مغزم نیست... همه ی دوسال قبل داره توی ذهنم رژه میره... ترس؟ پُرِ ترسم... یکی بیاد آرومم کنه قبل اینکه... 

* یه زمانی یه دونه آهنگ داشتم از محسن نامجو... این  تیکه اش معرکه بود: " این درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمی شود... " 

142

امشب کسی رو میخوام که تا خود صبح باهاش حرف بزنم...یکی که بهم روحیه بده...باهام حرف بزنه و براش مهم باشم...کسی از جنس یک مرد...

هرچقدر هم که خانواده  بهت محبت کنن،اما گاهی دلتنگ جنس خاصی از محبت و دوست داشتن میشی...

به وضوح از ایستادگی و مقاومت،از اینکه توی همه ی سختی ها، محکم بودم خسته ام...خسته ام از اینکه توی مشکلاتم دست هام رو محکم مشت کردم و با خودم گفتم حکیمه محکم باش،قوی باش،مرد باش....دوست دارم غرق در دخترانه هام بشم...نه اینکه مثل یک مرد باشم...

141

حالم به حدی بده که فقط گریه های بلند،اونم در همین لحظه و همین جا آرومم میکنه و نه هیچ چیز دیگه....

*من در زمینه درس خوندن یه کودن واقعیم...تمام :((( آیکون اندوه عمیق :(((

140

من فقط اون روز نیت کردم که دیگه این کار رو ترک کنم تا فلان تاریخ!

بعد که رسیدم خونه تا همین امروز به طرز عجیبی هیچ میلی به انجامش نداشتم و ندارم در صورتی که تا قبلش اصلا برای تفریح این کار رو انجام می دادم! اونم به صورت مداوم...

یه بار دیگه هم دقیقا این حس برام تکرار شده بود...و اینبارم همون قدر برام عجیب و دور از انتظار بود! 

*خدا؟ چی کردی با دل من؟ :))

139

عمرا فکر نمی کردم یه روزی برسه که من شب قبلش شام نخورم،فردا صبحشم صبحانه و بعدشم نهار نخورم و هنوز زنده باشم!

گرسنه ام نیس... دراز کشیدم کف اتاق روی فرش بین کلی کتاب و یه پتو هم کشیدم تا روی سرم و سردمه!

فکر کنم فشارم افتاده، تا چند مین دیگه میرم تو کما :|

138

زنگ زدم بهش...گفتم پر از استرسم...حالت تهوع دارم از شدت استرس...بهم آرامش بده...حرف زد و شنیدم...وقتی تلفن قطع شد،آروم شده بودم...

137

شیطونه میگه صبر کن خونه که تنها شدی،بانگ گریه سر بده تا جونت در بیاد :|


136

یکی بیاد من براش غر بزنم :|

* بله از اتاق فرمان اشاره میکنن دوستان متفرق شدن... شما برو واسع اینه غر غر کن 

135

اینقدر خدا لطفش شامل حالم شده و بهم نعمت داده که بی انصافیه ناله کنم...  اما الان شرایط قبل از کنکوره...ناله همینجوری زرت زرت بدون اجازه خودش میاد...

*باری تعالی...شما نشنیده و نادیده بگیر این ناله/غر های این روزهامو...خودتم میدونی کلی شکر گذار نعماتتم...بیا و مث همیشه این روزای سخت که ممکنه ناشکری کنم و ندید بگیر...شتر دیدی ندیدی... با تشکر

امضا: حکیمه کوچولو :))

134

 هوا هوای غر زدن و ناله کردنه :|

معده ام درد میکنه...اعصابم عصبیه...حال درس خوندنم نیست...

و همچنان زندگی زیباست...