167

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

166

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

165

چندتا از دوستای قدیمیم هستن که فکر نمی کنم دیگه اینجا بیان، آژو، مرجان، فاطمه، ضحی... اگه هنوزم میاین اینجا بگین تا بهتون رمز بدم، دوست نداشتم با رمز دادن مجبورتون کنم بیاین اینجا :))

164

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

163

قرار گذاشته بودم از غصه هام ننویسم اینجا... اما کم کم دارم غم باد می گیرم !

* و افوض امری الی الله ... (خدایا هر گُلی بزنی، به سر خودت زدی، از ما گفتن )

162

دیشب تو مس/جد داریم پذیرایی میکنیم، بعد حالا میخوام یه چندتایی از حرفای قشنگ ملت رو بگم براتون :

1- دارم قهوه می گردونم بین صفا، یه زنه از دوتا صف اون ور تر صدام میزنه :

دستش رو میاره جلو و میگه این هسته های خرما رو چیکار کنم؟!

میخندم بهش میگم خب بندازین آشغالی!

میگه یعنی پاشم خودم؟! :|

من گیج بهش نگاه میکنم و میگم نه بدین من براتون میندازم، میگه که نه ... میگم نه بدین من براتون میندازم آشغالی... میگه نه حالا میگیرم دستم ولی اینجا دیس خرما آوردن ولی کسی ظرف واسه هسته هاش نیاورده :/

2- دارم رد میشم از بین صفوف، خانومه صدام میزنه : ببخشید صدای بلندگو خیلی زیاده! میگم که بهش آره زیر بلندگو صدا زیاده، میگه خب تذکر بدین کم کنن صداش رو از مردونه! بهش میگم که خب آخه اون وسط مسطا خانوما میگن صدا کمه تازه، میگنه که نه خیلی زیاده بگو کمش کنن :// میگم باشه من میگم اما شما میتونین از زیربلندگو پاشین... میگه که نه آخه اینجا جلوی کولرم ... پاشم گرمم میشه ://

3- با کارگرای آشپزخونه واستادیم یه جا و داریم هماهنگ میکنیم کی کجا چی رو بگردونه که هم منظم بشه هم زود تموم شه! یه خانوم نسبتا مسن که قبلا توی محل کارم منو دیده بود و بعد  اومده توی محلمون ساکن شده و منو توی مسجد دوباره دیده، صدام میکنه، میگم  بله بفرمایین... میگه یه لحظه بیا اینجا(به  نزدیک خودش اشاره میکنه) وقتی میرم کنارش میگم بفرمایین در خدمتم... میگه که خانوم ضاد، مامانته؟! یه کم شوکه میشم میگم بله... میگه مامان حقیقیت ؟ :/ میگم که بله تا جایی که میدونم اینجوریه :// بعد میگه آخه دخترم میگه که حکیمه دختر خانوم ضاده، ولی من باور نمی کردم :/// :||

4- سینی قهوه رو گرفتم جلوی یه خانومی، بعد میگه که : اه امشب قهوه هاتون خیلی تلخن! یعنی مث شبای قبل شیرین نیستن... آدم فشارش میوفته ... نگاش میکنم و میگم بله حق با شماس... بعد  همینحور که داره سومین استکان قهوه رو خالی میکنه توی لیوانش، میگه لطفا تذکر بدین :||

5-  دختره اومده جلوم میگه: خاله میشه به منم قهوه بدی؟ میگم خاله جان شما قهوه مگه نخوردی؟ میگه نه خاله به من نرسید ... بعد بهش میگم خاله جان اگه قهوه نخوردی پس چرا دور دهنت قهوه ایه؟! :/

6- پسره( حدود 10 سالشه) اومده زده سر شونه ام ، میگم بله؟ میگه وقتی بهت میگم بهم زلوبیا بده میگی کمه و فقط تو قسمت زنونه پخش میکنیم، یه آقایی هم واسه ما بستنی آورد و فقط توو مردونه پخش کردیم... جات خالی خیلی خوشمزه بود :||

7-   بهش میگم عزیزم اگه لطف کنین و با پرسنل آشپزخونه همکاری کنین و نشینین روی این پارچه ی سبزرنگ، خیلی ممنون میشم... میگه ما کلا با هیشکی همکاری نمی کنیم :/

 ♥ امیدوارم خدای مهربون، خیرترین ، بهترین و شادترین تقدیرها رو همراه با سلامتی برای همه مون و خانواده هامون نوشته باشه :))

161

هیچ تجربه ای ندارم از اینکه اگه پای یک عدد همسر به زندگیم باز بشه چه تغییری توی روابطم با دیگران ایجاد میشه... اما به وضوح میتونم بگم خواه/ناخواه توی رفتار الف تغییر ایجاد شده... خب من در اولویت های آخری قرار گرفتم و دیگه مث سابق وقت نداره برای با من بودن! حالا نه اینکه فکر کنین من توقع دارم هر روز و هر لحظه رو به من اختصاص بده اما به وضوح میتونم بگم بیشتر ساعاتش رو خواه/ناخواه با همسرش گذرونده میشه  و خب ساعات بیکارش هم قطعا کلی کار عقب مونده داره که ترجیح میده انجام بده و یا استراحت کنه یا با خانواده اش باشه،حالا شاید توی ذهنش دلش برای من تنگ بشه و بخواد که ساعاتی رو با من بگذرونه، اما در عمل من رونده شدم به یه گوشه! من تعجب میکنم میلو میگه که هنوز برای بریتنی وقت داره و دوست داره باهاش وقت بگذرونه و برای بریتنی وقتش رو خالی میکنه،نمی دونم ایراد از چیه؟ از من یا از اون اما خب به یک باره یک حجم زیادی از وابستگی رو من از دست دادم، حجم زیادی از علاقه رو هم از دست دادم و درعوض حجم زیادی  از دلتنگی نصیبم شد که خب اشکال نداره :)) اما می تونم ببینم که چقدر من دلم برای بودن باهاش تنگه و اون یا وقت نداره یا وقتی میاد پیشم باید سریع برگرده و یا...و یا گاهی بهم پیام میده و گاهی بهش پیام  میدم اما یه چیزی فرق کرده این وسط. و داریم از هم دور میشیم و انگار شاید جفتمون غرق شدیم توی روزمره هامون... من سوالم اینه از همه ی متاهل هایی که اینجا هستن، "دوست" یا اصلا "دوست صمیمی" بعد از ازدواج و عقد دیگه معنایی داره براتون؟ هیچ جایگاهی براش دارین توی زندگی هاتون؟ من فقط این امید رو دارم که اگه بره سر خونه زندگی خودش، قطعا وقتش باز تر میشه و زندگیش نظم بیشتری می گیره(امیدوارم اینجوری باشه) و بازم میتونه برای من وقت بزاره!

اما در هر صورت باید بهتون بگم شما وقتی یکی رو اهلی خودتون می کنین، وقتی به کسی می گین که دوسش دارین، در اون یه چیزی ایجاد میشه و یه انتظاراتی ازتون خواهد داشت! اگه کسی رو اهلی نکردین، قبل از اینکه اینکار رو بکنین دقیق درباره اش فکر کنین... و اگر کسی اهلیِ شماس، مراقب رفتار باهاش باشین، اینکه یه آدمِ جدید با یه سری مسئولیت های جدید وارد زندگیتون میشه، ممکنه اولویت های شما به هررر دلیلی تغییر کنه، اما اینو یادتون باشه برای اون آدمی که اهلیِ شماس، زندگی از قبل سخت تر میشه...

160

سلام :))

دلم برای نوشتن تنگ بود و بی اغراق می تونم بگم هر روز این صفحه رو باز می کردم تا بنویسم اما وقتی می نوشتم، پاکش می کردم و از مدیریت میومدم بیرون...

خوبین؟

چند روز پیش از مدرس/آن شر/یف باهام تماس گرفتن و گفتن کارنامه ات رو بیار برامون! من گفتم چرا باید کارنامه ام رو بیارم براتون؟ گفت که خب ما همه ی مشخصاتت! رو داریم و باید این کارنامه رو ضمیمه پرونده ات کنیم و بفرستیم تهران! منم بدون هیچ خجالتی گفتم نمیارم براتون! دختره گفت چرا نمیارین؟ گفتم دلیلی نداره کارنامه ام رو براتون بیارم، کارنامه یه چیز کاملا شخصیه و من وست ندارم بهتون بدمش( توی ذهنم داشت اون دوهفته ای رو که من عذاب کشیدم و موسسه تعطیل بود و هیچ خبری هم ازشون نبود و بسته ی آموزشیم توی موسسه مونده بود فکر می کردم) دختره گفت: در هر صورت باید بیارینش برامون، منم گفتم این هفته سرم شلوغه، اواسط هفته ی آینده براتون میارم، گفت که نه و باید همین امروز بیاری! ( یارو رو توی ده راه نمی دادن، سراغ خونه ی کدخدا رو می گرفت:دی) گفتم خانوم محترم دارم میگم این هفته سرم شلوغه، نمیتونم بیارم و اونم گفت حتی تا ساعت 8 امشب؟! (آیکون نگاه خیره به دوربین*) گفتم نخیر و خداحافظی کردم! من واقعا هیچ دلیلی نمی دیدم که اینا چرا باید کارنامه ی منو بخوان! پوف :/

----

چندروز پیش با سعیده اومده بودیم محل کار و داشتیم برمی گشتیم که سعیده گفت من میرم توی سوپری برای آرش دوتا دونه نوش/مک بخرم... بعد یه هویی یه پیرمرد گدا اومد و رفت توی سوپری و هی تورو خدا بهم کمک بدین و اینا! سعیده گفت که پول ندارم و برو! اونم گیر داد که یه هویی سعیده گفت باشه، چی میخوای بیا برات از سوپری بخرم... چه جوابی داده باشه خوبه؟! نه جدی چی گفته باشه خوبه؟ زرتی دستش رو به یه سمتی گرفت و گفت از اونجا برام تر/یاک بخر :// یعنی جوری شوکه شد سعیده که بهش گفت خجالت بکش و اومد سمت ماشین... نشست پشت فرمون و منم نشستم جلو و داشت ماشین رو روشن  می کرد که یه هویی دیدیم در عقب ماشین باز شد و یکی نشست تو ماشین! برگشتیم نگاه کردیم دیدیم همون بنده خداس و میگه بریم برام تر/یاک بخر ! یعنی ما سکته کردیم از ترس! جفتمون شوکه شده بودیم تا یه هویی سعیده با اخم و با صدای بلند گفت پیاده شو وگرنه می برمت پاسگاه ! حالا اون آدمِ احمق توی سوپری! واستاده بود و می خندید! یعنی چقدررررر نیازه شعور یه مرد کم و غیرتش کمتر از اون باشه که تماشاگر همچین وضعی باشه و تنها عکس العملش خنده باشه؟ که بعد چند دقیقه یه پسر 15-16 ساله که توی سوپری بود اومد جلو و گفت پیاده شو و کشیدش از توی ماشین بیرون! حالا به قول سعیده اگه مهرداد بود بدون معطلی عکس العمل نشون می داد و جوری یارو رو میزد که جان به جان آفرین تسلیم کنه !

هنوز که بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه از رفتار چندشِ جنابِ سوپری که دقیقا دیوار به دیوارِ ماس! و از ترسِ ناشی از حرکت اون آقایِ گدا ://

--------

بچه ها، به شدت نیاز به دعاهای خیرتون دارم... ازتون خواهش میکنم وقتی می خواین دعا کنین بگین که هرچی توی دل خودشه و از خدا بخواین که این قضیه کاملا بخیر بگذره و هیچ مشکلی پیش نیاد و هیچ مشکلی هم نباشه... به شدت این روزا خانواده ی ما تحت فشاره و امیدوارم که به همین زودی ها دوباره سلامتی به جمعمون برگرده و بخندیم به این روزا به زودی زود :))

ممنون

*فک کنم اصلا مبدع این نگاه  خیره به دوربین سیامک انص/اری بوده:دی

159

گاهی خدای مهربون، برای اینکه ازت یه چیزِ دُرُست ُ درمون بسازه ، دست میزاره روی اعتقاداتت و میخواد خودت بفهمی که چند مَرده حلاجی... خدایا من حتی توی این وقتا که داری ازم امتحان میگیری، حتی وقتی برگه ی امتحانیت جلومه، هیچ امیدی جز خودت ندارم، از هیچکی جز خودت کمک نمی خوام... کمک کن از این مرحله به خوبی و خوشی، و با سربلندی بیام بیرون، هم به خیر و به سلامتی بگذره و هم من امتحانم رو بیست شم :)) پیشاپیش ممنون از همکاری گرم و صمیمانه ات :* ♥

158

تمامِ عزمِ شیطان، جزم...