162

دیشب تو مس/جد داریم پذیرایی میکنیم، بعد حالا میخوام یه چندتایی از حرفای قشنگ ملت رو بگم براتون :

1- دارم قهوه می گردونم بین صفا، یه زنه از دوتا صف اون ور تر صدام میزنه :

دستش رو میاره جلو و میگه این هسته های خرما رو چیکار کنم؟!

میخندم بهش میگم خب بندازین آشغالی!

میگه یعنی پاشم خودم؟! :|

من گیج بهش نگاه میکنم و میگم نه بدین من براتون میندازم، میگه که نه ... میگم نه بدین من براتون میندازم آشغالی... میگه نه حالا میگیرم دستم ولی اینجا دیس خرما آوردن ولی کسی ظرف واسه هسته هاش نیاورده :/

2- دارم رد میشم از بین صفوف، خانومه صدام میزنه : ببخشید صدای بلندگو خیلی زیاده! میگم که بهش آره زیر بلندگو صدا زیاده، میگه خب تذکر بدین کم کنن صداش رو از مردونه! بهش میگم که خب آخه اون وسط مسطا خانوما میگن صدا کمه تازه، میگنه که نه خیلی زیاده بگو کمش کنن :// میگم باشه من میگم اما شما میتونین از زیربلندگو پاشین... میگه که نه آخه اینجا جلوی کولرم ... پاشم گرمم میشه ://

3- با کارگرای آشپزخونه واستادیم یه جا و داریم هماهنگ میکنیم کی کجا چی رو بگردونه که هم منظم بشه هم زود تموم شه! یه خانوم نسبتا مسن که قبلا توی محل کارم منو دیده بود و بعد  اومده توی محلمون ساکن شده و منو توی مسجد دوباره دیده، صدام میکنه، میگم  بله بفرمایین... میگه یه لحظه بیا اینجا(به  نزدیک خودش اشاره میکنه) وقتی میرم کنارش میگم بفرمایین در خدمتم... میگه که خانوم ضاد، مامانته؟! یه کم شوکه میشم میگم بله... میگه مامان حقیقیت ؟ :/ میگم که بله تا جایی که میدونم اینجوریه :// بعد میگه آخه دخترم میگه که حکیمه دختر خانوم ضاده، ولی من باور نمی کردم :/// :||

4- سینی قهوه رو گرفتم جلوی یه خانومی، بعد میگه که : اه امشب قهوه هاتون خیلی تلخن! یعنی مث شبای قبل شیرین نیستن... آدم فشارش میوفته ... نگاش میکنم و میگم بله حق با شماس... بعد  همینحور که داره سومین استکان قهوه رو خالی میکنه توی لیوانش، میگه لطفا تذکر بدین :||

5-  دختره اومده جلوم میگه: خاله میشه به منم قهوه بدی؟ میگم خاله جان شما قهوه مگه نخوردی؟ میگه نه خاله به من نرسید ... بعد بهش میگم خاله جان اگه قهوه نخوردی پس چرا دور دهنت قهوه ایه؟! :/

6- پسره( حدود 10 سالشه) اومده زده سر شونه ام ، میگم بله؟ میگه وقتی بهت میگم بهم زلوبیا بده میگی کمه و فقط تو قسمت زنونه پخش میکنیم، یه آقایی هم واسه ما بستنی آورد و فقط توو مردونه پخش کردیم... جات خالی خیلی خوشمزه بود :||

7-   بهش میگم عزیزم اگه لطف کنین و با پرسنل آشپزخونه همکاری کنین و نشینین روی این پارچه ی سبزرنگ، خیلی ممنون میشم... میگه ما کلا با هیشکی همکاری نمی کنیم :/

 ♥ امیدوارم خدای مهربون، خیرترین ، بهترین و شادترین تقدیرها رو همراه با سلامتی برای همه مون و خانواده هامون نوشته باشه :))

نظرات 8 + ارسال نظر
Sara یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 19:33 http://Www.commaa.blogsky.com

عزیزم خدانکنه غمباد بگیری..منم دوس ندارم از غصه هام بنویسم ولی گاهی باید بنویسیم میتونی بنویسی و مثل من بعدا پاکش کنی..امیدوارم زودی خوب بشی:(

سلام سارا :)
روزای سختی بود... سخت گذشت اما خدا رو شکر که بخیر گذشت :))
ممنون عزیزم :*

هاتف یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 12:50 http://hatefblog.in

خیلی جالب بود و خیلی هم خندیدم ..

خدا رو شکر

نگین شنبه 19 تیر 1395 ساعت 10:48 http://poniya.blogsky.com/

اخه ما مسجد نمیریم که قبلش در جریان باشم
تو مسجدای ما افطاری اینا نمیدن-نماز یه ساعت بعد از اذان هست که همه افطار کنن و برن برا نماز
فقط عید فطر صبحانه میدن و نون چایی و زولبیا

چه باحال :))
ما مسجدامون همون زمان اذان نماز می خونن... بعدش دیگه ملت افطاری می خورن سنگین میشن:دی

نگین شنبه 19 تیر 1395 ساعت 10:06 http://poniya.blogsky.com/

عیدت مباررررررررررررررررررررک
طاعات قبول حق

:***
عید تو هم مبارک نگین عزیزممممممم :***

نگین شنبه 12 تیر 1395 ساعت 10:24 http://poniya.blogsky.com/

وای که چقد دوس دارم یه بار تجربه کنم پذیرایی تو مسجد رو اما خوب اون سمتارو به ماها نمیدن
--
میگم چ با کلاس شما تو مسجداتون قهوه میدین- اگه اینجام میدادن حتما شوهر من یه مسجدی تمام عیار میشد
---
مورد 6 رو عشق است

چرا نمی دن؟ ما قبل از ماه رمضون هرسال اعلام میکنیم اگه کسی میخواد کمک کنه اسم بنویسه... فقط اینکه خب کارای سخت مث پخش غذا رو معمولا بهشون نمیدیم همین اول کاری، چون هم برا خودشون سخته هم یه مقدار کند هستن
---------
اگه بیای مسجدمون:دی ما هرسال یه برنامه می ریزیم که برای افطاریه... از قبل هرکی یه شب نوبت می گیره، اینجوری هم هرشب افطاری داریم(زلوبیا، شام، نون پنیر سبزی یا...) و هم اینکه کمتر پیش میاد یه شب مثلا سه تا چیز باشه و یه شب اصلا چیزی نباشه
-----
منم مورد 6 را عشق است

Sara پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 19:25 http://Www.commaa.blogsky.com

هومم متوجهم،خب این کارتون اشتباهه یکم..درسته کار خدا پسندانه ایه ولی همه چی حد و حدودی داره،پارسال که برای کمک به زوار رفته بودیم این وضعیت وجود داشت و بعضیا حتی بهمون دستور میدادن و بی احترامی میکردن:)

آره مردم نسبت به سه سال پیش و نسبت به پارسال انگار متوقع تر شدن! خب این اصلا خوب نیست... درسته که ما وظیفه مونه اما یه مقدار باعث شده بعضی ها تنبل شن... گرچه مثلا از کل 700-800 نفر اگر 10 یا 20 نفر اینجوری شدن که خب قابل چشم پوشیه:دی
*سارا وبت چی شده؟ کجایی دختر تو؟

Sara پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 00:11 http://Www.commaa.blogsky.com

واااییی بعضیاشون چه پررو بودن:)) ینی یه عده واقعا اداب معاشرت و ادب حالیشون نیس:)) من بودم شاید از کوره در میرفتم افرین به تو و قبول باشه ایشالا:)

میدونی سارا؟ ما مسجد محلمون با اینکه تازه تاسیسه اما به شدت فعاله...برای همین ما که کارگرای:-D آشپزخونه ایم سعی میکنیم حسابی از آدمهایی که میان پذیرایی کنیم...فکر میکنم همین کار باعث شده بعضی ها توقعشون بره بالا و فکر کنن که دیگه حتی ممکنه ما ناراحت شیم از اینکه پاشه و بره هسته های خرماشو بریزه سطل زباله

پریسا چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 17:51 http://parisabz.blogsky.com

واااای خداااا... چه دستاوردهای خوبی داشته! ولی به نظر میرسه آدم خونسردی هستی اگر من بودم که کلی حرصم میگرفت

:))
آدم خونسردی نیستم زیاد... اما خب اونا مهمون ما بودن و ما خودمون انتخاب کردیم که پذیرایی کنیم... کمی حرصم می گرفت اما هی به خودم میگفتم اینا مهمون خدان ها... باهاشون بداخلاقی نکن
خوش اومدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.