90

خدایا بیا تا باهات حرف بزنم...

من الان غمگینم حتی غمگین ترم نسبت به موردِ مشابه برایِ خودم... آدم برای عزیزانش از خودش نگران تره و من امروز نگران یکی از عزیزترین هامم...

میدونم که تو دانایی و توانا... و می دونم که تو مهربونم هستی...

قلبش... توی دلش پر از تلاطمه و نگرانی... بهش حق می دم و دلم می خواد بغلش کنم تا همه ی دغدغه ها و نگرانی هاش به من منتقل بشه تا کمی آروم بشه...

نمی دونم چه خیری هست توی این موضوع... خدایا من فقط میدونم تو اراده ات بالاترین اراده هاس و هر چی تو بخوای اتفاق می افته... اون خیلی صبوری کرده و من می ترسم که بشکنه... من طاقت دیدنِ شکستنش رو ندارم... طاقت دیدن اینکه داره مث اسپندِ روی آتیش بالا و پایین می پره...

خدایا دارم التماست میکنم... خیرترین چیز رو براش بخواه... و اگه خیری که تو براش در نظر گرفتی مطابق با اون چیزی نیست که اون میخواد، باید خیلی مراقبش باشی...

ولی من ازت خواهش میکنم، خیر و صلاحش رو توی این چیزی که میخواد قرار بده... یه خیرِ خوب، پر از آرامش و امنیت و شادی و دوست داشتن... که بعد از 100 سال اگه برگرده به امروز بازم این انتخاب رو داشته باشه...

خدایا خیلی مراقبش باش و توی بغل خودت نگهش دار...

خیر و امینت و آرامش رو بخواه براش :)

*توکل به خودت ...

89

دیروز روزِ خوبی بود کمی!

نوشته هام متناقض شدن و به کلماتم هم سرایت کردن انگار :)

حال و حوصله ی چیزی رو ندارم و خب وقتی میگم هیچ چیز دقیقا منظورم همه چیزه دیگه!

شما بعد از شونصد سال با دوستتون رفته باشین بیرون و بعد از هونصد سال از فلافلیِ مورد علاقه تون یک ساندویچ فلافل دو نونه خریده باشین برای دوتاییتون که شریکی بخورین و الان دستتونه و دارین توی خیابون راه می رین که یه هویی می بینین اوه! از جلوی یکی از همسایه های محترمتون در میاین و هر جوری هم که دارین محاسبه می کنین که چجوری فرار کنم که نبینم، می بینید که نخیر! نمیشه! انگاری که رخ به رخ یکی باشین و بعد بگین: ای وای ببخشید متوجه تون نشدم :/

و بنده مجبور شدم وسط خیابون، همراه دوستم، با یک فلافل دو نونه( بله دو نونه بودنش خیلی مهمه) با همسایه ی محترممون که با پسرِ باکلاسش که عمرا چیزی کمتر از بوقلمون بریون نخورده، رو در رو شم و سلام و احوال پرسی کنیم و با خودم بگم آبروت رفت دختر :/ نکنه مثلا پسرِ باکلاسِ باشگاه رفته ی بوقلمون خورده ی عزیزشون، با خودش فکر کنه دختر همسایه ی ما رو باش! امروز با یک فلافل دو نونه به دست، وسط خیابون دیدمش :/

پوف مغزم درد میکنه!

و حتی بعد از این قضیه وقتی دارین توی ماشین می گردین تا یه جایی رو پیدا کنین که دنج باشه و اون فلافلِ دو نونه ی نکبت رو بخورین، سر میدون یک آقایِ گلِ نرگس فروش رو می بینین و به دوستتون میگین نگه داره- چون مامانتون گلِ نرگس دوست داره- و بخواین نرگس بخرین و یادتون بیاد کلِ موجودیِ نقیدیتون 2000 تومنه و از دوستت بپرسی که چقدر داره و اونم 2000 پیدا کنه و بعد تو زل بزنی توی چشمایِ آقایِ گلِ نرگس فروش و بگی: ببخشید آقا، کارت خوان هم دارین؟ :/
بعد هم یک نگاه عجیب بهتون بشه و بگه که نه !( توی دلش احتمالا گفته که دختره خُله، که خب البته خودش خُله:دی )

و شما دو تا شاخه گل نرگس خریده باشین و هی مراقبشون باشین و حتی براشون آبِ معدنیِ خنک بخرین( آقایِ سوپری کارت خوان داشت) و منتظر باشی بعد از خوردن آن فلافلِ کوفتی، بری و این 2 شاخه گلِ نرگسی رو که تازه نصف پولش رو از دوستت قرض گرفتی، رو بدی به مادرت :)

* الهی شکر خدای مهربونم به خاطر دیروز :* ♥

88

همیشه ی خدا وقتی میره حموم، محاله ممکنه نپرسه کدوم یکی صابون بدنه؟

بعد هی باید بگی مثلا صابون قرمزه!

حالا دیروز عصر که بنده کلی کار داشتم و وقت سر خاروندن ندارم، جیق میزنه حکیمهههههه صابون بدن نداریم، یکی بیار ://

بهش میگم تو همیشه وقتی میری حموم، کور رنگی میگیری رنگ صابون ها رو هی می پرسی، چطوره که الان فهمیدی صابون بدن نیست؟

صابون هست همون سبزه(حال نداشتم پاشم، داشتم با اون یکی صابون سرش رو گول می مالیدم:دی) بزن به بدن:دی

میگه نه این سبزه ،اون یکی قرمز بود :// این پسرا چرا وقتایی که نباید، مشکل کور رنگیشون حل میشه؟ خلاصه که هرچی سعی کردم پا نشم، مجبور به پاشیدن شدم:دی

** آقایون خدایی شما کور رنگی دارین یا ما رو مسخره کردین؟

87

خدا این چند روزه هی داره از این ور اون ور واسم «اسمس» میده !

بوس خدا جانمان :)

86

بعضیام یه جوری می پرسن « دستگاه کپی تون درسته؟ » که آدم میخواد بگه غلط کرده خراب باشه :/

85

جا داره یه عیادتی هم بکنیم از مغزِ من که در همین ثانیه ها از شدت سنگین بودن مباحث، سوخت !

84

یه وقتام دلم میخواد دست کنم تو حلقم، این " قلبِ" لعنتیم رو در بیارم بندازم جلوی سگ های ولگرد!

83

شاعر می فرمایند:
«قلبم داره تند میزنه، دیگه خیلی تپش داره»

+  «اینم منبعش:دی »

82

بهم می گفت : امیدوارم کسی قسمتت بشه که معنی همه ی این حس های ِ نابِ وجودت رو بفهمه و درک کنه!

یه هویی یادم افتاد همهَ اش بهم میگفتن: الهی «ندیم خوب» قسمتت بشه!

81

یکی از «غرور» آفرین ترین مراحلِ زندگیم ، اون زمانی بود که به خدا قول دادم و 2 سال اصلا موسیقی گوش ندادم!

یادَش گرامی و نامَش بر قلبم حک شده خواهد ماند!

80

«تازگی» ها ، حس میکنم تصمیماتم «کهنه» شده! باید انگار کاری کرد!

79

میگن یه مرحله هم هست توی قیامت، که خیلی از سوال هات جواب داده میشه و دلیلِ خیلی از اتفاقات بیان میشه! بعد من منتظر مرحله ی نام برده ام، دوست دارم درِ گوشِ خدا یه چندتایی سوال بپرسم !

78

یه الهی شکرِ مَشتی :)

77

بهش دیشب گفتم هرجا هم که بری، هر چیَم که بشه، بازم زنِ خودمی!

76

گرچه خدا بهم لطف کرد و قضیه جدی نشد، اما دلیل نمیشه که ازش به عنوان یه «خاطره ی خوب » یاد نکنم !