169

دینگ دینگ"دی

سلااااااااااااااااااااااااام :))

خوبین؟

این هفته کلی سرم شلوغ پلوغ بود... امروز میان ترم داشتم و خب برام مهم بود که اولین امتحان دوره ی ارشدم رو عالی بدم.برای همینم از هفته ی قبل با بچه های اتاق صبح ساعت 8 میرفتیم سالن مطالعه و شب جوری میومدیم که تا قبل 9 خوابگاه باشیم . خب روزای اول برای من خیلی سخت بود چون نمی تونستم تمرکز کنم و نهایت روزی سه ساعت بیشتر نمی خوندم و از طرفی بیشتر از ساعت7 شب نمی تونستم بخونم و خسته می شدم و دیگه زورم:دی میومد بخوام بخونم ولی الان باید بگم که بنده توانایی اینو د ارم که تا 9 و نیم شب بخونم:دی

پنج شنبه ها ساعت ورود به خوابگاه میشه تا 10 شب و برای همینم ما تا 7 کتابخونه بودیم و بعد رفتیم بوفه یه الویه گرفتیم خوردیم... داشتیم بر می گشتیم دیدم یه چیز نسبتا گنده داره روی محوطه دانشگاه توی تاریکی راه میره! اول فک کردیم موش صحرائیه! بعد رفتیم نزدیک تر دیدیم جوجه تیغیه   حالا جیغ زنان سه تایی می دویم دنبالش:دی اون بدو ما بدو.. اون بدو ما بدو:دی تازه من چراغ قوه گوشیمم روشن کردم گرفتم روش که گمش نکنیم! به فاصله ی یه متریش که رسیدیم میگم بچه هااااااااااا... جوجه تیغی وقتی می ترسه تیغ پرت میکنه ها یه هویی سه تامون سر جامون میخ کوب شدیم:دی

دانشگاه با یکی از موسسات خوب زبان قرارداد امضا کرده که بیاد تا زبان ما رو خوب کنه:دی بعد رفتم ثبت نام کردم و گفتن باید تعیین سطح شیم:دی :/ هی یه چندباری با خودم گفتم بابا بیخیال زبان شو.. درست رو بچسب... هیچی بلد نیستی میخوای بری بگی چی؟ :دی دیگه خلاصه به خودم گفتم بابا جان نهایتا می ندازنت ترم یک ... د رسته یه کم زشته اما خب برای تو که جز توی دبیرستان و یه سه واحد زبان عمومی توی دانشگاه ، دیگه زبان نخوندی عیبی نداره:دی

خلاصه این شد که صبح دوشنبه با بچه ها رفتیم تعیین سطح و اول رفتیم توی یه اتاق که پیشینه ی زبانیت رو می پرسید و من گفتم که اصلا هیچ جا کلاس نرفتم و جز توی دبیرستان و دانشگاه دیگه زبان نخوندم... برام نوشت مبتدی و پرسید چه روزایی بیکاری و یه شماره هم گرفت و فرستادمون توی اون یکی اتاقه برای تعیین سطح... رفتم پیش خانومه و سلام و احوال پرسی به انگلیسی ... منم جواب دادم و پرسید چندسالته و چندتا خواهر و برادر داری و چندسالشونه و چیکار می کنن و مامان بابات شغلشون چیه و اینا:دی منم واقعا همه شون رو درست جواب می دادم.. حتی پرسید که دوست داری توی مرکز استانمون زندگی کنی که من گفتم نوج:دی ازم پرسید ساعت چنده؟ یه کم نگاش کردم گفتم که ساعت ندارم که:دی بنده خدا مچ دستشو آورد جلو از روی ساعتش بهش گفتم ساعت چنده:دی بعد گفت اوکی عالی بود! سطح 2 می افتی :دیییییییی شما چه میدونین برای منی که به حد مرگ از زبان می ترسم و فکر می کردم سطحم توی زبان باید زیر صفر باشه، سطح 2 یعنی نعمت:دی

چند روز بعدش از آموزشگاه زنگ زدن و گفتن که کلاسا روزای شنبه و دوشنبه برگزار میشه و منم ذوقی که بح بح آخر هفته ها می تونم برم خونه :دی خلاصه که زهی خیال باطل... کلاسا پنج شنبه جمعه برگزار میشه :/

پنج شنبه اولین جلسه بود و من اصلا فکر نمی کردم اینهمه به کلاس زبان علاقه مند شم! به لحجه ی خیلی توپ تیچرمون و حتی به اینکه من خیلی می فهمم! درسته که نمی تونم انگلیسی صحبت کنم اما واقعا متوجه معنی کلماتش میشم! تیچرمون هم گفته که حق ندارین توی کلاس فارسی و عربی صحبت کنین! اما بقیه ی زبان ها رو اشکال نداره... فارسی رو چون خودمون زبونمون فارسیه نباید حرف بزنیم و عربی رو هم چون تیچرمون عربی بلد نیست:دی

خلاصه که خیلی خیلی خوشم اومد از زبان... و این برای خودم خیلی عجیب بود ...

دیگه اینکه روز ااولی که می خواستم بیام اینجا برای ثبت نام از خدا خواستم هم اتاقی های خوبی داشته باشم... اینکه محجبه باشن یا نه برام مهم نبود.. نه که نباشه اما ترجیح می دادم هم اتاقی های هم دل و هم فکر و آدم داشته باشم تا فقط محجبه!

وقتی هم اتاقی هام رو دیدم، هیچکدوم محجبه نبودن اما وقتی باهاشون معاشرت کردم دیدم که اینا دقیقا همونایی ان که از خدا می خواستم! اینکه کسی توی خوابگاه برای نماز صبح پاشه و براش اهمیت داشته باشه یعنی همون چیزی که من دنبالش بودم ... ! و خب خیلی اخلاق های خوب دیگه... و بهتر اینکه هیچ کدوم از ما چهارتا هم رشته نیستیم:دی

یه صندوق درست کردیم توی اتاق و یه سری قانون گذاشتیم براش! که اگه زیر اون قوانین بزنیم باید یه مقدار پول بریزیم توی صندوق به عنوان تنبیه و بعد ماهیانه صندوق درش باز میشه و اون پول خرج وسایل مورد نیاز اتاق و یا گردش های جمعی مون میشه:دی

مثلا هر کس که صبح ها بیشتر از 7:30 بخوابه باید 500 تومن بندازه توی صندوق... یا هرکی در طول روز تعداد دراز نشست هایی که مشخص شده رو نره باز باید 500 تومن بندازه توی صندوق و یا اگه غیبتی بشه اونی که غیبت کرده 2000 تومن و اونی که غیبت شنیده باید 1000 تومن بندازه توی صندوق:دی مگه اینکه اونی که می شنوه تذکر بده که آهای غیبت ممنوع:دی و قضا شدن نماز صبح 1000 تومن و قضا شدن نماز ظهر و مغرب هر کدوم 500 و یا مثلا شوخی کردن با هم دیگه جلوی کسی غیر از خودمون 4 تا 1000 تومن جریمه داره:دی

خب ما خیلی عالی پیش رفتیم و صندوقه زیاد پر نشده اما خب خالی هم نیست:دی

خب دیگه خیلی نوشتم:دی پاشم برم بخوابم که باید ساعت15 برم کتابخونه

168

هوم....

سلااااااااااااااااام....

اگه بدونین چقدررر دلم براتون تنگ شده بود، برای صحبت کردن باهاتون و شنیدن حرف های همه تون...

نمیدونم چی شد که یه دفه اینجا رو ترکوندم و کلا حال نوشتنم رفت!

روزای سختی رو داشتم مدتها و انگار زندگیم پیچیده بود به هم! از کی؟ دقیقا از اردیبهشت ماه!

خدا رو شکر که گذشت...

خب بگذریم...شما چطورین؟ چه خبر؟ چیکارا می کنین؟ اصلا هیشکی میاد اینجا یا نه؟

بزارین از این مدت بگم که نبودم... نون ازدواج کرد... اسی هم همینجور... نتایج کنکور اومدم و من قبول شدم! الانم دانشگام:دی

البته الان که خوابگاهم:دی همون رشته ای که دوست داشتم و مهمتر از اون مرکز استانمون:دی

رشته ام رو دوست دارم و دانشگاه رو هم با همه ی سختی های خاص خودش دوست دارم... الان دارم قدر چیزی رو که دارم می دونم... شاید اگه دو سال پیش قبول میشدم اینهمه قدرش رو نمی دونستم و اینهمه از چیزی که هستم و جایی که هستم راضی نبودم و این فقط لطف خدا بود... شاید برای رسیدن به اینجا کلی سختی کشیدم و دوسال منتظر بودم اما ارزشش رو داشت :) و همه ی اینا رو هم مدیون لطف خدام...

امروز که نشسته بودم توی سالن مطالعه و داشتم درس می خوندم یه دفعه دلم برای اینجا تنگ شد! اونم بعد از هفت ماه... دلم تنگ شد برای نوشتن...

فعلا همینا بسه... برم بخوابم که حسابی خسته ام:دی