42

این پست طولانیه و اگه قراره بخونینش، باید تا آخرش بخونین... اگه حال خوندن پست طولانی ندارین پنجره رو ببندین و سلام!

امروز...

امروز صبح یکی از لعنتی ترین روزای عمرم بود و خواهد بود...

صبح مث همیشه آماده شدم و رفتم سر کار... اسما اومد اونجا حدودای8:15 بود فک کنم... سعیده هم اومد و ساعتای8:30 بود که یکی از مشتری ها اومد و یه سیستم خواست... گفتم بشین و بعدِ چند دقیقه پرسید که برای پرینت اول باید سیو کنیم یا مستقیم پرینت بگیریم؟ منم گفتم که نه باید مستقیم پرینت بگیرین سیو لازم نیست(آخه اون یکی سیستم وقتی می خوای پرینت بگیری اول باید یه جایی فایلت رو به صورت پی دی اف سیو کنی و بعد از فایل پی دی اف پرینت بگیری) خلاصه که پرینت هاش رو گرفت و اومد تحویل بگیره گفت اینا چرا اینجورین؟ بعدم اشاره کرد به من و گفت تو اینجوری گفتی بهم و من پرسیدم که باید اول سیو کنم یا مستقیم پرینت بگیرم؟ (با یه لحن عسبانی و صدای بلند)

بهش گفتم خانوم شما گفتین برای پرینت باید سیو کنی یا مستقیم پرینت بگیری منم گفتم باید مستقیم پرینت بگیری...

پاشد رفت پشت سیستم نشت و گفت اه سیستمتونم که هنگه! آندرلاین رو نمی زنه... پاشو بیا برام آندرلاین رو بزن... حالا ما سه تا داریم هاج و واج نگاهش میکنیم... پاشدم رفتم و دیدم به جای شیفت و خط فاصله، داره کنترل و خط فاصله رو میگیره... براش آندرلاین گذاشتم و رفتم نشستم... یه هو با دیه لحن بی ادبانه بهم گفت پاشو پاشو بیا گندی که زدی رو درست کن... بشین اینجا(به صندلی که روش نشسته بود اشاره کرد) همه ی این ده تا فایل رو دانلود کن از ایمیلم و پرینتشم بگیر! پول اونارم که خراب شده من نمیدم چون تو گند زدی ... من دهنم باز مونده بود فقط... بهش گفتم شما پرسیدین پرینت باید چیکار کنیم منم بهتون گفتم... پرید وسط حرفم گفت جای حرف زدن کارت رو انجام بده عجله دارم! من بغض کرده بودم و عصبانی... گفتم با خودم که باشه حق داره کارش طول کشیده خودم درستش میکنم... بعد نشستم دونه دونه فایل هاش رو از ایمیلش دانلود کردم و ریختم توی ورد و خواستم پرینت بگیرم ولی سیستم پرینت نمی گرفت... چند باری اومد بالای سرم و گفت چرا عجله نمی کنی؟ کار دارم و اینا! منم گفتم کارتون تموم شده فقط پرینتش مونده... خلاصه که به سعید گفتم پرینت نمی گیره... یه هویی گفت وقتی کار بلد نیستی منو معطل خودت نکن(با صدای بلند و لحن خیلی خیلی بد و توهین آمیز همه اش حرف میزد) موس رو ازم گرفت و گفت پاشو برو اون ور! کجا رفتی؟ یه دانلود بلد نیست بکنه و من کارم هر روز اینه و خلاصه همینجوری گفت و گفت! منم پاشدم از جام و رفتم نشستم روی صندلی رو به رویی در حالی که بغض داشت خفه ام میکرد! داشتم می ترکیدم از غصه و عصبانیت... اسما اومد کنارم و گفتم بهش اسما الان خیلی عصبانی ام باهام حرف نزن ... خلاصه با فلش از روی سیستم برد پشت سیستم اصلی سعیده و پرینت گرفت... یه هویی داد زد که تو که کار بلد نیستی(یه خانوم هم اومده بود که سعیده داشت کارش رو انجام میداد) غلط میکنی کار میکنی اینجا... سه تاااااااااااااا فایل رو تکراری برام پرینت زدی و منم داشتم همینجوری نگاه میکردم بهش که دوباره گفت مگه من با تو نیستم؟ اینقدر بلند حرف زد که سعیده گفت خانم غلامحسین زاده ایشون 2 ساله اینجاس و ... پرید وسط حرف سعیده و با نفرت بهم گفت حتی یه پرینت بلد نیست بگیره و با خشم و عسبانیت و فریاد گفت پاشو پاشو بیا یادت بدم و ببین چیکار باید میکردی(با یه لحن مسخره) من بغض داشت خفه ام میکرد و گفتم خانوم غلامحسین نژاد فایل هاتون تکراری بوده وگرنه من تکراری دانلود نکردم و بازم پرید وسط حرفم و گفت من که خودم همه رو دیدم! کو صفحه ی دوم قرار دادم؟ بازم من هیچی نگفتم و نشستم و یکی رو براش دانلود کردم که بازم داشت سرم داد میزد که بهش با یه لحن آروم گفتم خانم غلامحسین نژاد حتی اگه کار من کاملا اشتباه هم باشه به نظرتون این لحن صحبت شما با من درسته؟ با وقاحت تمام زل زد توی چشمام و گفت معلومه که درسته! کاملا درسته! من؟ مونده بودم... منم بهش گفتم باشه اگه درسته بقیه ی کاراتون رو خودتون انجام بدین و پا شدم نشستم سر جای قبلیم... یعنی دیگه هرچی رو که در شان خودش بود بهم گفت! بلند بلند میگفت که این بچه اس! هیچی حالیش نیست... متاسفم برای خانواده اش و برای شما که همچین آدمی رو آوردین اینجا براتون کار کنه! گفت که من باید همون اول می رفتم جای دیگه ولی به خاطر اینکه بهتون بی احترامی نشه!!! موندم و گفتم کارم رو همینجا تموم کنم و گفت و گفت و گفت! دیگه سعیده اومد گفت خانم غلامحسین نژاد چیزی نشده که... باز ادامه داد که خدا میدونه تو چه خانواده ای بزرگ شده و خانواده اش اول باید بزرگش کنن بعد شاغلش کنن و .... پا شدم رفتم گفتم باشه،(حالا یه بغض گلوم رو گرفته بود و حتی صدام بالا نمی یومد) بگین کدوم ها تکراری ان تا براتون دانلود کنم... یکی رو بازم دانلود کردم براش و گفت بسه دیگه نمیخواد! گفتم تموم شد؟ گفت نه ولی بسه!  من؟ دیگه بغضم ترکید و اولین قطره ی اشکم ریخت! سریع پاشدم(اون خانومه رفته بود اون ور فلش رو بده سعیده براش پرینت بگیره)  سریع پاشدم رفتم بیرون یه آبی زدم به صورتم... دیدم نمی تونم بمونم تو... دیگه نمی تونم بغضم و اشک هام رو کنترل کنم... نشستم بیرون که اسی اومد کنارم... بهش گفتم اسما حالم خوب نیست... میشه تنهام بزاری؟ پا شد ولی صداش کردم میشه گوشیم و کیف پولم رو بیاری؟ رفت و برام آورد و گوشیم رو برداشتم و پول و کارتم رو هم از کیف پولم برداشتم و رفتم! هرچی صدام زد کجا میری من حتی توان نداشتم حرف بزنم و سریع رفتم اون ور خیابون... حالم؟ افتضاح... اشک هام به پهنای صورت داشتن میومدن و اصلا حواسشون نبود که اینجا خیابونه... صدای اسما میومد که هنوز داشت ازم می پرسید کجا میری؟

فقط دعا دعا میکردم خدا یه ماشین برسونه... یه تاکسی جلوم ترمز کرد و گفتم دربست؟ گفت مسافرهام رو برسونم چشم... توی ماشین که نشستم دیگه همونقدر مقاومتی رو که داشتم میکردمم تموم شد و اشک هام تند تر از قبل لغزیدن روی صورتم... نفس کم آورده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود... یه چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و نمی تونستم کنترلش کنم... خانوم کناریم گفت چیزی شده؟ با دستم اشاره کردم که نه...

سر میدون مسافرهاش رو پیاده کرد و بهش گفتم(سعی میکردم که نفهمه دارم گریه میکنم) می رم امام زاده... موقعی که بهش پول دادم و خواست بقیه ی پولم رو بده برگشت و دید  دارم گریه میکنم... اول متوجه نشد ولی بعدش گفت چیزی شده؟ نمی تونستم  جوابش رو بدم... فقط تشکر کردم و پیاده شدم...

سریع رفتم توی امام زاده و بلند زدم زیر گریه... بغشم انکاری ترکید... ساعت10 بود فک کنم ... من 30 الی45 دقیقه صبوری کردم با اون زن... با خودم که وسط محل کارم بغضم نترکه... فقط گریه کردم... صدام در نمیومد... ضربان قلبم روی 200 بود فکر کنم... اسما و سعیده زنگ میزدن به گوشیم... دلم می خواست گوشیم رو پرت کنم بیرون... رفتم نزدیک ضریح و پاهام رو گرفتم توی بغلم و بازم گریه کردم... اشک امون نمی داد... یادش که می افتادم انگاری اشک هام داغ تر میشد و سر می خورن روی گونه هام... قلبم؟ داشت منفجر میشد... به خدا گفتم که اومدم گله کنم از بنده هات... بنده هایی که یادشون رفته آدمیت رو... بهش گفتم اینقدر دلم و قلبم مچاله شده که چیزی به جز آه نمی تونم بگم... واگذارش میکنم به خودت این آدم رو از دلم می ندازمش بیرون... اینقدر حالم بد بود و گریه میکردم که یه خانومی داشت دور ضریح می چرخید گفت چیزی شده؟ حالت خوبه؟ بهش لبخند زدم و گفتم آره :) یه هویی دیدم که این آدم چقدر شبیه مادربزرگمه... بازم گریه ام شدید تر و اشک هام داغ تر شد... گوشیم؟ کلی بهش زنگ خورده بود و اسمس بدون جواب رو توی خودش نگه داشته بود... مچاله تر شدم توی خودم... یه نگاه کردم دیدم ساعت11:10 دقیقه اس و ده دقیقه دیگه اذانه و مردم میان اینجا واسه نماز... نه وضو داشتم نه حالِ شلوغی و سر و صدا و آدمای سنگدلِ خدا رو...

پاشدم کفشام رو پوشیدم و با چشمای قرمز و پف کرده زدم بیرون از امام زاده... از توی بازار پیاده اومدم که برسم ایستگاه تاکسی ها... ویترین مغازه ها هیچ چیز جذابی برام نداشت از بس پرِ غُصه بودم... داشت یادم میومد که یه مشتری هم اونجا بوده و اون زن جلوی اون منو اینهمه خرد کرده... یادم اومد اسما و سعیده هم بودن و غرورم جلوی اونها به لجن کشیده شد... داشت یادم میومد که به خاطر من به خانواده ام و پدر مادرم توهین کرد...

توی ایستگاه یه تاکسی یه نفر جای خالی داشت اونم کنار یه مرد... صبر کردم  و این پا اون پا....که راننده بهم گفت بیا از این ور بشین... راه افتاد... نزدیک خونه پیاده شدم و خواستم بقیه ی راه رو پیاده برم... تصمیم گرفتم دیگه نرم سر کار... داشتم فکر میکردم چی بگم به سعیده که یه هو یادم اومد کلیدم توی کیفمه و کیف هم توی محل کارم... گوشیم رو برداشتم که زنگ بزنم به اسی ببینم کیفم کجاس که دیدم30 تا میس کال دارم و 15تا پیام... بهش زنگ زدم و گفت محل کارمه کیفم... مجبور بودم تا محل کارم برم... داشتم پیاده می رفتم و با خودم فکر میکردم همین الان و همین امروز به سعیده بگم که دیگه نمیام... دوست نداشتم پیاده برم... جسمم خسته بود...هرچی منتظر شدم دیدم تاکسی نیست و  پیاده رفتم... وارد شدم دیدم سعیده پا شد گفت حکیمه؟ گفتم اومدم کیفم رو ببرم... پاشد بغلم کرد... من؟ یخ بودم... گریه هام رو کرده بودم و الان مث تفاله ی چایی خالی بودم! بدون هیچ حسی... شایدم شوکه بودم هنوز... گفت نمی زارم اینجوری بری... یه دفه دیدیم برادر اون خانومه که یکی از مشتری های خوب و قدیمی ماس از در اومد تو... سعیده مجبور شد منو ول کنه و به اون سلام بده... از فرصت استفاده کردم و زدم بیرون... داشتم می رفتم که دیدم یکی صدام میزنه! یکی از دوستام بود... گفت کار دارم و بیا بریم باهام من تنهایی خجالت می کشم! هرچی خواستم از زیرش در برم نشد... باهاش رفتم... دیدم آقاهه واستاده و دارن با سعیده حرف میزنن... نشستم روی صندلی اون عقب... یه هویی دیدم آقا اومد جلو و گفت من شرمنده ام به خاطر اتفاق امروز... من جای خواهرم عذر میخوام و میگم حق با شماس... خواهرم به خاطر شغلی که داره و وضعیت شغلی نامناسبش، اخلاقش تند شده... من واقعا عذر میخوام... خواهش میکنم نرید از اینجا... یادم نمی یومد به سعیده گفته باشم دیگه نمیام... شایدم گفته بودم و یادم نبود... خلاصه کلی عذر خواهی کرد... اون آقا حرف میزد و انگار بازم بغضم برگشت... جلوش رو گرفتم و گفتم آقای غلامحسین نژاد، بی شخصیت ترین آدمها هم برای خودشون شان و شخصیت دارن... خواهرتون نباید با من اینجوری صحبت میکردن حالا به هر دلیلی! گفت میدونه و بازم عذر خواهی کرد و گفت توی خونه با شوهر و بچه هاشم همینجوریه و من بهش تذکر میدم و من بازم از طرف خواهرم عذر خواهی میکنم و شرمنده ام... فقط شما قرار نیست به این راحتی عرصه رو خالی کنین... دیگه خلاصه بنده ی خدا خیلی خجالت زده شد و رفت...

سرم درد میکرد... با سعیده اومدیم خونه و من کمی حالم بهتر شده بود...

همزمان با مامان و بابا رسیدیم خونه و بابا یه بسته دستش بود! بسته ی سفارشی که شنبه ی هفته ی گذشته از فروشگاه رنگی رنگی داده بودم و کل این هفته رو منتظرش بودم، درست توی این روز سخت رسید دستم و لبم به خنده باز شد...

بهترم اما خوب نیستم... سر درد دارم و دلم شکسته... انگاری اون خانوم با حرف هاش یه پنگال کرد توی قلبم و چنگال رو مدام چرخوند... توی قلبم پر از خون آبه اس... نمی تونم روی کاری که باید انجام بدم و تمرکز کنم... آخ سرم... آخ قلبم...

بازم الهی شکر ... امروز روز سختی بود ولی داره تموم میشه :)

نظرات 6 + ارسال نظر
بانو(: یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 23:45 http://banolabkhand.blogsky.com

زن احمقه بی شخصیت،کاش بودم تا بهش میگفتم چقد بی شعوره

اشکال نداره... تموم شد دیگه بانو جان :)

نگین پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 11:36 http://poniya.blogsky.com/

چقد بی شخصیت بوده
حکیمه برا اینجور ادما نباید عرصه رو خالی کنی- سرش داد میزدی و نمیذاشتی باهات اونجور که لیاقت خودشه حرف بزنه-اه اه اه دارم از عصبانیت منفجر میشم-

عصبانی نباش... گذشت دیگه :)
خیلی دلم میخواست مث خودش باهاش حرف بزنم ...

چاندین سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 08:29 http://mylife-1993.blogsky.com/

حکیمم؟
خوبی؟
من با قطره قطره اشکات اشکام اومد بمیرم برات عزیزکم
خودخوری نکن فدات شم تو ک کاری نکردی مفلونه زنه مشکل داشته سر تو خراب شده
زندگی بالا وـمایین داره قربونت برم نبینم ناراحت باشی دختر پرانرژی من همیشه خندون باش اینا تجربه اس
منم توی محیط کارم هزلر جور بدبختی و آدم میاد ولی بازم واگذارشون میکنم بخدا
چون هرکسی ی جور مشکلی داره کسی از دل اونیکی خبر نداره هرچند دلیل هم نمیشه بقیه رو تحقیر کنه ولی هرکسی اندازه ی فهم و درگ در ی حده
دلگیر نباش خواهری:-* :-*

مینا... سلام عزیز دلم :*
بمیرم :( من میگم قرار نیست هرکی دلش از هرجا پره، روی اولین نفری که به پستش خورد خالی کنه..
گذشت به هر حال

علیرضا سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 02:24 http://www.streetboy.blogsky.com

اصلاً امروز حوصله نداشتم بیام نت. یکی منو کشوند پاشو بیا یه سری به وبلاگ بچه ها بزن. دیدم مطلبت طولانیه گذشاتم آخر که سر فرصت بخونم. حقیقتش دو دل بودم که بخونم یا نه. ولی خب تصمیم گرفتم بخونمش. نمیدونم امروز منم روز خوبی نداشتم. خیلی روز بدی بود.
در مورد مطلبت شوکه شدم. اول گفتم الان بلند میشی چنان میزنی پرتش میکنی بیرون که دیگه تا عمر داره نیاد اینطرف ولی وقتی دیدم ساکت موندی حرصم گرفت. اما الان که تمام خوندمش میگم راضی بودم از کاری که کردی. ببین درسته که بهت توهین شد، اما تو بدترین شرایط بهترین کار رو انجام دادی. افرین.
متاسفانه آدما خیلی بد شدند. خیلی ها فقط بلدند دل آدم رو بشکونند. تو بسپارش به خدا. گذشت کن. اینجوری بزرگ و بزرگتر میشی.
تمام مطلبت رو که خوندم آرومتر شدم.

ممنون که با اینکه حال نداشتین بیاین و مطلب طولانی بوده تا آخر خوندینش :)
حقش این بود که بلند شم و تا میخوره بزنمش حتی! حقِ اون این بود اما در شان من نبود :(
ممنون :)

مرجان سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 01:33

روز سختی بوده برات
ولی تو خیلی قوی تر از این حرفهایی
و اون خیلی ضعیف بوده حکیمه
کار خوبی کردی رفتی امامزاده
متاسفانه الان خواهر و برادرها به هم رحم نمی کنن حکیمه چه برسه غریبه
مامان منم امشب اشکش دراومد
فراموشش کن عزیز دل مرجان:-*

خیلی سخت مرجان...
مرجان ای کاش میشد پاشم و یه مشت حواله ی چشمش کنم...
چرا بعضی آدما اینجوری شدن؟ :((
:***

هیسسس دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 23:35

اووووووه...
چقد وقیح!
:(((

یاد اتاق عمل و کاراموزی و جراحا افتادم...
یه همچی رفتاری با برخی پرسنل و دانشجوها دارن... ولی این خیییلی شدید بود...:|

دقیقا!
وقیح... چه واژه ی مناسبی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.