34

سلام و صبح بخیر :)

من اگه قرار باشه از چیزی یا بهتره بگم از شوق چیزی دیوونه بشم، اون قطعا بارونه :)) دیروز از حدودای ساعت18 اینجا بارون بارید تا همین الان که تازه آفتاب در اومده و فکر میکنم شاید دوباره بباره...

من؟ اینقدر نمی تونستم روی کاری که داشتم میکردم تمرکز کنم و هی می پریدم دم در و در رو باز میکردم و میرفتم زیر بارون و یه نفس عمیق می کشیدم تا اینکه با  کمک مامان میزی که پشت در اتاقم بود رو برداشتم و در رو باز کردم تا ته و بوی بارون رو دعوت کردم توی اتاقم :) و آروم و قرار گرفتم و کاری که داشتم انجام می دادم رو ادامه دادم...

حتی صبح... یه هویی دیدم خیلی داره صدای بارون میاد و بدو از تو رخت خواب پریدم دم در و در رو باز کردم و دیدم واااااااااااااای خدای من چه بارون شدید و خوبی :) یه هویی دیدم مامان اومده بالاسرم میگه بری بیرون می کشمت:دی چقدر خوبه خدا آدم رو با صدای بارون برای نماز صبح بیدار کنه ^_^ ممنون خداجونی :*

من برای بارون می میرم یه روز...

نظرات 2 + ارسال نظر
هیسسس جمعه 15 آبان 1394 ساعت 00:29

خخخخ
بالایی چی میگه!! :دییییی

بارون و یه زمونی دوس داشتم، ولی این دو هفته بارون می اومد فراری بودم ازش...
شایدم بخاطر سردی یهویی که اومد
شایدم بخاطر درگیری های زیاد...

نظرش رو گفته :دی
بارون رو باید دوست داشت هیس... بارون لطیفه...

یکی دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 10:24

میشه دیگه ننویسی؟

خُب تو نخون :/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.