11

سلام و صبح بخیر :)

1- اون کاری رو که یادتون گفتم میخوام انجامش بدم ولی وقتش رو ندارم و کلید زدم! خیلی نرم و آروم رخنه کرد توی وجودم و خواست که انجام بشه و منم اسقبال کردم!
حتی اینکه سرکار میرم رو هم یه نکته ی مثبت در نظر گرفتم و بابتش باید شکر کنم :)

2- اسی... اوضاعش حسابی به هم ریخته و کلا قاط زده ! حتی با منم بداخلاقی میکنه... بهش میگم بیا بریم تئاتر... جمعه و شنبه تئاتر کمدی برگزار میشه ، بریم حال و هوات عوض شه... قبول نمیکنه... دیروز و امروز تنها بود ولی دیگه عصر میرم پیشش! بهش خبر نمیدم که دارم میام که نگه نیا و حوصله ندارم! بیوفتم روی دنده ی خریت دیگه افتادم:دی
هفته ای که گذشت سرم بسیار شلوغ و حالم اصلا خوب نبود! شنبه از صبح تا عصر حدود50 صفحه تایپ کردم و بقیه روزها هم یه چیزی تو همون مایه ها و اصلا وقت نکردم بیام بهتون سر بزنم و بخونم و بنویسم حتی! اینترنت خونه هم یه هفته اس قطعه :/
 3- آقای داداش و بنیامین* دیروز عصر اومدن و دارم کار میکنم روی مخشون که بمونن جمعه و صبح شنبه برن:دی تازگی ها شیطون شدم هی میرم تو جلت:دی مردم

4- تک فرزند بودن خیلی خیلی سخته! من ازتون خواهش میکنم که واقعا هیچکدومتون نخواین که بچه هاتون تک باشن! اینقدر خودخواه نباشین که بگین مثلا وقت ندارم و کار دارم و اندامم خراب میشه و کی پول خورد و خوراکشون رو بده و... وقتی رو که باید برای تربیت سه تا بزارم می زارم روی تربیت یکی و ... یه چیزی بگم؟ اکثر بچه های یکی یه دونه بی تربیت و خودخواه و ... هستن! اینو به وضوح دارم می بینم توی جامعه...
آهان داشتم می گفتم! از وقتی که من تک فرزند خونه شدم، خیلی فشار رومه!(روی هر سه تامون فشاره) مثلا اینکه قبلا یه روزایی بود که من واسه خودم چندساعت می رفتم بیرون و می گشتم ولی الان نمیشه ... مثلا قبلا ممکن بود مامان خونه تنها باشه ولی الان دیگه نمیشه! چجوری بگم؟ توضیحش سخته! مثلا برای اولین بار مامان بهم گفت که اگه قراره بری بیرون و دیر بیای خونه، اصلا نرو ://
برای من که تا قبل تک فرزند شدنم خیلی آزاد و رها بودم:دی و برای مامان بابا که تا قبل تنها شدنمون، همیشه توی خونه صدا بوده و... این تنهایی خیلی خیلی سخته از هر لحاظ!
بازم خدارو هزار مرتبه شکر که همه برای شادی و به خوشی رفتن :) الحمدلله :)

5- یه چیزی که خیلی زیاد منو اذیت میکنه اینه که متاسفانه، متاسفانه آدمای متدین دارن از متن جامعه کنار میرن... حالا به هر دلیلی دارن خونه نشین میشن و من همیشه معتقدم که آدمای متدین باید توی جامعه روون باشن مث آب زلال و جاری باشن... اما واقعا این سالای اخیر دارن به حاشیه کشیده میشن و ترجیح میدن که نباشن :(
مثلا شما دقت کنین که آدمای مذهبی رو در لباس روحانیت می بینیم فقط :/ مثلا وقتی میگن فلانی دکتره،  تصویرغالبی که میاد توی ذهنمون اینه که یه جنتلمنه، لباسای اسپورت می پوشه، ریش نداره یا مثلا چادر نداره یا... اما وقتی حرف از حوزه و یا لباس روحانیت میاد، تصور غالب این میشه که : خب ریش داره، به زمین نگاه میکنه، وقتی باهات حرف میزنه به در و دیوار نگاه میکنه یا مثلا حجاب خیلی خیلی سختی داره، عطر نمیزنه، لباس رنگی نمی پوشه و... اما من میگم نباید اینجوری باشه! باید دکتر ها و مهندس ها و... هم از متدینین باشن و چرا آدمای متدین کمتر شده حضورشون توی جامعه؟
استاد دانشگاه،مهندس و...
و من به عنوان یه دختر محجبه دوست دارم توی متن جامعه باشم... مدتهاس یکی از دوست هام که موسسه قرآنی داره، بهم میگه بیا اونجا و کار داریم واست و چرا رفتی داری اینجا کار میکنی و این کار در شان یه آدم مذهبی مث تو نیست و...
اما من دقیقا نظرم خلاف اینه! اولا وقتی من خودم بلد نیستم درست و حسابی قرآن رو بخونم و هیچ سررشته ی کامل و قابل تکیه ای هم در این مورد ندارم، چرا برم اونجا و در جایگاهی که ماله من نیست و توش تبحر لازم رو ندارم باشم؟ دوم اینکه چرا همه ی آدمای مذهبی باید جمع شن یه گوشه؟ چرا هر کی یه گوشه از کار و جامعه رو نگیره؟ وقتی من میتونم اینجا، به عنوان یه دختر محجبه کار کنم و تاثیر مثبت بزارم روی آدما، همین که ذهنیت آدما رو نسبت به آدمهای محجبه و متدین تغییر بدن کمه؟ چرا من آدمی نباشم که وقتی اسم یه متخصص کامپیوتر یا اینترنت میاد، آدمای اینجا قیافه ی من رو با چادرم و با حجابم نیارن توی ذهنشون؟  متوجه منظورم میشین؟
قصد من توهین به هیچ قشری و طرفداری از هیچ پوشش و هیچ جور آدمی نیست... فقط یه درد و دل بود...

*قدیمی تر های اینجا بنیامین رو می شناسن:دی(خاطره ش رو یادتونه تعریف کردم؟)

10

سلام و صبح بخیر :)

چند روز پیش توی تلوزیون شنیدم که می گفت برای غدیر چیکارها می تونیم بکنیم... مثلا اینکه به هم کمک کنیم، اقوام رو ببینیم، یا هر چیز خوبه دیگه ای ...آخه عید غدیر بزرگترین عید شیعیانه ^_^
یه چیز خوب و جالبی که گفت این بود که بیایم کاری کنیم که بذره محبت امام علی توی دل بچه ها کاشته بشه!از اون روز هی دارم فکر میکنم که خب چیکار میشه کرد برای اینکه بچه ها امام علی رو دوست داشته باشن و یه حسه خوبی بهشون دست بده از شنیدن اسم امام علی حتی اگه خیلی نشناسن امام علی رو... یه چیزی که روی ناخودآگاه بچه تاثیر مثبت بزاره...
خیلی فکر کردم... اینکه واسشون کادو بخرم(یه تعداد زیاد مثلا100 تا دونه) ولی خب هزینه اش خیلی زیاد میشه... یا اینکه میشه بچه ها رو جمع کرد یه جایی و براشون ساعت های خوبی رو رقم زد... ورزش، نقاشی، بازی و... خب اینم نیاز داره به جا و مکان و قطعا هزینه ://
یه شب که داشتم می خوابیدم و چشم هام رو بسته بودم و ناامید شده بودم یه هویی یه سری تیکه های پازل سمت مغزم هجوم آوردن... اینکه صبحش یه جایی رو دیدم که نوشته بود کاغذ کادوها و کادوهایی رو که می خواین به کسی هدیه بدین رو با فرفره تزیین کنین(کلیک)، و اینکه اون سالی که شمال رفتیم و واسه آرش یه فرفره سوغاتی آوردم چقدر ذوق زده بود و اون قسمت از پست میلو که نوشته بود بچه ها خیلی از دیدن فرفره های روی ماشینشون ذوق زده شدن... یه هویی گفتم خودشه! فرفره... هم رنگیه، هم کم خرجه، هم واسه بچه ها تازگی داره و هم خیلی باحاله ^_^ فقط خب من دوست ندارم این فرفره ها رو همینجوری بدم دست بچه ها! نکته ی دوم اینکه خب بچه های محله و مسجد ما، از لحاظ هدیه و اینا خیلی غنی هستن و از لحاظ مذهبی هم توی محله ی خوبی هستن و امام علی رو هم خیلی هاشون می شناسن و دوست دارم محدوده ی کارم خیلی بزرگ تر بشه و یه کار فرهنگی بشه... و نکته ی بعدی اینکه دوست دارم وقتی فرفره ها به بچه ها داده میشه با روی خیلی خوش و گشاده و لبخند بهشون گفته بشه: "امام علی بچه ها رو خیلی دوست داشتن و همیشه باهاشون بازی میکردن، این فرفره از طرف امام علیه واسه تو :) " و این کار یه مقدار نیازمند وقت و همکاریه! کاری نیست که از دست آقایون بر بیاد و از طرفی مثلا من و چندتا از دوستام چحوری و کجا فرفره ها رو بین بچه ها پخش کنیم؟
من گفتم که خب میشه توی خیابون بریم و پخششون کنیم ولی خب اینم خودش یه خورده مشکل زاس برای دخترا! مثلا فک کنم صفه آقایون برای گرفتن فرفره بیشتر از بچه ها بشه!
یا اینکه کناره جایگاه هایی  که شربت و شیرینی پخش میکنن یا مثلا توی یه جشن توی یکی از مساجد بزرگ شهر... باید برای عملی شدنش بیشتر فکر کنم...
حتی میتونم چندتا از پسرای مذهبی و خوبه محله رو جمع کنم و ازشون کمک بگیرم... بدیش اینکه محمدکاظم هم نیست... کسی راه حل خوب و منطقی به ذهنش می رسه؟

حتی به اینم فکر کردم که میشه چندتا از فرفره ها رو بیارم سر کار و اگه بچه ای اومد اینجا بهش بدم... اصلا نظرتون درباره ی اصل قضیه چیه؟ پیشنهاد بدین برای کامل شدن و عملی شدن طرحم :) ممنون

*بیاین یه کاری کنیم و اصلا یه حرکت قشنگ راه بندازیم... همه چندتا دونه فرفره درست کنیم ، حالا هر تعدادی که می تونیم از یکی بگیر تا صدتا و هزارتا... بدیم به بچه های اطرافمون... اقوام، همسایه ها و بذر محبت امام علی رو بکاریم توی دلشون و توی ناخودآگاهشون... و بگیم که این به مناسبت ولایت امام علیه و از طرف امام علیه  برای شما... :)

9

سلام و صبح بخیر :)

خب دارم کم کم و خیلی خیلی خیلی آروم پیش میرم! هنوز کلید رسمیش نخورده اما بد نبوده تا امروز! :دی

دیروز صبح رو داشتم واسه اسی پیام می دادم که : اسی؟ تو دلت برام تنگ نشده؟ من که خیلی دلم تنگ شد... میخواستم "ه" ی "شده" رو بنویسم دیدم عه! زنگ زد بهم ^_^
بعد یه هویی گفت حکیم دلم برات تنگ شده :)) (بین آدم هایی که دوسشون داریم و دوسمون دارن، همیشه یه تلپاتی خاصی هست که فقط خودشون می دونن!) واسه همین قرار شد ساعت5 بریم اول یه سر کتابخونه و بعد هم فلافلی:دی
دیگه آماده شدیم و تا از کتابخونه راه بیوفتیم شد6 و اذان داشتن می گفتن.بهش گفتم اسی پایه ای بریم مسجد*؟ گفت که آره و قرار بود اصلا بریم یه مسجد دیگه، ولی چون یه خورده راه رو گم کردیم سر از یه مسجد دیگه در آوردیم که تا حالا ندیده بودیمش :دی
بعدم چون راه مسجد اصلا به بستنی شادی نزدیک بود،جای فلافل رفتیم بستنی خوردیم 
بهش گفتم اسی دوست دارم یه شب پیشت بمونم... قرار شد یه بار که حسابی همو ندیدیم و خسته ایم از اون تصمیم جدید، یه روز رو کامل با هم باشیم :) البته من گفتم به شرطی که یکی از بچه ها اون موقع خونه باشه و من دوست ندارم مامان بابا رو تنها بزارم قبل اینکه سه تامون کمی با شرایط بتونیم کنار بیایم :)

شنبه رو که من عصر سر کار بودم، یه خانومی اومد و فهمید که من خواهر نجمه ام... از نجمه پرسید و گفت کجاست و چیکار میکنه و اینا... بهش گفتم دانشگاه قبول شده و عقد کرده... یه هویی گفت مگه تو خواهر بزرگه نیستی؟ گفتم چرا هستم، گفت پس حقه تو رو خورده؟! :/ خیلی خیلی جا خوردم به ویژه که کمی اینجا شلوغ بود! ! ! لطفا مراقب حرف هامون باشیم... نزاریم آدمها از کارایی که انجام دادن پشیمون بشن یا دلشون کدر بشه! مطمئنم اگه نجمه این حرف رو می شنید خیلی غصه می خورد!

*من همیشه از خدا خواستم که همسرم، پایه ی من باشه... که منم پایه ی اون باشم... که همیشه ی خدا همراه هم باشیم... که مثلا وقتی رفتیم گردش(پارک،سینما، خرید،رستوران...) اگه وقت اذان شد به هم بگیم؟ بریم نماز؟ یا امثال اینا! که هم بتونم باهم به خدا برسیم و هم تفریح کنیم...

**خدا لعنت کنه آل صعود رو و ان شاء الله یه فتنه توی خودشون بگیره و همه شون رو از دم بسوزونه... لعنت الله علی آل صعود...

8

سلام و صبح بخیر :)

دوست دارم که ورزش کنم! اینو جدی میگم... تا حالا اینقدر عمیق نخواستم که ورزش کنم... ولی وقت کلاس رفتن و اینا رو ندارم واقعا :/

این سری که حقوق گرفتم، باید چندتا چیز بخرم که یکی از اولویت هام، خریدن دمبله والا:دی

یه سری ایده هم واسه تغییر محل کارم دارم! شاید چندتا کاکتوس بخرم و یه بابمو... من عاشق بُن سای ام ^__^ بامبو(بُن سای) رو واسه اتاقم می خرم و کاکتوس ها رو واسه محل کارم :) ان شاء الله...

دوست دارم امروز رو ثبت کنم... چون یه استارت بزرگ زدم واسه یه کار بزرگ و زمان بر :) الهی به امید تو ^_^

آهان راستی 24 آذر اینجا مسابقات رالی و موتور کراسه! به آقای داداش گفتم که باید 24 ام بیای منو ببری وگرنه خودم پیاده میرم یه قول هایی بهم داده! حتی تقویم رو هم نگاه کردم و دیدم که 24 مهر میشه جمعه :)

7

این سفر هم تموم شد :)

نکته ی جالب و بدِ قضیه اینه که توی خونه فقط ما سه تا موندیم :((

*بازم الهی شکر که همه مون به خوشی و شادی هستیم :)
یه چندتایی کار رو میخوام انجام بدم و وقتی انجامشون دادم، میگم چیکار کردم...