155

میگفتن که وقتی بریُ ببینی، تشنه تر میشی... میگفتن که دلت تنگ میشه...

من اما وقتی برگشته بودم، پر بودم از حس های خوب، دیگه عطش نداشتم و خیالم راحت بود اگه توی همون لحظه، عمرم به آخر برسه، دیگه آرزو به دل نمی میرم... میگفتم که بابا تشنه تر شدن چیه... من که تازه سیرآب شدم...

اما الان، امروز، این لحظه، با گذشت درست 20 روز از برگشتنم، دل تنگ تر از همیشه ام... من دلم رو، قلبم رو جا گذاشتم توی سرزمین عشق...چشم هام انگار دلشون دیدن اون عظمت و اون همه زیبایی رو میخوان و بهانه گیری میکنن... من اما چیو بهشون نشون بدم که ساکت شن؟ که آروم بگیرن؟

دلم و قلبم اما آرامش و امنیت همون روزا رو میخواد و حتی تنم، تشنه ی خستگیِ راهه اونجاست... و من، با تمامِ وجودم دل تنگم...

همین :((