154

کسی نمیتونه باور کنه که من چقدر پرنده ی بومی اینجا رو من دوست دارم... شاید چون علاوه بر زیباییش منو با خودش می بره به روزهای شیرین ، روزهایی که دیگه تکرار نمیشن، روزهایی با طعم یک «آخیش» بعد از یه کار سخت و طولانی...

کولر اینجا توی خیابونه و پرنده ها هر از چندگاهی میان و ازش آب میخورن*... امروز صبح به محض باز کردن درِ اینجا، هنوز کلید توی دستم بود که دیدم یه پرنده ی محلی پرید اومد تو! مدتها بود که دیگه پرنده ها بهم سر نمی زدن! اون اوایل یه بار یه جفت یاکریم اومدن تو و بعد ها هم باز یکی از همین پرنده ها! و بعد تر ها چندوقت یک بار میومدن و می شستن روی سیم چراغِ بیرون و من از دیدنشون لذت می بردم...اما شاید یک سال بود که دیگه پرنده ها بهم سر نمی زدن! تا امروز صبح...

اومد توو و یه دوری زد و من حتی اینقدر از نزدیک تونستم ببینمش که دیدم یه شکار(ملخ بود فک کنم) توی نوکش بود و چند باری این ور اون ور رفت تا بلاخره راه خروج رو پیدا کرد و رفت... اینقدر این صحنه برام خوش آیند بود که سرجام میخکوب شده بودم و فقط نگاهش میکردم و دلم گرم میشد به حضورش که برام رنگ خدا رو داشت و رنگِ روزهای خوبم رو ، و برام نوید بخش روزای خوبِ آینده خواهد بود قطعا(ان شاءالله) :))

بعد همین نیم ساعت پیش دیدم یه چیزی پشت در داره پرواز میکنه، همینجوری که داشتم نگاه میکردم دیدم یه پروانه است که اومده توو و راه خروج رو گم کرده و داره پشت شیشه پرواز میکنه...

بعد چندتایی مشتری اومدن و من اصن یادم رفت پروانه رو! کارشون رو که انجام دادم چشمم افتاد به پروانه که هنوزم داشت بال و پر میزد پشت در و انگاری نگاهش به بیرون بود... یه کاغذ آ 4 برداشتم که با اون هولش بدم سمت در ! ولی نشد و هی فرار میکرد و ترسیدم که کاغذ بهش بخوره و زخمی شه... دستم رو بردم جلو و آروم به سمت در هدایتش کردم که دیدم نشست روی انگشت اشاره ام ! دلم میخواد از حسِ معرکه ای این اعتمادش، گریه کنم... فک کردم که خب الان تا دستم رو تکون بدم می پره اما نپرید و من حدود یک متر روی انگشت اشاره ام بردمش سمت در و حتی وقتی دستم رو بردم بیرون که بره، نپرید و من دستم رو تکون دادم به آرومی تا پرید و رفت!

هنوز حسِ مور مورِ جای پاهاش روی انگشتم هست و بغضی شدم از اون اعتمادی که بهم کرد! وقتی اومدم تا بشینم سرِ جام دیدم که اون دونفری که روی صندلی نشسته بودن که بیان دنبالشون، با تعجب دارن بهم نگاه میکنن... خجالت کشیدم راستش...

*همین الان واستون از این صحنه یه عکس شکار کردم ... با این تفاوت که یه گنجیشک داره آب می خوره نه اون پرنده ی مدِ نظر من :))

** یعنی یه اتفاق عجیب درست همین الان(12:04) دقیقه افتاد که از شدت خوشحالی و تعجب نیشم تا بناگوش باز شد... قطعا خیره... ان شاءالله که خیره :)) ممنون پرنده ی دوست داشتنی من ♥ و ممنون خدای مهربونم :*

نظرات 11 + ارسال نظر
Sara دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 17:06 http://Www.commaa.blogsky.com

با گوشی نمیتونی اپ کنی؟

میتونم سارا، اما این روزا اوضاع خوبی ندارم واسه همین ننویسم بهتره :))

نگین دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 14:20 http://poniya.blogsky.com/

بند و بساطتتو بگرد برا ما ها یه پست پیدا کن دیگه
---
فک کردی نظراتو ببندی میتونی جلوی نظر منو بگیری؟ نخیر اقا

هیچی نیس نگین :( حالا بزار بیشتر بگردم پیدا میکنم حتما :دی
--------
ای جونم نگین :*** چقدر خوبه که تو میای و بهم سر میزنی دختر :)) :*

Sara چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 10:54 http://Www.commaa.blogsky.com

رابطش با پرنده ها و پروانه ها خوب بود میومدن رو دستش می نشستن ازش نمی ترسیدن:) عزیزم من اونجا نرفتم که بتونم دلتنگیت رو درک کنم ولی میتونی دلخوش به این باشی و اینجور دلت اروم بگیره که یبار به تون مکان امن دعوت شدی و خیلیا مثل من هنوز ارزو دارن دعوت بشن..

راس میگی ها... و من چقدر هایدی رو دوست داشتم *_*
ان شاءالله قسمتت بشه و بری...
آره حداقل من یه بار رفتم :))

یوسف سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 13:00 http://forgottenmelodies.blog.ir/

والا از نزدیک و با چشمای خودم که هنوز ندیدم ولی خب توی اینترنت دیدم دیگه :))) صدای ضبط شده ش رو هم دارم تو کامپیوترم :))

خب البته که خیلی قشنگ تر از عکسشه
ای ول دمتون گرم یوسف خان ...

Sara دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 11:02 http://Www.commaa.blogsky.com

منو یاد هایدی انداختی الان فقط تو قالب هایدی تصورت میکنم:)

چرا عایا؟

Sara یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 18:55 http://Www.commaa.blogsky.com

کامنت من کووو

اهم اهم...چقدر خوش گذشت یکی پیدا شد مث خودم،هی دنبال کامنت های گم شده اش می گرده:-P
الان تاییدش میکنم

یوسف شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 11:52 http://forgottenmelodies.blog.ir/

خوش به حالت، بلبل دوس دارم، اینجا پرنده زیاده، چون حیاط پشتی مون درخت انجیر داریم ولی بلبل ندیدم بیاد این ورا، البته گنجشک های اینجا خودشون یه پا بلبل هستن :)))

عه،بلبل مگه دیدی مستر یوسف؟؟؟
صدای گنجشک ها و کلا پرنده ها،بسیار بسیار زیبا و حال جا بیارن :))

Sara پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 20:40

ای جانم:)) تو قطعا بهش احساس امنیت دادی که اومده رو انگشتت نشسته..حیوونا پرنده ها حشرات این حس رو خوب درک میکنن اگه یذره از جانبت خظری حس میکرد نمی نشست رو انگشتت و این واقعا حس خوب و خوشال کننده ایه:)

اصلا سارا غیر قابل وصفه حسش...
یه حس بین خوشحالی و تردید که واقعا نشسته روی دستت؟؟؟

رگها دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 13:17

آره با بلبل میدونم چیه ماهم داریم ! ^~^
سفید و مشکی و کوچولوئن زیر دمشونم زرده :))

هوممممم دقیقا ^_^ چقدر خوشکلن و چه آواز معرکه ای می خونن :))

رگ ها دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 12:06

چه حس خوبیه ^ـ^
اسم اون پرندهه رو نمیدونی ؟ :د

چرا می دونم... ولی واسه اینکه کسی با سرچ اون کلمه، به اینجا نرسه، ننوشتم...
ما بهش میگیم : بُلبُل...
فک کنم اون ورام باشه... توی باغ پرندگان دیدم که اسمش رو نوشته: بلبل خرماخور خیلی هم خوش صداس بچه مون

نگین دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 12:05 http://poniya.blogsky.com/

امیدوارم برات خوش یمن باشن-که حتما هستن چون به لت افتاده
---
حکیمه من خیلی بدبختم-اخه پروانه و پرنده و گنجشک و اینا ترس داره که من میترسم؟

ان شاءالله :))
----
نه اصلا ترس نداره که :/ چرا می ترسی؟ من حتی ملخ هم میگیرم یه وختا:دی اگه دیدمت واست یه پرنده میارم که ترست بریزه:دی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.