50

اینستاگرام! تنها چیزیه که می تونه خیلی راحت منو به خودش وابسته کنه! خیلی خیلی برام جذاب و جالبه...

برای همینم برنامه اش رو چندماه هست که حذف کردم از روی گوشیم،خدایی هم سخت بود برام دل کندن از اون دنیای جذابش...دیشب باز نصبش کردم و یه دور کوچیک زدم توش! بعد با خودم گفتم اگه دختر خوبی باشی و قول بدی واردش نشی،میزارم همینجور بمونه و حذفش نمی کنم! اما الان...یه چیزی درونم داره میگه آهای روی گوشیت اینستا نصبه هااااااا:| :-D

اگه ببینم باز دارم وسوسه میشم برم توش،مجبورم حذفش کنم...

49

حافظه چیز عجیبِ دردناکِ دوست داشتنی هستش!

چیزی که با کمک حافظه برامون یادآوری میشه گاهی تلخ و گاهی شیرینه...

از اول آذر هی دارم روز شماری میکنم و مطابقت می دم با پارسال... مثلا پارسال این موقع من قرار بود سه روز دیگه برم پیششون، پارسال این موقع من امروز پیششون بودم... پارسال این موقع اول صفر بود و صدقه دادم، پارسال این موقع از بیمارستان برگشتیم خونه و خوشحال بودم، پارسال این موقع می خواستم برگردم خونه چون طاقت دیدن رنجشون رو نداشتم ولی دلم نزاشت، پارسال این موقع باز حالشون بد شد و برگشتیم بیمارستان،پارسال این موقع توی بیمارستان با چشم های سبزِ یشمیِ خوشکلشون می خواستن چیزی بهم بگن، امروز چندمه؟ پارسال این موقع فلان، پارسال این موقع فلان... خب امروز چندمه؟ دهم... چهار روز دیگه، توی پارسال 14 آذر یه جمعه صبح بود و پارسال جمعه 5 صبح تو رفتی... درست بعد از اینکه من یه هفته بود که برگشته بودم خونه...

دلم میخواد مچاله شم توی خودم... نکنه صداتون رو فراموش کنم؟ اون روزا هی میگفتم بزار باهاشون حرف بزنم و صداشون رو ضبط کنم تا بعدا.... همچین که به کلمه ی بعدا می رسیدم دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم و هی میگفتم بعدا هیچوقت از راه نمیرسه، یعنی حداقل به این زودی ها و بعد هم برای اینکه به خودم بقبولونم اون روز نزدیک نیست، دست بر میداشتم و صداتون رو ضبط نمی کردم... لعنتی تر اینکه روی هیچ عکسی هیچ صدایی از شما نیست و من دلم تنگِ صداتونه... تنگِ چشم های یشمی تون... خدای بزرگ مراقب عزیزِ دل همه ی ما باش...

دلم براشون تنگ شده... بهترین مادربزرگ دنیا ...

+ سخت می دونی چیه؟ اینکه تو خودت این درد رو کشیده باشی و لمس کرده باشی، بعد قرار باشه توی این روزا به یکی از بهترین دوستات دلگرمی و آرامش بدی... نمیشه... نمیشه چون تو خودت با عمقِ درد آَشنایی و زخم خوردی... نمیشه چون می دونی زخمی که خورده عمیقه... خدایا خودت کمکش کن...♥

48

بعدِ خیلی وقت سوار رخش شدم! قشنگ رانندگی از دستم در رفته بود! قبلا تر ها فک میکردم که رانندگی مثلا یه علمه... ولی بعدا متوجه شدم رانندگی فقط تجربه و پشتکاره...

حالا جدای از اینکه شاید یه عده کمی(مث من) وجود داشته باشن که دست فرمونشون ذاتی خوبه، اما برای اینکه رانندگیت خوب بشه فقط باید مداوم پشت فرمون بشینی تا عکس العمل های دست و پاهات با فرمانی که از مغزت بهشون میرسه و حتی چشمات! هماهنگی لازم و بیشتر پیدا کنه...

اسی هر وقت من پشت فرمون بودم، میگفت من فک میکنم مثلا الان یه پسر نشسته پشت فرمون! یه کم مث بچه ی آدم رانندگی کن دختر

بعد حالا من بابام خیلی روی ماشین حساسه! مثلا اینکه کجا پارک کنه و حتما قفل فرمون بزنه و بعد از قفل کردن در ها حتما چک کنه و مطمئن شه که قفل هستن یا نه! رخش هم که دیگه اصلا جون میده برای اجرا شدن این قانون ها روش که مثلا حتما قفل فرمون بهش بزنیم و اینا:دی

قفل فرمون قبلیه خراب شده بود و عملا فقط نقش یه ماکت رو داشت:دی ولی خب ما میزدیم دیگه! یه چندماهی میشه بابا براش یه قفل فرمون جدید خریده و قفل فرمونه هم از ایناس که به فرمون بسته میشه! آخه قبلیه فرمون رو به کلاچ وصل میکرد! بعد قبل اینکه من برم پیش اسی، بابا اومد دقیق توضیح داد که این جدیده چطوری بسته میشه و باید اینشکلی کنی و اینجوری ببندی و اینا:دی فک کن یه درصد فهمیده بودم! ولی با خودم گفتم که خب کاری نداره که خودم می بندمش!

حالا سوار رخش شدم و رسیدم پیش اسی و میخوام قفل فرمون ببندم زنگ زدم به اسی که چادر چاقچول بپوش بیا دم در که کارم در اومده! وقتی اومد که من نصفم توی ماشین بود و بقیه ام بیرون و داشتم به فرمون و قفلش ور میرفتم:دی اسی میگه سرت کو پس؟ یعنی نیم ساعت جفتمون بهش ور رفتیم و بازم نشد! هی اسی می گفت بده من بزنم این مدلیه و تو نمی دونی و هی باز منم همینو می گفتم:دی آخر سر اسی گفت بیا من تعهد نامه محضری میدم کسی نبره رخش رو! میگم نمیشه بابا بهم گفته ببند قفل فرمون رو! یعنی خدا شاهده نیم ساعت باهاش ور رفتیم ولی نشد :/ یادم میوفته دلم میخواد بندازمش بیرون قفل فرمونه رو :/ بعد دیگه کل رخش رو گشتم و اون یکی قبلی رو پیدا کردم و زدم :دی

وقتی اومدم خونه به بابا میگم که : بابا جونم؟ این قفله چرا بسته نمیشد؟ نیم ساعت با اسی ور رفتیم نشد که بشه :دی بلند میخنده و میگه یعنی شما دوتا نتونستین یه قفل فرمون ببندین؟

خیلی وقته که با هم نرفتیم بیرون! بهش گفته بودم که مایو بیار بریم شنا :/ ولی باور میکنین اصلا یادمون رفته بود از بس این مدت سرمون شلوغ شده؟ روزای هفته رو من نمی تونم بیام و جمعه ها هم اون سر کاره ! ولی خیلی وقته دوتایی با هم نرفیتم دور دور... نه شادی نه البرز... پوف :/ آخه نه اینکه هر جفتمون هفت سر عائله داریم و باید نون بزاریم سر سفره مون! اینه که وقت بیرون رفتن نداریم :دی

خیلی وقته می خوام واسه نجمه یه کیف آرایش و یه کیف گوشی با چرم بدوزم... جدیدا هم گفتم اگه بشه یه کیف پول هم بدوزم ، ولی وقت ندارم حتی برم بخرم وسایلشو :/ فردا صبح میرسه و من بازم براش ندوختم :/ البته خودش نمی دونه ولی خب من دوست داشتم که این سری که میاد بهش بدم اینا رو... حالا اگه وقت کنم برای تولدش درستشون میکنم و بهش میدم:دی ( تا27 بهمن چقده مونده؟)

*دلم برای قلم طنزم! تنگ شده... میدونین؟ انگاری از ذوق افتادم :/

47

توضیح بعضی چیزا واقعا سخته!

میدونین؟ یعنی نمیشه توضیحشون داد با کلمات! باید درکشون کرد، تجربه اشون کرد و لمس بشن!
نمیدونم چجوری بگم و چجوری توضیح بدم چیزی رو که باید بگم...

من توی وضعیتی نیستم که بخوام ناز کنم و بگم من نمیتونم فلان کار رو بکنم چون به وقتم نیاز دارم و دوست دارم وقتم مال خودم باشه... نمی تونم با خانواده ام دهن به دهن بشم ! حتی نمیشه باهاشون صحبت کنم چون میدونم دلشون میشکنه و این وسط باید از خودم بگذرم! باید خودم کم بیارم ولی ...

گاهی با خودم فکر میکنم یعنی خدا می بینه کارای تو رو؟ یا اینکه اینقدر سرش شلوغه و اینقدر آدم های خوب و پاک و عالی اطرافش هستن که تویی که فکر میکنی خیلی کار شاقی داری میکنی، رو اصلا نمی بینه!

من به وقت نیاز دارم و به تلاش! اصلا و اصلا این جمعه نتیجه ی خوبی نداشت و این نشون میده باید تلاشم رو ده برابر کنم اما وقت و موقعیتش رو ندارم!

داشتیم با اسی حرف میزدیم و بهش گفتم که اسی من میخوام بزنم جاده خاکی! راهی که میرم فکر میکنم درسته اما خب واقعا سخته و داره بهم فشار میاد! اونم خندید و گفت که جانا سخن از زبان ما می گویی! گفت که بیا دوتایی بزنیم به جاده خاکی و بسه خوب بودن و سر اعتقادات(نه فقط اعتقادات مذهبی) موندن! بسه... آره بسه... کلی درباره اش حرف زدیم اما خب در حد حرف بود... شایدم نه و جدی بشه...

داشتم بهش میگفتم ای کاش خدا میگفت که خب این کارت اشتباهه و اینجا رو داری اشتباه میری و باید از این ور بری ... اون وقت خب میشد راه رو عوض کرد نه اینکه الان هی داری فکر میکنی راه رو درست داری میری و هی نتیجه نمی بینی و هی به همه چی شک میکنی!

داشتم میگفتم که ای کاش مثلا زمان پیامبرا بودیم و امام ها حتی! که مثلا میرفتیم پیششون و میگفتیم بابا درد من اینه! دوام چیه؟ کجا رو بد رفتم ؟ چرا نتیجه نمی بینم؟ که مثلا میفهمیدی اینجای راه رو کج رفتی و باید جبران کنی یا اینکه راهت درسته و باید صبور بود...

نمی دونم ... خیلی گیجم و باز بین قلب و عقلم دعواس! از یه ور میگم خب کسایی که زدن به جاده خاکی چی دارن؟ از یه ورم میگم پس نتیجه ی کارای من کو؟

از صمیم قلبم میخوام که قلبم برنده بشه و نه عقلم!

افکارمون خیلی به هم شبیه و حتی وقتی میخوایم درباره ی یه موضوع مشترک، مثال بزنیم مثال هامون دقیقا مشابه به همه! مثلا میخواستم من یه چی بگم که یه هویی اسی گفت گاهی به مرحله ای میرسی که حتی با دیدن کمرنگ ترین چیزها یاد چیزایی میوفتی که خیلی وقت پیشتر ها فراموششون کردی! بهش گفتم که دقیقا همینو می خواستم بگم! گفتم که همچین استیلی اطرافم خیلی هست اما به محض دیدن اون استیل، فقط و فقط یاد یه نفر می افتم!

سخته، مگه نه؟ شایدم دارم سیاه میشم و چرک.... دلم باید گرم باشه.... نشونه ای، حرفی، سخنی...

خدایا یکی از جوون هات،نه دوتا از جوون هات، اینجا ، این گوشه از دنیا، عجیب نیاز دارن بهت و به یه نشونه از تو برای دلگرمی... نتیجه ی جنگیدن با ...

46

صبور باش صبور...

قصدش زخم زبون نبود،آخه کی دلسوز تر از این آدم برات؟ میخواست شوخی کنه شاید... بلد نبود شوخی کنه،همین...

مگه تو نمی تونستی ؟! میتونستی اما نخواستی... صبر کن پای نخواستنت... صبور باش برای پاک موندنت...برای نلغزیدنت...مگه نمی تونستی رابطه داشته باشی با ت؟ با ب؟ همه شون خواستار بودن ولی نخواستی،چرا؟ چون معتقد بودی که خدا دلش میگیره... اشکال نداره که الان دل تو گرفته... حداقل پیش خدا شرمنده نیستی از کارای خودت... پیش وجدان خودتم همینجور...

اینکه تنهایی،مقصر تو نیستی... دوست داری تنهاییت رو با هر چیزی و هر کسی پر کنی؟ 

پس صبور باش...همه ی این روزای لعنتی تموم میشه... صبور باش...

45

چند ماه پیش بود، روی برگه ی آخرین روز اسفند سال94 توی تقویم موفقیتم رو نوشتم: من امروز یک حکیمه با حقوق ماهیانه فلان قدر هستم!

خب وقتی داشتم اینو می نوشتم ته دلم لرزید که خب آخه چطوری؟ اما با خودم گفتم اگه خدا بخواد میشه و تو نگران اون نباش و فقط اونی رو که دوست داری باشه، بنویس...

و این ماه فقط با اون حقوقی که اون روز نوشتم به لطف خدا یه مقدار جزیی فاصله است و این ماه حقوقم زیاد تر شد! ممنون خدای خوبم :)

من با حقوق کم اینجا ساختم به هیچ عنوان از کارم نزدم... نود و هشت درصد مواقع سر موقع اومدم و سر موقع هم رفتم با اینکه هیچ خبری از ساعت زدن و این حرفا نبود... بدون دریغ هر کاری که از دستم بر میومد برای اینجا و برای رونقش انجام میدادم... برای خوشحال کردن آدم هایی که میومدن اینجا... بچه های قدیمی تر قضیه ی شکلات های بچه های کنکوری رو یادتونه؟ :) یا مثلا طرح خوشحال سازی بچه هایی که با مامان باباهاشون میان اینجا...
حس میکنم لبخند دیشب من، نتیجه ی نشوندن لبخند روی لب آدمهایی بود که من نمی شناختمشون ... این مدت اتفاقایی افتاده بود که داشتم از اینجا کنده میشدم با اینکه خیلی اینجا و محیطش رو دوست داشتم... یادمه دیروز توی راه برگشت به خونه، از خدا خواستم که نزاره من از اینجا کنده بشم چون من واقعا کار توی اینجا رو دوست دارم... از خستگی هایی که بعد از کار توی اینجاس لذت میبرم و از هم صحبتی با آدمای خوبی که اتفاقا کم هم نیستن... گرچه بدیه تعداد خیلی کمی از آدما توی این مدت، داشت از یادم می برد حسِ دوست داشتن آدم های اینجا رو :) از خدا خواستم که علاقه ام رو به اینجا و پشتکارم رو زیاد کنه... همینجور صبرو حوصله ام رو :) و ممنون خدایا که به اینجا رونق دادی و من وقتی دیشب حقوقم رو گرفتم از دیدنش شگفت زده شدم و به خاطرش حتی زنگ زدم و از سعیده تشکر کردم :)♥ ممنون که خدایا این اخلاق خوب رو بهم دادی که لطف آدم ها رو وظیفه ندونم گرچه شاید به نظر خیلی ها اضافه شدن حقوقم وظیفه ی سعیده باشه یا مثلا حق زحمت های من ...

این مدت هر روز و حتی چندین بار در روز به خودم میگم که خب میدونم خسته ای و وقتی از سر کار بر میگردی ممکنه جسمت اینقدر خسته باشه که نتونی روی اون کار تمرکز کنی اما حکیمه ی عزیزم، وقتی برای استراحت و تلف کردن وقت و از دست دادنش نداری... مدام با خودم تکرار می کنم که قدر زحماتت رو خواهم دونست و از خودم خواهش! میکنم که ادامه بده... اولش کمی سخته اما بعدا برات تبدیل به یه لذت وصف ناپذیر میشه ان شاء الله :) با اینکه بیش از پنجاه درصد از برنامه ام عقبم، اما خب ایرادی نداره چون عوضش حدود40 درصد تغییر کردم توی سه هفته و تونستم خودم رو تغیر بدم ... ممنون خدا :)

دیگه از خدا نمیخوام که مثلا فلان نتیجه رو بهم بده... فقط ازش میخوام بهم اراده و صبر بده تا بتونم این راه رو عالی طی کنم :) و به خودم هم گفتم که خب ممکنه توی این راه خیلی چیزا مطابق برنامه ای که از قبل چیدی پیش نره و اتفاقا های یه هویی زیادی پیش بیاد(مثلا همین که ممکنه مثلا یه روز رو حتی عصر هم بیام سر کار) اما تو باید بتونی برای این وضعیت هم برنامه داشته باشی ... امیدوارم بتونم :)

*امروز یه نفر رو دیدم مث خودم که پول های توی کیف پولش نو و تا نخورده ان و مرتب ! چقدر خو به که آدم ها حتی به تمیزی و مرتب بودن پول هاشونم توجه کنن :)

44

لعنت به پسرهایی که بزرگ نشده ان و لعنت تر به مردهایی که کثافتند....

و تاسف برای خانواده هایی که فکر میکنن برای بزرگ کردن پسرهاشون باید هر وعده4 تا بشقاب غذا بریزن توی شکمشون اونقدر که وزنشون به200 و قدشون به 2متر برسه و بعد هی به به و چه چه کنن که پسرم بزرگ شده ماشالا و اینا... بعدتر یادشون میوفته که خب شکم گنده شون سیر شده بهتره براشون زن بگیریم! و بعد هم که بچه دار میشه و...

مردک بی شرف گنده ی خپل و بی شعور!(خیلی خیلی ببخشید که دارم اینجوری میگم ولی دارم خفه میشم از عصبانیت) اومده اینجا واسه یه کوفتی ثبت نام کنه و توی فرم اولویت کاریش رو زده یکی از شهرستان ها! بعد از تکمیل فرم و ارسال هنوز2 دقیقه نشده برگشته که میخوام اولویت رو بزنم مرکز شهر! بهش میگم جای ویرایش نداره و گیر داده که داره... براش وقت گذاشتم و کلی آدم رو معطل خودش کرده و منو مسخره ی خودش ! اما گشتم با دقت و صبر . گفتم که با اینکه جای ویرایش نداره بازم نگاه میکنن برای اطمینان خاطر شما! بهش گفتم چرا خب همون اول نزدین مرکز شهر؟ میگه که اشتباه کردم اشتباه!

الان سعیده زنگ زده با کلی شرمندگی (من میدونم خیلی سختشه بخواد تذکر بده بهم چون کار من اکثر مواقع بی عیب بوده) که حکیمه جان به مشتری ها پیشنهاد اولویت شهر نده! من گفتم که هیچوقت ندادم پیشنهاد و گفت که مامانِ آقای مشکی زنگ زده که دیروز پسرم رفته واسه ثبت نام و خانم ح! بهش گفته بزن این شهر و اونم زده و الان پشیمونه!!! مرد اینقدر حقیر و اینهمه دروغ گو؟ آخه پست فطرت لندهور(تازگی ها دایره ی لغات فحش هام زیاد شده :/ ) تو خبرت مگه خودت نگفتی بزن فلان جا؟ الان از ترس ننه ات گفتی که فلانی گفته بزن؟ چقدر مردم بعضی هاشون پستن و دروغ گو... چقدر متنفرم از آدمای چرکی که فقط هیکل و قدشون گنده اس و اندازه ی پهن خر نه عقل دارن و نه مرام و معرفت!

لعنت به توی عوضی و لعنت تر به اینکه یه ذره بویی از مردونگی نبردی جز قد و شکم گنده! ترسوی کثافت..دیگه تحمل خر بازی های ملت رو ندارم و نمی تونم که ببینم اینقدر دارم خوب و مرتب و عالی بهشون سرویس میدم و ذره ای بداخلاقی نمی کنم و منتهای کاری که ازم بر میاد رو براشون انجام میدوم اون وقت این حقمه؟ حقم اینه که یه مرد متاهل اینقدر ترسو باشه که بره کاری رو که خودش انجام داده رو بندازه گردن من؟ متاسفم برای آدمایی که چرک شدن و سیاه... منم از امروز دیگه با صبر و حوصله و لبخند جوابشون رو نمیدم وکارشون رو فقط در حدی که از سرم رد شه انجام میدم... حق همچین آدمایی همینه...

43

امشب؟ امشب دلم عجیب تنگه... اونقدر که شاید نتونم بهش اندازه بدم... فقط میدونم دلم تنگ شده... برای کی؟ واقعا نمی دونم... شاید به خاطر اتفاقای این چند روز و غم بزرگ یک دوست عزیز... شایدم به خاطر خستگی امروز... شایدم به خاطر اینکه تا جمعه چیزی نمونده ولی من خیلی عقبم... و شاید هم به خاطر پسری که من امروز دیدمش و به اسی گفتم دوست داشتم همسرم شبیه این پسر باشه! یا مثلا یکی رو شبیه این پسر داشته باشم توی زندگیم... یا شایدم دلم ریخت برای دیدن خنده های دختری که از حرف زدن با شوهر/دوست پسر/نامزد ش روی لب هاش اومد و دعا کردم لبش همیشه خندون باشه.... امشب فقط دلم یک هم دم میخواد که دوسم داشته باشه که دوسش داشته باشم... امشب تا خود صبح دلم میخواد حرف بزنم... همه ی شماره های گوشیت رو هی بالا پایین کنی و هی پایین بالا کنی و هیچکس نباشه که بتونی امشبت رو باهاش تقسیم کنی...دلتنگی من راهی جز صبوری نداره...

پس صبور باش..

42

این پست طولانیه و اگه قراره بخونینش، باید تا آخرش بخونین... اگه حال خوندن پست طولانی ندارین پنجره رو ببندین و سلام!

امروز...

امروز صبح یکی از لعنتی ترین روزای عمرم بود و خواهد بود...

صبح مث همیشه آماده شدم و رفتم سر کار... اسما اومد اونجا حدودای8:15 بود فک کنم... سعیده هم اومد و ساعتای8:30 بود که یکی از مشتری ها اومد و یه سیستم خواست... گفتم بشین و بعدِ چند دقیقه پرسید که برای پرینت اول باید سیو کنیم یا مستقیم پرینت بگیریم؟ منم گفتم که نه باید مستقیم پرینت بگیرین سیو لازم نیست(آخه اون یکی سیستم وقتی می خوای پرینت بگیری اول باید یه جایی فایلت رو به صورت پی دی اف سیو کنی و بعد از فایل پی دی اف پرینت بگیری) خلاصه که پرینت هاش رو گرفت و اومد تحویل بگیره گفت اینا چرا اینجورین؟ بعدم اشاره کرد به من و گفت تو اینجوری گفتی بهم و من پرسیدم که باید اول سیو کنم یا مستقیم پرینت بگیرم؟ (با یه لحن عسبانی و صدای بلند)

بهش گفتم خانوم شما گفتین برای پرینت باید سیو کنی یا مستقیم پرینت بگیری منم گفتم باید مستقیم پرینت بگیری...

پاشد رفت پشت سیستم نشت و گفت اه سیستمتونم که هنگه! آندرلاین رو نمی زنه... پاشو بیا برام آندرلاین رو بزن... حالا ما سه تا داریم هاج و واج نگاهش میکنیم... پاشدم رفتم و دیدم به جای شیفت و خط فاصله، داره کنترل و خط فاصله رو میگیره... براش آندرلاین گذاشتم و رفتم نشستم... یه هو با دیه لحن بی ادبانه بهم گفت پاشو پاشو بیا گندی که زدی رو درست کن... بشین اینجا(به صندلی که روش نشسته بود اشاره کرد) همه ی این ده تا فایل رو دانلود کن از ایمیلم و پرینتشم بگیر! پول اونارم که خراب شده من نمیدم چون تو گند زدی ... من دهنم باز مونده بود فقط... بهش گفتم شما پرسیدین پرینت باید چیکار کنیم منم بهتون گفتم... پرید وسط حرفم گفت جای حرف زدن کارت رو انجام بده عجله دارم! من بغض کرده بودم و عصبانی... گفتم با خودم که باشه حق داره کارش طول کشیده خودم درستش میکنم... بعد نشستم دونه دونه فایل هاش رو از ایمیلش دانلود کردم و ریختم توی ورد و خواستم پرینت بگیرم ولی سیستم پرینت نمی گرفت... چند باری اومد بالای سرم و گفت چرا عجله نمی کنی؟ کار دارم و اینا! منم گفتم کارتون تموم شده فقط پرینتش مونده... خلاصه که به سعید گفتم پرینت نمی گیره... یه هویی گفت وقتی کار بلد نیستی منو معطل خودت نکن(با صدای بلند و لحن خیلی خیلی بد و توهین آمیز همه اش حرف میزد) موس رو ازم گرفت و گفت پاشو برو اون ور! کجا رفتی؟ یه دانلود بلد نیست بکنه و من کارم هر روز اینه و خلاصه همینجوری گفت و گفت! منم پاشدم از جام و رفتم نشستم روی صندلی رو به رویی در حالی که بغض داشت خفه ام میکرد! داشتم می ترکیدم از غصه و عصبانیت... اسما اومد کنارم و گفتم بهش اسما الان خیلی عصبانی ام باهام حرف نزن ... خلاصه با فلش از روی سیستم برد پشت سیستم اصلی سعیده و پرینت گرفت... یه هویی داد زد که تو که کار بلد نیستی(یه خانوم هم اومده بود که سعیده داشت کارش رو انجام میداد) غلط میکنی کار میکنی اینجا... سه تاااااااااااااا فایل رو تکراری برام پرینت زدی و منم داشتم همینجوری نگاه میکردم بهش که دوباره گفت مگه من با تو نیستم؟ اینقدر بلند حرف زد که سعیده گفت خانم غلامحسین زاده ایشون 2 ساله اینجاس و ... پرید وسط حرف سعیده و با نفرت بهم گفت حتی یه پرینت بلد نیست بگیره و با خشم و عسبانیت و فریاد گفت پاشو پاشو بیا یادت بدم و ببین چیکار باید میکردی(با یه لحن مسخره) من بغض داشت خفه ام میکرد و گفتم خانوم غلامحسین نژاد فایل هاتون تکراری بوده وگرنه من تکراری دانلود نکردم و بازم پرید وسط حرفم و گفت من که خودم همه رو دیدم! کو صفحه ی دوم قرار دادم؟ بازم من هیچی نگفتم و نشستم و یکی رو براش دانلود کردم که بازم داشت سرم داد میزد که بهش با یه لحن آروم گفتم خانم غلامحسین نژاد حتی اگه کار من کاملا اشتباه هم باشه به نظرتون این لحن صحبت شما با من درسته؟ با وقاحت تمام زل زد توی چشمام و گفت معلومه که درسته! کاملا درسته! من؟ مونده بودم... منم بهش گفتم باشه اگه درسته بقیه ی کاراتون رو خودتون انجام بدین و پا شدم نشستم سر جای قبلیم... یعنی دیگه هرچی رو که در شان خودش بود بهم گفت! بلند بلند میگفت که این بچه اس! هیچی حالیش نیست... متاسفم برای خانواده اش و برای شما که همچین آدمی رو آوردین اینجا براتون کار کنه! گفت که من باید همون اول می رفتم جای دیگه ولی به خاطر اینکه بهتون بی احترامی نشه!!! موندم و گفتم کارم رو همینجا تموم کنم و گفت و گفت و گفت! دیگه سعیده اومد گفت خانم غلامحسین نژاد چیزی نشده که... باز ادامه داد که خدا میدونه تو چه خانواده ای بزرگ شده و خانواده اش اول باید بزرگش کنن بعد شاغلش کنن و .... پا شدم رفتم گفتم باشه،(حالا یه بغض گلوم رو گرفته بود و حتی صدام بالا نمی یومد) بگین کدوم ها تکراری ان تا براتون دانلود کنم... یکی رو بازم دانلود کردم براش و گفت بسه دیگه نمیخواد! گفتم تموم شد؟ گفت نه ولی بسه!  من؟ دیگه بغضم ترکید و اولین قطره ی اشکم ریخت! سریع پاشدم(اون خانومه رفته بود اون ور فلش رو بده سعیده براش پرینت بگیره)  سریع پاشدم رفتم بیرون یه آبی زدم به صورتم... دیدم نمی تونم بمونم تو... دیگه نمی تونم بغضم و اشک هام رو کنترل کنم... نشستم بیرون که اسی اومد کنارم... بهش گفتم اسما حالم خوب نیست... میشه تنهام بزاری؟ پا شد ولی صداش کردم میشه گوشیم و کیف پولم رو بیاری؟ رفت و برام آورد و گوشیم رو برداشتم و پول و کارتم رو هم از کیف پولم برداشتم و رفتم! هرچی صدام زد کجا میری من حتی توان نداشتم حرف بزنم و سریع رفتم اون ور خیابون... حالم؟ افتضاح... اشک هام به پهنای صورت داشتن میومدن و اصلا حواسشون نبود که اینجا خیابونه... صدای اسما میومد که هنوز داشت ازم می پرسید کجا میری؟

فقط دعا دعا میکردم خدا یه ماشین برسونه... یه تاکسی جلوم ترمز کرد و گفتم دربست؟ گفت مسافرهام رو برسونم چشم... توی ماشین که نشستم دیگه همونقدر مقاومتی رو که داشتم میکردمم تموم شد و اشک هام تند تر از قبل لغزیدن روی صورتم... نفس کم آورده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود... یه چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و نمی تونستم کنترلش کنم... خانوم کناریم گفت چیزی شده؟ با دستم اشاره کردم که نه...

سر میدون مسافرهاش رو پیاده کرد و بهش گفتم(سعی میکردم که نفهمه دارم گریه میکنم) می رم امام زاده... موقعی که بهش پول دادم و خواست بقیه ی پولم رو بده برگشت و دید  دارم گریه میکنم... اول متوجه نشد ولی بعدش گفت چیزی شده؟ نمی تونستم  جوابش رو بدم... فقط تشکر کردم و پیاده شدم...

سریع رفتم توی امام زاده و بلند زدم زیر گریه... بغشم انکاری ترکید... ساعت10 بود فک کنم ... من 30 الی45 دقیقه صبوری کردم با اون زن... با خودم که وسط محل کارم بغضم نترکه... فقط گریه کردم... صدام در نمیومد... ضربان قلبم روی 200 بود فکر کنم... اسما و سعیده زنگ میزدن به گوشیم... دلم می خواست گوشیم رو پرت کنم بیرون... رفتم نزدیک ضریح و پاهام رو گرفتم توی بغلم و بازم گریه کردم... اشک امون نمی داد... یادش که می افتادم انگاری اشک هام داغ تر میشد و سر می خورن روی گونه هام... قلبم؟ داشت منفجر میشد... به خدا گفتم که اومدم گله کنم از بنده هات... بنده هایی که یادشون رفته آدمیت رو... بهش گفتم اینقدر دلم و قلبم مچاله شده که چیزی به جز آه نمی تونم بگم... واگذارش میکنم به خودت این آدم رو از دلم می ندازمش بیرون... اینقدر حالم بد بود و گریه میکردم که یه خانومی داشت دور ضریح می چرخید گفت چیزی شده؟ حالت خوبه؟ بهش لبخند زدم و گفتم آره :) یه هویی دیدم که این آدم چقدر شبیه مادربزرگمه... بازم گریه ام شدید تر و اشک هام داغ تر شد... گوشیم؟ کلی بهش زنگ خورده بود و اسمس بدون جواب رو توی خودش نگه داشته بود... مچاله تر شدم توی خودم... یه نگاه کردم دیدم ساعت11:10 دقیقه اس و ده دقیقه دیگه اذانه و مردم میان اینجا واسه نماز... نه وضو داشتم نه حالِ شلوغی و سر و صدا و آدمای سنگدلِ خدا رو...

پاشدم کفشام رو پوشیدم و با چشمای قرمز و پف کرده زدم بیرون از امام زاده... از توی بازار پیاده اومدم که برسم ایستگاه تاکسی ها... ویترین مغازه ها هیچ چیز جذابی برام نداشت از بس پرِ غُصه بودم... داشت یادم میومد که یه مشتری هم اونجا بوده و اون زن جلوی اون منو اینهمه خرد کرده... یادم اومد اسما و سعیده هم بودن و غرورم جلوی اونها به لجن کشیده شد... داشت یادم میومد که به خاطر من به خانواده ام و پدر مادرم توهین کرد...

توی ایستگاه یه تاکسی یه نفر جای خالی داشت اونم کنار یه مرد... صبر کردم  و این پا اون پا....که راننده بهم گفت بیا از این ور بشین... راه افتاد... نزدیک خونه پیاده شدم و خواستم بقیه ی راه رو پیاده برم... تصمیم گرفتم دیگه نرم سر کار... داشتم فکر میکردم چی بگم به سعیده که یه هو یادم اومد کلیدم توی کیفمه و کیف هم توی محل کارم... گوشیم رو برداشتم که زنگ بزنم به اسی ببینم کیفم کجاس که دیدم30 تا میس کال دارم و 15تا پیام... بهش زنگ زدم و گفت محل کارمه کیفم... مجبور بودم تا محل کارم برم... داشتم پیاده می رفتم و با خودم فکر میکردم همین الان و همین امروز به سعیده بگم که دیگه نمیام... دوست نداشتم پیاده برم... جسمم خسته بود...هرچی منتظر شدم دیدم تاکسی نیست و  پیاده رفتم... وارد شدم دیدم سعیده پا شد گفت حکیمه؟ گفتم اومدم کیفم رو ببرم... پاشد بغلم کرد... من؟ یخ بودم... گریه هام رو کرده بودم و الان مث تفاله ی چایی خالی بودم! بدون هیچ حسی... شایدم شوکه بودم هنوز... گفت نمی زارم اینجوری بری... یه دفه دیدیم برادر اون خانومه که یکی از مشتری های خوب و قدیمی ماس از در اومد تو... سعیده مجبور شد منو ول کنه و به اون سلام بده... از فرصت استفاده کردم و زدم بیرون... داشتم می رفتم که دیدم یکی صدام میزنه! یکی از دوستام بود... گفت کار دارم و بیا بریم باهام من تنهایی خجالت می کشم! هرچی خواستم از زیرش در برم نشد... باهاش رفتم... دیدم آقاهه واستاده و دارن با سعیده حرف میزنن... نشستم روی صندلی اون عقب... یه هویی دیدم آقا اومد جلو و گفت من شرمنده ام به خاطر اتفاق امروز... من جای خواهرم عذر میخوام و میگم حق با شماس... خواهرم به خاطر شغلی که داره و وضعیت شغلی نامناسبش، اخلاقش تند شده... من واقعا عذر میخوام... خواهش میکنم نرید از اینجا... یادم نمی یومد به سعیده گفته باشم دیگه نمیام... شایدم گفته بودم و یادم نبود... خلاصه کلی عذر خواهی کرد... اون آقا حرف میزد و انگار بازم بغضم برگشت... جلوش رو گرفتم و گفتم آقای غلامحسین نژاد، بی شخصیت ترین آدمها هم برای خودشون شان و شخصیت دارن... خواهرتون نباید با من اینجوری صحبت میکردن حالا به هر دلیلی! گفت میدونه و بازم عذر خواهی کرد و گفت توی خونه با شوهر و بچه هاشم همینجوریه و من بهش تذکر میدم و من بازم از طرف خواهرم عذر خواهی میکنم و شرمنده ام... فقط شما قرار نیست به این راحتی عرصه رو خالی کنین... دیگه خلاصه بنده ی خدا خیلی خجالت زده شد و رفت...

سرم درد میکرد... با سعیده اومدیم خونه و من کمی حالم بهتر شده بود...

همزمان با مامان و بابا رسیدیم خونه و بابا یه بسته دستش بود! بسته ی سفارشی که شنبه ی هفته ی گذشته از فروشگاه رنگی رنگی داده بودم و کل این هفته رو منتظرش بودم، درست توی این روز سخت رسید دستم و لبم به خنده باز شد...

بهترم اما خوب نیستم... سر درد دارم و دلم شکسته... انگاری اون خانوم با حرف هاش یه پنگال کرد توی قلبم و چنگال رو مدام چرخوند... توی قلبم پر از خون آبه اس... نمی تونم روی کاری که باید انجام بدم و تمرکز کنم... آخ سرم... آخ قلبم...

بازم الهی شکر ... امروز روز سختی بود ولی داره تموم میشه :)

41

تا حالا شده یه حسی داشته باشین؟ که بخواین مثلا برین از درخت یه دونه سیب بکنین ولی حال ندارین :/ حالا مثلا خیلی هم دوست دارین برین اون سیب رو از درخت بکنین ولی اساسا حال ندارین! ولی امید چرا... من اینجور وقتا یه حس رضایت درونی توی وجودم هست که خیلی از دستم عصبانی میشه... یکی از نقاط منفی من کم بودن ارادمه :/ یعنی واقعا عالی برنامه ریزی میکنم و هدف میچینم واسه خودم و امید هم به اندازه ی خیلی زیاد دارم اما بعد انگاری خسته میشم و فقط میشینم به اهدافم نگاه میکنم و امیدوارم ! که به هدف برسم :/ اینجوروقت ها من از خودم متنفر میشم و اون حس رضایت درونیم توی وجودم غصه دار میشه! حس میکنم کِز میکنه یه گوشه و میره تو خودش! من فقط وقتی از خودم راضی ام و حال خوبی دارم که اون حسِ درونیم از من راضی باشه!

یادم میاد روزهایی رو که من وزن خیلی خیلی بالایی داشتم و موقع لباس خریدن توی اتاق پرو، وقتی خودم رو می دیدم توی آینه دلم می خواست روی خودم بالا بیارم :( حس خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید درک نکنه کسی اما من واقعا از خودم و از وزنم بدم میومد!

اینکه وقتی توی لباس فروشی بری با یه نگاه تمسخر آمیز نگاهت کنن و بگن سایز شما رو نداریم... این عذاب آور بود برای من... منی که غرورم برام مهم بود ... اما واقعا نمی تونستم از پس نخوردن بر بیام... خیلی حس وحشتناکی بود وقتی غذاهای مورد علاقه ات رو می خوردی، درست همین که تموم میشد یه چیزی اون ته وجودت داد میزد و گریه میکرد که بسه! من نمی خوام چاق باشم... دلم میخواست دست کنم توی حلقم! و هرچی رو که خوردم بالا بیارم... از پسش برنمیومدم...

تا اینکه دیدم اینجوری نمیشه! یه دختر با یه وزن سه رقمی یکی از افتضاح ترین چیزای ممکن توی هر جامعه ای هست و از اون مهم تر برای خود فرد... الان که دارم اینا رو می نویسم خودم خجالت میکشم اما باید خجالت بکشم و یادم بیاد چه روزایی رو که داشتم و متنفر بودم ازشون... یادم باید بیاد که از خودم تنفر بودم! که هیچ لباسی اندازه ام نبود، که وقتی میخواستم بشینم روی صندلی میگفتم اندازه ام نیست... اینا برای شما ممکنه خنده دار باشه ولی برای من گریه آور و خجالت آوره یادآوری و بیانشون... تا امروز اینا رو هیچ جایی نگفتم... اما باید بگم تا باز اون حس خجالت بیاد سراغم...

یه روز پا شدم و گفتم که بسه! خوردن بسه...انتخاب لباس از روی سایز ،نه از روی علاقه ات بسه... با چند نفر در باره ی دکتر تغذیه مشورت کردم و قتی یه دکتر خوب پیدا کردم رفتم پیشش... سه سال تموم(شایدم دو سال و خورده ای) من زحمت کشیدم و از خوراکی های مورد علاقه ام صرف نظر کردم... سالاد بدون سس و.... باورتون میشه  اواخرمثلا وعده ی نهار من شامل اینا بود: 6قاشق غذاخوری برنج و مثلا یه تیکه از سینه ی مرغ یا 4قاشق غذاخوری قورمه سبزی؟ بیشترین وعده ای که می تونستم بخورم عدس پلو بود که 9 قاشق بود... اوایل سر سفره ی نهار بغضم می گرفت... عصبی میشدم... یه بار امتحان کنین ، 6 قاشق برنج(نه اینکه قاشق رو اندازه ی یه کفگیر پرکنین، همون قدری که عادی هست برای یه قاشق) با 4 قاشق قورمه سبزی! میشه آش... به مامان اینا می گفتم با من حرف نزنین که همه تون رو میزنم... منی که عاشق میوه خوردن بودم، در طول روز فقط می تونستم 4 تا میوه بخورم...  با همه ی سختی هاش من تونستم 32 کیلو از وزنم رو کم کنم... اینکه می رفتم توی یه مغازه و سایز من رو داشت... اینکه وقتی کسی منو می دید می گفت که واااااااااای چقدر لاغر شدی ... برام یه حس مثال نزدنی و معرکه بود... اینکه توی عکس ها دیگه من اون آدم گردِ قبلی نبودم برام یه حس خیلی ریز و عمیقی بود که باعث میشد ته دلم قِنج بره... شما نمی تونین حتی تصور کنین که چقدر من عذاب کشیدم و بعد از اینکه می دیدم نتیجه ی زحماتم رو، دلم می خواست از شادی بمیرم! با اینکه هنوز8-10 کیلو بیشتر از وزن ایده آلم بودم ولی اینقدر عالی لاغر شده بودم که وقتی کسی منو می دید فکر نمی کرد وزنم این باشه! خیلی خیلی کمتر از وزن واقعیم نشون می دادم...

وزنم رو تا اول تابستون(خرداد) امسال ثابت نگه داشته بودم ولی از اول تابستون تا همین امروز 8-10 کیلو وزنم بیشتر شده و من متنفر دارم میشم از خودم...

وقتی به اون روزای مسخره ای فکر میکنم که من با خودم داشتم توی اتاق پرو دلم میخواد بمیرم... ولی دیگه حسِ لاغر شدن رو ندارم... دلم می خواد اما اراده ام...

باید یه کاری کنم... با آرزو داشتن هیچ اتفاق خوبی نمی یوفته جز اینکه سال آینده همین موقع وزنم همون قدر زیاد میشه... باید کاری کنم... دیگه گول زدن خودم بسه! باید مقدار کالری دریافتیم رو ببرم زیر ذره بین... چون هنوز 5-6 ماه از افزایش وزنم نگذشته، اگه عمل کنم به رژیمم، میتونم توی5-4 ماه دوباره کمشون کنم و بازم ادامه بدم تا برسم به وزن68 کیلو که وزن ایده آل برای قد و استخون بندی منه! حکیمه... هشدارها رو ببین! روزای سختت رو یادت بیاد.... اون حس خجالت و تنفر از خودت...

باید بازم براش تلاش کنی... میدونم از ورزش متنفری اما حداقل مسیر خونه تا سر کار رو پیاده برو... تو که می دونی پیاده روی چقدررررررر روی روند کاهش وزنت تاثیر مثبت داره... هیچ چــــــــــیز توی این عالم بدون تلاش بدست نمیاد... پس تلاش کن و بدون اگه واقعا تلاش کنی و خودت رو گول نزنی، موفق میشی :)

*خدایا کمکم کن ...

40

1-یه چندتایی کاغذ طرح دار توی سایز آ5 سفارش دادم... گفته تا آخر هفته میرسه دستم :)

دیشب داشتم به این فکر میکردم یه وب بزنم توی بلاگفا، و هر روزم رو اونجا بنویسم... همه ی همه ی هر روزم رو... نظراتش رو هم ببندم و آدرسشم کسی ندونه... اون وقت خیلی راحت میشه هر روزم رو بنویسم بدون هیچ دلهره ای... بدون اینکه مثلا ممکنه امروزم درست مث دیروزم باشه و یا فردا رو ممکنه عین امروز بنویسم... خب این روزای من عادی و جالبه :) خسته کننده نیست اما یه جوره :) صبح ها سر کار و عصرها هم خونه مشغول یه کار ثابت :) عالیه ... و خب اینا هیچ جذابیتی برای معدود خواننده های اینجا نداره...

شایدم یه پست اونجا رو بنویسم در مورد میم! مثلا داستانهای میم! یه زمانی هروقت دلتنگ میشدم، یه کاغذ برمیداشتم و کلی چیز میز مینوشتم! میزاشتمشون توی یه صندوق و به اسی گفته بودم اگه روزی توی جوونیم مردم، این صندوق رو فقط و فقط تو بردار... محتویات داخلش برام اهمیت داشت وقتی زنده بودم و دوست نداشتم کسی بخونه... ولی خب وقتی بمیرم مهم نیست برام ... میتونی قبل اینکه گم و گورشون کنی یه نگاهی بندازی و ببینی چی نوشته توشون:دی

درسته که میم تموم شد و اون صندوق رو خودم منهدم:دی کردم اما میتونم بگم ناب ترین حس ها رو من اون موقع داشتم... شاید چون خودم زلال بودم... اینا رو خواهم نوشت توی اون وبی که کسی منو نمیشناسه و من می تونم روزهای خیلی خیلی عادی و تکراری، ولی دوست داشتنیم رو بدون هیچ دلهره ای بنویسم :)

2- یه خانوم 40-50 ساله سر یه حرفی که کاملا درست بود و من زدم! با من لج کرده و ماتحتاتش سوخته از بی محلی های من! خانوم کمی محترم باید بهت بگم منو نبین که میخندم و صدام در نمیاد اونجا! من اگه عصبانی بشم، صدتای تو رو که همه جا رو پر کردی که اومدم بشورمش و پهنش کنم توی آفتاب رو می شورم و میزارم زیر سایه بمونین تا بگندین! اما میدونی؟ در شان من نیست... واسه همین بهت بی محلی میکنم :) واسه همین سوختی آره؟ یه دوستی یه حرفی رو همیشه میزد توی این مواقع که من واقعا واقعا قبولش داشتم و اصلا قشنگ مطلب رو می رسونه ! الان دقیقا دردِش از دندون دردم بدتره! (نمیتونم اون حرف رو بزنم اینجا، یه کم بی ادبیه:دی)

39

گاهی وقتام آدم هیچیش نیس... فقط این دلِ که خیلی بهونه میگیره !

38

سلام :)

اصلا اصلا و اصلا به فال و طالع بینی و این اراجیف اعتقاد ندارم... اما خب همیشه یه عادت داشتم و اونم اینکه اگه چیزی توشون بود که به نفعم باشه رو قبول دارم اگه نه که میگم اینا چرته همه اش:دی مثلا نمی دونم هیچکدومتون مجله ی موفقیت خوندین یا نه... تهش از همینا داره که واسه هر ماهی فرق میکنه... اون تو همیشه چیزای مثبت و امیدوار کننده نوشته و من واقعا خوشم میاد از خوندنشون چون بهم امید میده جای اینکه از آِینده چرت بگه :)

دیروز یه همچین چیزی دیدم و وقتی خوندمش ماه مرداد رو ،کیفم کوک شد اصلا انگاری قسمت بالاییش، دقیقا چیزایی که توی ذهن من بود رو نوشته بود :)

لینکش رو براتون می زارم، اگه خوشتون اومد و امید گرفتین باورش کنین و اگه هیچ ربطی نداشت و اصلا مسخره بود، بگین : بابا همه شون چرتن

اینم لینکش  

37

روی تختم دراز کشیده بودم یه هویی دلم هوای نوشتن کرد :دی

صبح رو ساعتای8 و نیم از خواب بیدار شدم و علی رغم اینکه دوست داشتم بیشتر از اینا بخوابم، اما ترجیح دادم جای دراز کشیدن توی رخت خوابم و چرخیدن توی نت، بیدارشم و کسل نشم :)

بیدار که شدم یه خورده روی میز رو ترُتمیز کردم و یه سری کارای ریز رو انجام دادم و لباس های زمستونیم رو که چند روزه توی پلاستیک گوشه ی اتاق هست رو جا دادم توی کمدم و لباسای تابستونیم رو گذاشتم توی همون پلاستیک و گذاشتم توی اتاق که بزاریمشون جای قبلی ها:دی

بعد هم آماده شدم و رفتم پیش اسی... یه چرم رو بهم داد که اولش حس کردم اصلا به دردم نمی خوره... بیشتر که بهش فکر کردم دیدم این چرمه جون میده واسه ساخت کیف لپ تاپ^_^

نهار که خوردم کلی کار عقب افتاده از طول هفته داشتم و اونا رو انجام دادم... لباس های کثیفمم انداختم وسط اتاق که کم کم اندازه شون برای یه ماشین کافی بشه و بندازم تا شسته بشن... بعد ی 40 سانت اون ورتر هنوز لباسای شسته شده ی قبلم رو که از روی بند آوردم و وقت نکردن تا کنمُ واسه خودشون جا خوش کردن...

دارم هی با خودم کلنجار میرم که نباید یه هویی از صفر به صد رسید و نباید بخوای تندی از صفر به صد برسونیش و آروم حرکت کن اما متمادی و همیشه...

یه مقدار پول رو گذاشتم که ریخته بشه به حسابم... میخوام یه خرید اینترنتی کنم و پول توی کارتم اون مقدار نیست...

چهارشنبه بعد نهار خسته بودم و خوابیدم... توی خواب دیدم که مُردین و من داشتم بلند بلند گریه میکردم... درست برعکس حقیقت... اینقدر بلند داشتم گریه میکردم که از صدای خودم بیدار شدم و دیدم که انگاری توی واقعیت داشتم گریه میکردم اما فقط صوت گریه... داره یه سال میشه... یه ســــــــــــــــال...

شال گردنم داره بافته میشه کم کم و ان شاء الله چندروز دیگه میرسه دستم... نجمه دو جفت کفش بافتنی خریده و عکسش رو واسم فرستاده و میگه یه جفتش واسه دختر تویه و یه جفتش واسه دخترِ خودم:دی (ان شاءالله)

دارم روزهام رو شلوغ میکنم که دیگه یادم نباشه که نیست... دلم میخواد بدونم همسرم! الان کجاست و داره چیکار میکنه؟ حالش خوب باشه امیدوارم... میشه مراقب خودت باشی عزیزِ دلم؟ من اینجا گاهی عجیب دلتنگت میشم...گاهی واقعا فکر میکنم هیچ کس جفتِ من نیست ولی مگه میشه خدا کسی رو تنها آفریده باشه؟ مگه من نباید آروم بگیرم کنار کسی؟ ... بگذریم :)

ارسطو(کاکتوسم) گل داده و من چقدر دلم ضعف میره واسش :)

پاشم که کلی کار دارم... باید نماز بخونم و برم حموم و لباسام رو بندازم توی ماشین و اون شسته شده ها رو تا بزنم و اتاقم رو مرتب کنم و آماده ی یه شنبه ی عالی و پر کار باشم...

ممنون خدای خوبم برای همه ی چیزایی که بهم دادی و گاهی من یادم میره باید براشون شکر کنم ... الهی شکر

36

یه جمعه ی خوب و دوست داشتنی...