65

حقیقتا من نمی تونم منکرِ حس های خوبِ بعدش باشم، اما حقیقتاتر هیچوقت هم نمی تونم مُنکر این بشم که خدا قطعا داناتر و مهربون تره و قطعا هیچکدوم از این "حس هایِ خوبِ بعدش" ارزش "بدبختی هایِ احتمالیِ بعدش" رو نداشته...

*الهی شکر

64

میدونی؟
این روزا اگه مراقب نباشم و غفلت کنم، سریع همه ی حس های بد میان سراغم و من مچاله میشم! برای همین تا می خوان وارد شن و من خم شم، دستم رو مشت میکنم و صاف می ایستم و میگم: هی! یادت رفته چه خطری از بیخ گوشت رد شد؟

63

قرار بود امروز عصر رو بریم بگردیم و دور دور توی خیابون ها!
اما خب طفلی اسی امروز آزمون داشت و صبح ساعت6 بیدار شده بود و خسته بود کلی...

یه کافی شاپ جدید باز شده که جالب هم هست به نظرم! جالبیش به اینه که ویژه ی بانوانه! دوست دارم برای اولین بار که رفتیم اونجا،براشون یه شاخه ی گل ببرم و ازشون قدردانی کنم برای این کار :)

به شدت کار دارم!

اتاقم بسیار بسیار به هم ریزه! لب تاب یه وره و گوشی و شارژر و اسپیکر و آهان، اون گوشه هم سشوار افتاده و قوطی کرم ها و روسری و لباسام و... :/

 تازه باید میتو رو هم تمیز کنم...

و فردا یه اول هفته ی عالیه دیگه اس :)

درس خوندن برام سخت شده چون 2 هفته ی کامل درس نخوندم و خب به سرعت نور با تن پروری و راحتی اُخت می گیرم :/

برای این ماه وقتی حقوق گرفتم بازم باید چندین تا خرید اینترنتی انجام بدم... یکی از اولیت های خریدهام(البته برای ماه بعد یعنی اسفند) خرید سررسید موفقیه...

باشد که به باشیم:دی

62

یکی از تصمیمات حماسی! بنده اینه که از این به بعد، ظاهر اتاقم رو به مناسبت ورود هیچ گوسفندی! تغییر نخواهم داد!

*من همینم! تمام...

61

می فرمایند که : این چه حسیه، چه حالیه، چرا من رو هوام؟

* شاعر در اینجا خیلی ریز به اثرات جو گیری اشاره داره :دی

60

یه سری از آهنگ هام هست که کُلش موزیکه، حالا اون وسط مسطا یارو یه سوتی هم زده که یه چییَم اون گفته باشه... به همین سیاهیِ روز قسم :/

59

یه سری هام هستن، وقتی داری چیزی رو براشون توضیح میدی، جوری رفتار میکنن که آدم به خودش و به دانسته هاش شک میکنه!

خب دوستِ عزیز، وقتی چیزی رو نمی دونی جوری رفتار نکن انگاری علامه ی دهری! اعتماد به نفسش برای پافشاری روی چیزی که غلط بود، جوری بود که من به حرفای خودم شک کردم! نکن برادر من نکن !

من یه چی میدونم که میگم !

* بعد چرا باید تلفن اینجا قطع باشه و من مجبور باشم با یکی از مشتری ها همین امروز،تماس بگیرم و من مجبور باشم با شماره ی خودم باهاش تماس بگیرم؟ چرا واقعا؟ :/

**ممکنه دردش زیاد باشه اما بازم شُکر :) ممنون که مراقبم بودی خدا :) ♥

58

آقاهه اومده واسش نوبت دکتر بگیرم... بعد میگه دکتر شکیبی... منم میگم محمدرضا؟ یه لحظه مکس کرد و هیچی نگفت اما متعجب بود همچنان!

 من اهمیت ندادم و گفتم دکتر محمدرضا شکیبی تا آخر اسفند، روز خالی برای نوبت اینترنتی نداره... آقاهه بلند خندید و گفت من اسمم محمدرضاس و وقتی شما گفتین محمدرضا من یه لحظه جا خوردم گفتم این خانوم اسم منو از کجا میدونه

آیکون غش غش خنده حتی :دی

* و باز هم امان از اینستای نامرد :/ چرا اینقدر برام جذابه؟ اصلا چرا من دوباره خنگ شدم و نصبش کردم؟ باید حذفش کنم قبل از اینکه وقتم رو بیشتر از اینا بگیره :/

57

وقتی همه چیز رو سپردم دست خدا، خیالم راحت بود هیچ گزندی بهم نمی رسه، حالا هرچی هم که می خواد بشه... بهش گفته بودم من خیر رو میخوام و تعریفم رو از خیر هم براش گفته بودم و بازم سپرده بودم دستش ...
داشتم فکر میکردم اگه به عقل آدمیزاد بود و با دیدِ انسان! بد میشد و اونچه که نباید، میشد...

داشتم به خودم میگفتم که خدا، یقینا از مادر برای فرزند مهربون تره و داشتم تصور میکردم که مهربون تر از مادر که خیلی خیلی چیزِ زیاد و بزرگ و غیرقابل تصوریه!

گاهی عقل آدما، دیدِ آدما ، تا همین یک قدمی و نهایتا یک متری رو میتونه ببینه اما خدا تا آخرِ آخرش رو با وضوح میبینه و می دونه... گاهی چیزی رو که ما فکر میکنیم خیره، در نهایت شرِ واقعی هست و خودمون و زندگیمون رو می سوزونه و گاهی در کمال ناباوری، چیزی رو که ما شر می دونیم، پر از خیر و برکته برامون و برای اطرافیانمون ...
و من با همین عقلم و با همین چشم، داشتم بد می رفتم و بد می دیدم ، داشتم بد انتخاب می کردم... شاید هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد چون اون چیزی که دیده میشد تصویر و وجهه ی بسیار عالی و خوبی داشت. یه چیزی تو مایه های درِ باغ بهشت! که فقط درِ باغِ بهشته و نه خودِ بهشت!
توی همه ی اتفاق ها و بالا بلندی های این چند روز، من دلم محکمِ محکم بود به خدا... به اونی که از مادر برای بچه مهربون تره نسبت به بنده هاش... و دیروز ظهر وقتی بابا برام اون قضیه رو تعریف کرد دلم می خواست از ماشین پیاده شم و روی آسفالتِ خیابون، سجده ی شکر به جا بیارم... دلم بسیار بسیار آروم شد و همچنان محکم بود...
یادم نرفته بود که شب قبلش(شایدم شبِ قبل ترش) از خدا خواستم که منو به یه چیز محکم وصل کنه تا حتی توی طوفان جام امن باشه نه اینکه با یه نسیم هی به اینور و اونور کشیده شم... بهش گفته بودم که امن ترین جایی که هست، آغوشِ خودته خدا و الحق که خدا آغوش خودش رو بهم هدیه داد و من حتی اگه تا آخر عمر روزی 1000بار شکرش رو به جا بیارم، حتی نمی تونم یک هزارم لطفی که بهم کرد رو جبران کنم...  شاید اگه اصل قضیه رو براتون می گفتم، از این مدلی حرف زدنم متعجب می شدین و میگفتین که این خیر نیست! اما به نظر من این دقیقا همون خیری هست که من دنبالش بودم :) و من از خدا خواسته بودم...و این بارم خدا بهم لطف کرد و دست منو گرفت... ممنون که همیشه باهامی خدای مهربونم ♥
الهی شکر


56

خدایا،خودم رو و همه چیز رو سپردم دست خودت... توکل بر تو... خیر،امنیت،آرامش،سلامتی و لبخند(لبخند از سر شادی) رو بخواه برای همه و من و ما!  و همه ی اون خوبی هایی رو که من یادم نیست یا اسمشون رو هم بلد نیستم...

55

یکی دو روزی هست داره اینجا بارون میاد... من؟ عاشق بارونم... همه اش میرم روی حیاط زیر بارون...امشب 2ساعت رو نشسته بودم زیرش...پاهام یخ کرده بود اما قلبم گرمه گرم بود...

زیر بارون باید نفس کشید... ممنون خدا که بارون رو آفریدی تا من دیوونگی کنم باهاش...

* الان که دراز کشیدم توی رخت خوابم،صدای شر شر بارون داره وسوسه ام میکنه برم روی حیاط بازم

54

داغ داریم نه داغی که بر آن اخم کنیم / مرگمان باد که شکواییه از زخم کنیم 

مرد آن است که از نسل سیاوش باشد / «عاشقی شیوه مردان بلا کش باشد»

چند قرن است که زخمی متوالی دارند / از کویر آمده‌ها بغض سفالی دارند 

بنویسید گلوهای شما راه بهشت / بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت 

بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت / پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت 

بنویسید که با عطر وضو آوردند / نعش دلدار مرا لای پتو آوردند 

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود / «دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود»

خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد /هر که از کوچه معشوقه ما می گذرد 

بنویسید غم و خشت و تگرگ آمده بود / از در و پنجره‌ها ضجه مرگ آمده بود 

شهر آنقدر پریشان شده بود از تاریخ / شاه قاجار به خونخواهی ارگ آمده بود 

با دلی پر شده از زخم نمک می‌خوردیم / دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خوردیم 

بنویسید که بم مظهر گمنامی‌هاست / سرزمین نفس زخمی بسطامی‌هاست 

ننویسید که بم تلی از آواره شده است / بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است 

مثل وقتی که دل چلچله‌ای می‌شکند / مرد هم زیر غم زلزله‌ای می‌شکند 

زیر بار غم شهرم جگرم می‌سوزد / به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد 

مثل مرغی شده‌ام در قفسی از آتش / هر چه قدر این و آن ور بپرم می‌سوزد 

بوی نارنج و حناهای نکوبیده بخیر! / توی این شهر پر از دود سرم می‌سوزد 

چاره‌ای نیست گلم قسمت من هم این است / دل به هر سرو قدی می‌سپرم می‌سوزد 

الغرض از غم دنیا گله‌ای نیست عزیز! / گله‌ای هست اگر حوصله‌ای نیست عزیز! 

یاد دادند به ما نخل کمر تا نکنیم / آنچه داریم ز بیگانه تمنا نکنیم 

آسمان هست غزل هست کبوتر داریم / باید این چادر ماتم زده را برداریم 

تنِ تردِ همه چلچله ها در خاک و / پای هر گور چهل نخل تناور داریم 

مشتی از خاک تو را باد که پاشید به شهر / پشت هر حنجره یک ایرج دیگر داریم 

مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست / بم همین طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست 

داغ دیدیم شما داغ نبینید قبول! / تبری همنفس باغ نبینید قبول! 

هیچ جای دل آباد شما بم نشود / سایه‌ی لطف شما از سر ما کم نشود 

گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید / داغ دیدیم امید است دعامان بکنید 

بم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد / «نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد»

حامد عسگری

*خوشحال میشم اگه برای شادی روح همه شون فاتحه بخونین :)

53

یادته به پیامبر چی گفتی؟ یادته پیامبر و امام ها چی گفتن به مردم؟ اینکه معیار برتری انسانها به هم دیگه، فقط ایمان و تقوا و پرهیزکاریشونه و نه رنگ پوست و محل زندگی و...

دیشب یه دفه ای اینا یادم اومد... چیزایی که امروز دست و پای من رو بسته و همینجور دست و پای "ب" رو، هیچ تناسبی با اون چیزایی که تو توی قرآن به پیامبر گفتی و پیامبر به مردم منتقل کردن نداره! اما بهم حق میدی که بترسم؟ نه واقعا هیچ حقی بر من نیست که بترسم چون واضح خودت گفتی که ملاک برتری انسانها اصلا یه چیز دیگه اس! نه زیبایی و نه خانواده و نه هیچ چیز دیگه... مگه پسر نوح، به واسطه ی اینکه پسرِ نوح بود بهشتی شد؟ یا مثلا چون حضرت موسی چوپان بود، دلیل بر این بود که در شأن پیامبری نیست؟ یا حتی مگه آسیه چون زن فرعون بود جهنمی شد یا حتی خود فرعون چون فرعون بود بهشتی بود؟ این چیزای مزخرف همه شون ساخته ی ذهن منه... نباید دیدم این شکلی باشه اما این شکلی شده و باید درستش کنم... پس فردا که حرف از ایمانِ آدما شد، مثلا می خوای بگی من از فلان خانواده ام پس برترم؟ یا مثلا از فلان خانواده ام و شان ندارم؟ کی گفته این دوتا به هم مربوطن؟ ها؟ اینا رو من و تو مشخص کردیم وگرنه که ملاک برتری پیش خدا اصلا یه چیز دیگه اس! زمین تا آسمون فرق داره با معیارهای امروزِ تو... خانواده و شغل و ... برا آدم می مونه؟ حتی نمیشه تضمین داد همه ی آدم ها تا آخر عمشون با ایمان می مونن چه برسه به خانواده و شغل و جایگاه و رنگ پوست و قد و وزن وهزار تا کوفت و زهرمار دیگه... حقشه یه قیچی برداری و این لجن ها و این طناب ها رو باز کنی از دست و پات...ملاک برتری آدمها فقط ایمان و عمل صالح اوناس پیش خدا... و خدا هیچ تعارفی با هیچ کس نداره و هیچ کس هم فامیلش نیست... خدا دونه دونه آدما رو نسبت به هم تمیز میده و رتبه میده فقط بر اساس ایمانشون... مگه بلال حبشی، سفید بود؟ مگه سلمان فارسی، عرب بود؟ مگه امام علی از یه خانواده پولدار بودن؟ میتونم کلی مثال دیگه برات بزنم... بشکن توی خودت و طلب بخشش کن اگه بخوای ملاک برتری آدم ها رو این چیزا قرار بدی... اگه اینجوری باشه که پس تو شان و شخصیت و جایگاهت پایین تر از کسی هست که توی تهرانه، اینجوری مقایسه کردن، درسته؟ مگه خیلی از آدمای خوب و مهم و با ایمان، خونه شون شهر بوده؟ تهران بودن؟ یا هرجای دیگه؟ اون چیزی که به آدما برتری میده فقط ایمانشونه... توکلشونه... اگه تو بر اساس چیزایی که خدا گفته عمل نکنی، بعدا پشیمون میشی... اما اگه بر اساس چیزایی که خود خدا اونم به این وضوح گفته عمل کنی خدا زیر قولش نمی زنه... خدا خلف وعده نمی کنه و تنها کسیه که قولش قوله و مرد و مردونه پای حرفاش وایستاده... بله حکیمه خانوم... برو توبه کن، برو طرز فکرت رو عوض کن در این مورد خاص... بروُ درست شو... آدم شو که آدمی را آدمیت لازم است...

52

دقیقا یادم نیست از چندمین روزِ این هفته، یا چندمین شنبه ی این هفته بود که به آدمها شک کردم!
اما یادمه درست از زمانی شروع شد که میم وارد اتاقم شد و در رو بست و گفت میخوام چیزی بگم بهت! و گفت که با فلانی(فلانی را یک زمانی باهاش رفت و آمد داشتم و بهش حسِ خوبی داشتم) زیاد صمیمی نشو... تعجب کردم، می دونین چرا؟ چون من با فلانی چندماه بود که به دلیل مشغله نه رفت و آمد داشتم و نه حرفی صحبتی چیزی... گفتم چرا؟ و میم گفت که فلانی در جمع های زیادی پشت خانواده ات و به طور خاص پشت تو حرفهایی میزند که بیا و ببین! که دختر بزرگه ی فلانی ها این طور است و آن طور است ! من؟ به وضوح دلم ریخت از وقیح بودن آدمها! منی که ظاهر و باطنم سعی کردم همیشه مث هم باشه و با همه روراست باشم... از میم نپرسیدم که فُلانی پشتِ سر من چه حرفهایی زده اما از خودم پرسیدم که چرا آدمها این طوری شدن؟ کسی رو که یه زمانی تا مشکلی برای سیستمشون پیش میومد، برای گوشیش پیش میومد سریع میومد در خونه و با کلی قربونت برم و عزیزم و .... خطابت می کرد، و تو بدون دریغ و بدون توجه به تملق هاش، هرکاری که از دستت بر میومد رو براش انجام می دادی، کسی که جلوش خودت بودی و خب البته رابطه ی عاطفی و صمیمانه هم نداشتم زیاد باهاش، اما جلوش آدم وار رفتار می کردم، کسی که ظاهرش رو اینقدر خوب و مهربون جلوه میده،چی می تونه از تو دیده باشه و گفته باشه؟ و حتی ممکنه چیزهایی که ندیده گفته باشه! داشتم با خودم همچنان فکر میکردم که من و خانواده ام اونقدر بی آزاریم و ساکت، که حتی وقتی در محله مون، اون اتفاق افتاده بود که حتی بعدا توی شهر هم پیچید، ما اونقدرکاری به کار بقیه نداشتیم که بعد از چندین ماه، خودِ اون فرد تعریف کرد که برام این اتفاق افتاده و چطور شما متوجه نشدین وقتی حتی خبر توی کل شهر پیچیده؟

چرا آدم ها نمک به حروم شدن بعضی هاشون؟ چه آزاری از من بهش رسیده که اینجوری کرده؟ و حتی از چی بودن من، از چی داشتن من کجاش سوخته که باعث شده درباره ی من توی جمع های زیادی صحبت هایی بکنه که حتی من نپرسیدم چیه... گاهی آدم ها وقتی باهات کار دارن مثل چی دورت می گردن و موس موس میکنن و بعدش هار میشن انگار... من اما به میم گفتم که من نمی بخشمش و بسه دیگه... هی مثل احمق ها بخشیدم و گفتم اشکال نداره بابا! آدمن، و آدم جایزالخطاس... اما مگه حقِ خوب بودن(باشه می دونم که من آدم خوبی نیستم، اما همیشه سعی کردم خوب باشم و خوب عمل کنم و به تشخیص خودم راه درست رو انتخاب کردم ) من و رعایت کردن اصول آدمیت، نتیجه اش اینه؟

که فُلانی که یه روزی حتی وارد حیاط خونه ی شما شده و 8 سال از تو بزرگتره و  متاهله و تو همیشه فکر میکنی که آدمهایی که از تو بزرگترن و متاهلن باید آدمهای خوبی باشن و تو محرم دونستیش که دعوتش کردی توی خونه تون، بشینه و.... که بعدا بگه دختر بزرگه ی فلانی ها اینطور و اونطور...

دلم میخواد تف کنم توی صورتش... یادم نمیره که آدمهایی مثل تو و امثال تو، چقدر تاثیر منفی داشتین توی رفتارهای خوب من... توی ذهنیات خوبِ من درباره ی آدمها... چندروزی هست توی نگاهم به آدمها، نفرته... وقتی نگاهشون میکنم فقط توی ذهنم این میگذره که خب الان قراره بره چی درباره ی من بگه... میدونین؟ از خودی زخم خوردن بحثش فرق داره... اندازه ی یه شمشیر سمی، درد داره و عمیق میشه... توی قلبم چیزی انگار زخمی شده و توی ذهنم... و اما من قطعا به وقتش به فلانی گوشزد میکنم که تو درباره ی من چیزهایی گفتی و دلیلی نداشته درباره ی من چیزهایی بگی وقتی من خودم حضور نداشتم... انگار این روزها دارم بزرگ میشم و باید یاد بگیرم چطور باید توی دنیای بزرگترها(بعضی بزرگترها) باید گرگ بود و دَرید...

خدایا تو شاهد باش :)

51

سلام و صبح بخیر :)

از اونجایی که توی استانِ ما وضعیت زرده! بنده اومدم اینجا یه وصیت نامه بلند بالا بنویسم و بگم: اگر بار گران بودیم رفتیمممممم، اگر نامهربان(اتفاقا ما خیلی هم مهربان بودیم) بودیم رفتیم بچه بشین سر جات دارم نطق میکنم:دی

آهان، داشتم می فرمودم:دی من چیزی از مال و منال این دنیا ندارم به جز یه مقدار طلا و یه لب تاب:دی و یه میز تحریر و سه جلد دفترچه ی خاطرات بسیار خصوصی که توش از عالم و آدم نوشتم و بعضا مورد مرحمت قرار دادم:دی آهان راستی یه مقدار لباس و جوراب نشسته هم دارم

طلاهام رو که همراهم دفن کنین، دوسشون دارم . دس به طلاهام بزنین شبا روح سرگردون میشم میام به خوابتون

اون لب طابمم چیز خاصی توش نیست ولی خب اونم باهام دفن کنین... خدا می دونه چیا توش باشه، نه اصلا بسوزونینش که هیچی ازش نمونه، خاکستر هاشم بریزین توی چاه توالت و یادتون نره بعدش فلاش تانک رو هم بکشین، محض احتیاط یه آفتابه هم آب کنین بریزین که هیچیش نمونه آبروم بره لب تابم دست پسر خاله بزرگه برسه آبرو نمی زاره برام، خصوصا از دست اون قایمش کنین:دی

اون سه تا دفترچه خاطرات بود که گفتم، اونا رو اگه احدی به فاصله ی یک کیلومتریشون نزدیک بشه الهی که مرض منو بگیره بیمیره توی اونا که مربوط به زمان کنکورم میشه چیزای زیادی نوشتم، اوه اوه تازه داره یادم میاد چیا نوشتم باری تعالی خودت اونا رو توی یه سوراخ سُمبه ای چیزی قایم کن اون دنیا ازت می گیرم ، قربون دستت

آهان و حالا می رسیم به اون یه مقدار لباس چرکا:دی دیگه اونا رو بین خودتون تُخص کنین هر کدوم یه چندتایی رو بشورین، تمیز بشورینا، بریزین توی تشت و قشنگ چنگ بزنین، نشسته ول نکنین گربه شور شن، من رو تمیزی حساسم، آ قربون دستت 

و جدای از وصیت های بالا که مشقول الزمبه این اجراشون نکنین، مث اینکه یه بیماری آنفلانزا اینجا خیلی شایع شده که اصلا بخش نامه کردن توی مدارس هرکی یه عطسه زد یا یه سرفه، شوتش کنین بیرون از مدرسه و تا یه هفته ام حتی توی خیابونای اطراف مدرسه پیداش نشه بعد تر مث اینکه دیدن ای خاک عالم تو سر ارواح خبیثه، از کی تا حالا دانش آموزا به درس و مشخ اینهمه علاقه نشون دادن و همه شون از دم با عطسه و سرفه و دستمال و اینا سر کلاس درس میان؟ دیگه گفتن باشه معلما نیان:دی(چیه؟ مگه معلما دل ندارن؟) بعد دیدن معلمام پاشدن اومدن مدرسه و هیچکدوم ول کن ماجرا نیستن، دیگه بخش نامه زدن همه ی مدارس توی همه ی پایه ها توی هر دوتا شیفت تعطیلن تا شنبه(ما شانس نداشتیم از همون اولشم، سرما هم که می خوردیم، بهمون می گفتن پاشو برو مدرسه حالت خوب میشه) بعد دیدن هی وای خیلی مث اینکه خر تو خره! دیگه حتی توی مرکز استان دانشگاه ها رو هم تعطیل کردن تا شنبه:دی باری به هرجهت بنده الان از محل کارم دارم براتون می نویسم:دی

حالا، این آنفولانزا یه سرماخوردگیه خیلی سخته مث اینکه و معمولا افراد مسن و بچه ها و اونایی که سیستم دفاعی بدنشون پایینه می گیرن، و اگه بیماری زمینه ای نداشته باشی مثلا مث بیماری ریه و این صوبتا، تا پای گور میری ولی توی گور نوچ اگرم که خدا طلبیده باشه یا بیماری پیش زمینه خواهی داشت یا وقتی سرما خوردی، بیماری پیش زمینه خودش تولید میشه و بعله الفاتحه مع صلواتِ بلند جمیعا:دی

بیاین روی ماه یکی یکیتون رو ببوسم ، شاید همه با هم رفتیم اون دنیا و بازم اونجا دور هم جمع شدیم و خلاصه خوش می گذره

و اما اینکه توی هر شهری که هستین، بهتره برای جلوگیری از سرماخوردگی یه سری کارای راحت و آسون رو انجام بدین که کلا سرما نخورین.مثلا مث: شستن دقیق دست ها بعد از اینکه رسیدین خونه و قبل از هر بار غذا خوردن و میوه خوردن یا هر چیز خوردنی مث شیرینی و اینا، خوردن مایعات و ویتامین ث که توی میوه های زمستونی مث پرتقال و نارنگی و لیمو شیرین هست... سوم خوردن شربت آبلیمو عسل... پیاز رو هم شنیدم با غذا اگه بخورین خوبه اما خواهشا فراموش نکنین که قبل از تموم شدن کامل غذاتون(مثلا چند لقمه مونده که غذاتون تموم شه) دیگه پیاز نخورین و بعدش مسواک و آدامس فراموش نشه وگرنه گرچه باعث میشه شما زنده بمونین ولی در مواقعی دیده شده بقیه از بوی دهن شما، مسموم و راهی بیمارستان میشن و اینکه مسواک رو فراموش نکنین و حمومم زیاد برین(این دو مورد آخر رو خودم برای رعایت بهداشت گفتم

♥ مرجان عزیزم، تولدت خیلی خیلی زیاد مبارک :** امیدوارم امسال یکی از بهترین سال های عمرت باشه :*