20

یه حالت عجیب غریبی بهم دست داده و اونم اینکه میترسم بگم دارم چه غلطی میکنم... از بس که هر کاری رو که دوست داشتم انجام بدم، یا داشتم انجام می دادم به محض اینکه از دهنم خارج شده به طرز عجیبی به پایان نرسیده و یا گند خورده بهش...

اعتماد به نفسم کم شده یعنی؟

کاش اینهمه مردم ازم سوال نکنن... دوست ندارم دروغ بگم و دوست ندارم بگم دارم چه غلطی میکنم... پس دماغتون رو از زندگیم بکشین بیرون... هنوز روحم اونقدر التیام پیدا نکرده که بخواد دوباره زخم بخوره... یه حرف زد و باعث شد  دیروز  رو برای اولین بار بهم اجازه ندن برم جایی... و این شد که نرفتم مسابقات... اونم مسابقاتی که الان دو ماهه تمومه دارم واسش برنامه ریزی میکنم و براش هیجان داشتم... دیروز رو همه اش توی دلم گفتم اگه الان ازدواج کرده بودم یا دوست پسر یا هر کوفت دیگه ای داشتی نباید می نشستی توی خونه و زل بزنی به دیوار... دیروز رو باعث شدین من توی اوج24 سالگی فکر کنم که خیلی از وقت ازدواجم گذشته ... که خیلی فکرای مسخره کنم و هی بگم اگه بود اگه شوهر داشتم اگه... اگه... الان وضعم بهتر از این بود...لعنت بهتون که با یه حرف اینجوری گند زدین به برنامه های من... حالا باید برم توی هزارتا کمد و کیف و سوراخ و هزار کوفت دیگه رو بگردم تا یه دل خوش کُنک دیگه واسه این هفته ام پیدا کنم... نترسین وقتی پیداش کردم بهتون میگم تا بازم گند بزنین توش...

چرا آدما اینجورین؟ من تا حالا هیچوقتتتتتت پیگیر زندگی مردم نبودم! اینکه مثلا چرا نیست یا اینکه کجا بودن که نیومدن یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای...

من دلم خواسته خودم رو و آینده ام رو آتیش بزنم به کسی چه؟ دلم خواسته برم وسط یه عالمه مرد ماشین سواری ببینم به تو چه؟
عملا به مرحله ای رسیدم که یقین پیدا کردم برای عملی نشدن کارهام، فقط نیازه که به زبون بیارمشون جلوی کسی... اون وقته که می ترکه...

به شما چه ربطی داره که هی ازم می پرسین پیاده نمیری کربلا؟ وقتی می گم نه میگین چرا... به شما چه... دلم نمی خواد... حتما باید بغض کنم و یادم بیاد هرچی میگم میخوام بیام کربلا دعوتم نمیکنن؟ حتما باید بگم خاطره ی پارسال رو؟ باید بغض کنم و براتون توضیح بدم که چقدر دلم شکسته اس؟ که امسال سالگرد مادر بزرگم توی همون حوالی میوفته؟ باید بگم همه ی اینا رو؟

19

1-از بس که آدم مسقره! ای ام، وقتی که جدی میشم خنده ام میگیره :/

گرچه هیچوقت نشده که این خنده رو بروز بدم، اما همیشه زیر پوستی خنده ام گرفته! خوب شد این سری پشت تلفن بود وگرنه معلوم نبود بتونم خنده ام رو کنترل کنم از بس جدی شده بودم

دیروز نمی دونم حرف سر چی شد اصلا که به اینجا رسید، ولی به جایی که رسید جالب بود! یه هویی ازم پرسید تا حالا کاری بوده که دوست داشته باشی انجام بدی و به هر دلیلی نتونی انجام بدی و شجاعتش رو نداشته باشی در عین اینکه خیلی خیلی دوست داری انجامش بدی؟
خب خیلی تعجب کردم از حرفش! تا حالا هیچکس همچین سوالی رو نپرسیده بود! در نگاه اول گفتم نه... اما بعد گفتم صبر کن یه مقدار فکر کنم...

بعد دیدم که هست! چهار تا کار بود که من دوست داشتم انجام بدم اما شجاعتش رو ندارم! یکیشون اینکه هر غذایی رو که دوست دارم بخورم تا بترکم:دی

جوابای اونم خیلی برام جالب بود =)) کلی خندیدم به جواباش !

از ظاهر شهر و ماشین های عجیب غریبی که اومدن توی شهر، قشنگ معلومه که مسابقات اینجا برگزار میشه...  دل تو دلم نیس فردا برسه شال و کلاه کنم و برم محل مسابقات، ان شاء الله :)

تونستم واستون عکس میگیرم و میزارم ...

2- یه نفر امروز اومد اینجا و گفت که میخواد واسه اربعین ثبت نام کنه و پیاده بره کربلا... من؟ قلبم تند تند زد و اشکام داشتن می ریختن... گفتم کار ما نیست و فرستادمش که بره... همه ی همه ی پارسال جلوی چشمم اومد...یادتونه؟ اومدم گفتم دارم میرم کربلا و بعد جمعه راهی بودم ولی پنج شنبه اش با اینکه چمدونمم بسته بودم کنسل شد و من چقدر غصه ام گرفته بود،اما نمی دونستم  غصه ی اصلی فردا صبح به گوشم میرسه و جمعه... امان از جمعه... من خیلی دلتنگشم، خیلی زیاد...

18

به رسم و سنت چندین ساله، از امروز تا عاشورای حسینی، سیاه پوش امام حسین میشیم...

17

یه چیزی شنیدم هنوز که هنوزه گیج و منگم!

برای چند لحظه خشکم زد... خدایا کمکشون کن...

16

اینکه امروز کمی کسلم، شاید واسه این باشه که دیشب رو دیر خوابیدم! شایدم واسه خاطره هواس!

در هر صورت خیلی خیلی خوابم میاد :(

اسی واسم یه خوابی دیده اصلا خواب ها

15

سلام و صبح بخیر :)

امروز اما آرومه!
کارای یه سری آدما رو دیگه واقعا نمی تونم تحمل کنم! اینکه پای بی شعوریه اونا من شعور داشته باشم که دیگه اصلا!
یه شاگرد خصوصی بهم خورد برا پیش دانشگاهی... هزینه ی پرداختیشم عالی بود... قرار شد خبر بدم بهش... یه کم درباره اش تحقیق کردم دیدم همچین اخلاق درست و حسابی نداره... بیخیالش شدم! با اینکه می شد روی هوا قاپید اما هنوز اخلاق برام مهمه :)

دیروز زنگ زدم بهشون گفتم بسته ی من کی میرسه؟ دیگه شدآخر هفته... هفته ی دیگه هم خیلی دیره... گفت امروز میرسه... حالا باز قرار شده زنگ بزنه بهم وقتی رسید :)

دوست دارم از سایت رنگی رنگی خرید کنم :) بزار حقوق بگیرم:دی

دیروز عصر رو تا چهار و نیم خوابیدم! بیدار که شدم یادم افتاد نماز نخوندم... پوف... هرچی از اول وقت بودن نماز می گذره، خوندنش دشوار تر و سخت تر میشه :/

محمدکاظم امروز میاد اما بنی دو دل شده!

دیروز از بس تشنه ام بود و بعدشم گشنه، پاشم رفتم یه کیک و شیر خریدم... با اینکه شیر رو اصلا دوست ندارم ولی خیلی چسبید... اصلا انگاری توی همون مری، جذب بدنم شد!

دیشب خیلی اتفاقی یادم افتاد قسمت آخر خندوانه اس :) به محمدکاظم و نجمه هم زنگ زدم که ببینن... خیلی خوب بود برنامه شون :) برنامه ی دیشب هم خوب بود ولی چرا علی مسعودی اینهمه تو لک بود؟ برنامه ی مشترک ژوله و غفوریان هم خیلی باحال بود مخصوصا تیکه هایی که غفوریان اجرا کرد... به نظرم علی مسعودی خیلی طناز تر از ژوله هست، و خب دوست داشتم الان جای ژوله، علی مسعودی بود اما واقعا توی نیمه نهایی بد بازی کرد و حق ژوله بود که بیاد فینال!

دیشب تو لک بود! نمی خندید اصلا! نمی دونم چرا اخمو بود علی مسعودی ولی نباید اینقدر اخمو می بود، حالا به هر دلیلی :)

دیروز عصر خونه تکونی داشتیم ...

همین دیگه!

14

سلام :)

داشتم واسه مرجان ریز به ریز حالتی که توشم رو توضیح میدادم گفتم واسه شمام بگم...

بسیار بسیار تشنمه:دی حال ندارم برم اون وره خیابون آب معدنی بخرم و مهمتر اینکه یه قرون توی کیف پولم پول نیست(کمک های نقدی و غیر نقدی رو با کمال میل می پذیرم) آقای میم هم نیست بگم واسم آب بیاره :))

یادتونه یه زمانی می گفتم وقتی دارن چمن ها رو میزنن توی فصل بهار، اینقدر بوی چمن ها تازه و خوشمزه اس که دلم میخواد چمن بخورم؟ الان دقیقا همون حس رو به آب کولر دارم... هر لحظه ممکنه برم سرم رو بکنم توی کولر و آب بخورم

دیروز به مامان میگم ممکنه جمعه نرم مسابقات ماشین سواری... یه اخم میکنه میگه می کشمت حالا که اینهمه ازشون قول گرفتی بیان، نری

آهان یه چیزی! من فقط این مدلی ام یا شمام هستین؟ یعنی شمام مث من یه دونه پرتقال یا یه ذره هندونه یا مثلا میوه های دیگه سیرتون نمیکنه؟

من همیشه اینقد تعجب میکنم که آدما مثلا یه دونه پرتقال ور میدارن میزارن توی بشقاب و میخورن... من؟ چشمم به پرتقال می افته کمه کمش 5-6تا می خورم...
هندونه؟ براش جون میدم! معمولا یزدی ها بسیار بسیار میوه خورن و منم که دیگه بعله دیشب با اینکه معده ام درد میکرد هی از هر وری میرفتم میگفتم من یه چیزه خوشمزهههههههه میخوام... مامان و بابا می گفتن که چی؟ میگفتم پرتقال آخه ته هندونه رو چند دقیقه قبلش بالا آورده بودم و دیگه پوستش مونده بود، همون قسمتی که واسه کچلی خوبه و اون قسمتی که واسه بُزی هاس میگفتن خب بخور ولی بعد نگی معده ام درد میکنه:دی

من یه دونه می خوردم باز 5 دقه بعد میگفتم : من به کی بگم من یه چیزههههه خوشمزه می خوام؟ باز طفلی ها می گفتن چی؟ بابا هم یه لیست از هرچی که توی خونه هست رو میداد و میگفت برو یکی رو بخور... منم میگفتم که پرتقال میخواااااااام دیگه آخری طاقت نیاوردم رفتم یه بشقاب آوردم و یه کار تیز:دی و 6تا پرتقال خوردم... به به... پرتقال می خوامممممممممم :دی بعدشم دیگه آروم شدم رفتم خوابیدم ^_^
مثلا همین هندونه ی عزیز! اینقدر دوسش دارم که ممکنه هر کاری بکنم به خاطرش... یه وختا میشینم نصف هندونه رو میخورم ^_^ خیلی خوشمزه اس و حال میده :))

الانم دلم میخواد برم از آب کولر بخورم... خنکه... داره بهم چشمک میزنه...

اینجا هوا خیلی گرمه :/ تشنمه

بیا! اینم از شانس من! آقای میم اومده میگه که خانوم ح آب ندارین بخوریم؟! :/

گشنمم شده... یه مدت قبلنا من سر کار خیلی گشنم میشد، یادتونه؟

13

سلام :)

1-با اینکه آدم راحتی ام! ولی حتی برای راحت بودن هامم حد و مرز دارم! با اینکه با پسر خاله و دایی و عمه و عمو! راحتم (مخصوصا اگه سنشون از من کمتر باشه)و میگم و میخندم اما اگه همون پسر خاله و دایی و عمه و عمو بیان اینجا توی محل کارم، خیلی رسمی و سرد باهاشون رفتار میکنم!
با اینکه همه ی هم بازی های بچگی هام پسر بودن(هیچکی توی فامیل دختر همسن من نداشته) اما از اینکه یه آقا بخواد بیاد اینجا واسته و باهام بگو بخند کنه به شدت متنفرم!
دلیلی نمی بینم که بخوام روی خوش به مردها و پسرها نشون بدم توی محل کارم! حالا اون فرد میخواد هرکی باشه و حتی  خنده دار ترین شوخی دنیا رو هم که بکنه، من بازم با یه قیافه ی جدی نگاهش میکنم حتی اگه توی دلم مرده باشم از خنده!


2- معده درد شدید دارم !
با اینکه شیر دوست ندارم ولی دیشب عجیب هوس شیر کردم و دوتا لیوان شیر خوردم ...


3- دیروز عصر با اسی رفتیم جایی و یه کاری رو شروع کردیم... قبلا ها دوستی مون جوری بود که دل به دل هم می زاشتیم! الان ولی به درجه ای از کمال رسیده:دی که می تونیم واقعیت ها رو درباره ی موضوعی به هم بگیم... یعنی دیگه از بحث دلداری و امید دادن گذشتیم و جفتمون ترجیح میدیم که روی واقعیت ها کلید کنیم و فضا رو روشن کنیم برای هم ،جای اینکه رویا بافی کنیم! گرچه قبلا هم کمتر پیش میومد که الکی به هم امیدواری بدیم اما خب اینجوری نبود که دیگه قشنگ روی واقعیت ها صحبت کنیم و مانور بدیم... من و اون، این مدلی بودن رو بیشتر دوست داریم توی این مقطع !
داشتیم با هم حرف میزدیم که یه هویی گفت وقتی خودمون دوتایی میریم جایی (حالا هرجایی و هر وقتی) حسِ دنج بودن بهم دست میده و این خوشحالم میکنه! میگفت وقتی میگی که به فلانی هم بگیم بیاد باهامون، حرصم میگیره ولی چیزی نمیگم... من اما بهش گفتم تو باید بهم بگی این چیزا رو! همینطور که امروز بهم گفتی وقتی فقط با منی، حس دنج بودن بهت دست میده!
قرار شد آخر هفته ها من اون رو، و اونم منو چک کنه و پشتیبانی کنه...
واسم مربای به و فسنجون آورده ^_^ ممنون که دارمش خدا :)


4-بهشون گفتم که قول نمیدم که این کار بشه، اما قول میدم که همه ی سعیم رو بکنم ... و اینم گفتم که ممکنه با اینکه من همه ی سعیم رو میکنم اما نشه ... همینجور که قبلا نشد!
شاید تاثیری نداشت حرف هام اما باعث شد حداقل خودم آروم شم و خیالم راحت شه! و هی نترسم که اگه نشد، جوابشون رو چی بدم و چیکار کنم!

5- حدود یه سالی میشه که نیست! امروز ولی همون اول وقت که اومده بودم سر کار، با ماشین اومد و جلوی در یه ترمز زد و یه نگاهی کرد و رفت! گفتم با خودم که احتمالا با سین کار داشته و وقتی دیده نیست رفته! درست همین الان هم باز اومد با ماشین و بازم یه ترمز زد و داخل رو نگاه کرد و رفت! حال و حوصله ی فکر کردن رو ندارم... حال و حوصله ی احتمال دادن رو هم. با سین کار داشته و هر دو بار هم بعد اینکه دیده نیست رفت... قطعا همینجوریه :)

12

سلام :)

هفته قبل کلی با پسرا خندیدیم...

بنی:دی اومده یه ماکت بیریخت از ایستگاه اتوبوس نشون داده میگه اینو استاد قبول نکرد:/
میگم جم کن اون لب و لوچه رو! اینو منم قبول نمیکنم چه برسه به استاد... این چیه؟ بیشتر شبیه الاکلنگ شده تا ایستگاه اتوبوس :دی
و این شد که از ظهر جمعه تا شب من و بنی داشتیم ماکت می ساختیم! یعنی هرکی فک کنی بنی دست به سیاه و سفید زد بترکه:دی فقط طرح میداد من اجرا میکردم:دی بهش میگم تو رو خدا اینقدر زحمت نکش  اون طرح میزد من عملی می کردم،چسب میزدم و می چسبوندم و ... تا بلاخره ساعت8 شب تموم شد ماکتش :)

کلی باحال بود و جذاب :دی

یعنی دوتا دونه پسر بیشتر نبودن ها ولی به همین مانیتور قسم، همه ی آذوقه ی یک ماه ما رو خوردن رفتن:دی ما الان سه تایی نون می زنیم تو عشق می خوریم

به محمدکاظم میگم هفته ی آینده که میای؟ میگه آره... به بنی میگم تو چی؟ میگه خب من این هفته اومدم.. هفته دیگه خجالتم میشه بیام بهش میگم تو و خجالت؟ ببخشین نسبت فامیلی دارین؟ تو ،خجالت می دونی چیه؟ از صبح واست ماکت ساختم، لباس های جفتتون رو اتو زدم! بعد الان که میگم هفته آینده بیاین منو ببرین مسابقات، خجالتت میشه؟ :دی دیگه اتفاقا مامان هم بهش گفت و اونم روی هوا قاپید و قرار شد ان شاء الله هفته ی آینده هم بیان دوتایی :) هفته ی بعد ترشم که تاسوعا و عاشوراس، ان شاء الله نجمه میاد :))

 گفتم اینترنت ندارم خونه؟ دیشب نت گوشیم رو وصل کردم! از دیشب توی کماس ولی امروز صبح ساعت8 وصل شد و الانم وصله! بنی توی تلگرام نوشته: من هفته دیگه هم میرم با محمد کاظم! مامانش نوشته تو که تازه امروز صبح برگشتی!
یه کاری کرده بنی که قطعا نجمه ببینتش می کشتن! دوتا دونه شکلات کاکائویی بود شکل کفش دوزک! خیلی خوشکل بودن... یکی من داشتم یکی نجمه، من اون اوایل نتونستم جلو خودم بگیرمش و خوردم ماله خودم رو(خیلی هم بدمزه بود اتفاقا)... نجمه ولی گذاشته بودش توی اتاقش روی میز به عنوان تزیین!بنی ازم پرسید این خیلی خوشمزه اس؟ گفتم نه بابا،بدمزه اس... از اون که بگذریم وقتی نجمه بیاد ببینه این نیست و بفهمی خوردیش خواهی مرد بنی عکسش رو گذاشته توی گروه و نوشته : و در نهااااایت اینم خوردم خیلی خوشمزه بود

دیروز رو سه ساعت ! امروز رو هم که نمی دونم!
اما خب دارم نرم و آروم پیش میرم :) توکل بر خدا :)
امروز هم روز وزن کشیه:دی انگاری فدراسیون کشتیه:دی تا هفته ی قبل که خوب پیش رفته این هفته رو نمی دونم...

11

سلام و صبح بخیر :)

1- اون کاری رو که یادتون گفتم میخوام انجامش بدم ولی وقتش رو ندارم و کلید زدم! خیلی نرم و آروم رخنه کرد توی وجودم و خواست که انجام بشه و منم اسقبال کردم!
حتی اینکه سرکار میرم رو هم یه نکته ی مثبت در نظر گرفتم و بابتش باید شکر کنم :)

2- اسی... اوضاعش حسابی به هم ریخته و کلا قاط زده ! حتی با منم بداخلاقی میکنه... بهش میگم بیا بریم تئاتر... جمعه و شنبه تئاتر کمدی برگزار میشه ، بریم حال و هوات عوض شه... قبول نمیکنه... دیروز و امروز تنها بود ولی دیگه عصر میرم پیشش! بهش خبر نمیدم که دارم میام که نگه نیا و حوصله ندارم! بیوفتم روی دنده ی خریت دیگه افتادم:دی
هفته ای که گذشت سرم بسیار شلوغ و حالم اصلا خوب نبود! شنبه از صبح تا عصر حدود50 صفحه تایپ کردم و بقیه روزها هم یه چیزی تو همون مایه ها و اصلا وقت نکردم بیام بهتون سر بزنم و بخونم و بنویسم حتی! اینترنت خونه هم یه هفته اس قطعه :/
 3- آقای داداش و بنیامین* دیروز عصر اومدن و دارم کار میکنم روی مخشون که بمونن جمعه و صبح شنبه برن:دی تازگی ها شیطون شدم هی میرم تو جلت:دی مردم

4- تک فرزند بودن خیلی خیلی سخته! من ازتون خواهش میکنم که واقعا هیچکدومتون نخواین که بچه هاتون تک باشن! اینقدر خودخواه نباشین که بگین مثلا وقت ندارم و کار دارم و اندامم خراب میشه و کی پول خورد و خوراکشون رو بده و... وقتی رو که باید برای تربیت سه تا بزارم می زارم روی تربیت یکی و ... یه چیزی بگم؟ اکثر بچه های یکی یه دونه بی تربیت و خودخواه و ... هستن! اینو به وضوح دارم می بینم توی جامعه...
آهان داشتم می گفتم! از وقتی که من تک فرزند خونه شدم، خیلی فشار رومه!(روی هر سه تامون فشاره) مثلا اینکه قبلا یه روزایی بود که من واسه خودم چندساعت می رفتم بیرون و می گشتم ولی الان نمیشه ... مثلا قبلا ممکن بود مامان خونه تنها باشه ولی الان دیگه نمیشه! چجوری بگم؟ توضیحش سخته! مثلا برای اولین بار مامان بهم گفت که اگه قراره بری بیرون و دیر بیای خونه، اصلا نرو ://
برای من که تا قبل تک فرزند شدنم خیلی آزاد و رها بودم:دی و برای مامان بابا که تا قبل تنها شدنمون، همیشه توی خونه صدا بوده و... این تنهایی خیلی خیلی سخته از هر لحاظ!
بازم خدارو هزار مرتبه شکر که همه برای شادی و به خوشی رفتن :) الحمدلله :)

5- یه چیزی که خیلی زیاد منو اذیت میکنه اینه که متاسفانه، متاسفانه آدمای متدین دارن از متن جامعه کنار میرن... حالا به هر دلیلی دارن خونه نشین میشن و من همیشه معتقدم که آدمای متدین باید توی جامعه روون باشن مث آب زلال و جاری باشن... اما واقعا این سالای اخیر دارن به حاشیه کشیده میشن و ترجیح میدن که نباشن :(
مثلا شما دقت کنین که آدمای مذهبی رو در لباس روحانیت می بینیم فقط :/ مثلا وقتی میگن فلانی دکتره،  تصویرغالبی که میاد توی ذهنمون اینه که یه جنتلمنه، لباسای اسپورت می پوشه، ریش نداره یا مثلا چادر نداره یا... اما وقتی حرف از حوزه و یا لباس روحانیت میاد، تصور غالب این میشه که : خب ریش داره، به زمین نگاه میکنه، وقتی باهات حرف میزنه به در و دیوار نگاه میکنه یا مثلا حجاب خیلی خیلی سختی داره، عطر نمیزنه، لباس رنگی نمی پوشه و... اما من میگم نباید اینجوری باشه! باید دکتر ها و مهندس ها و... هم از متدینین باشن و چرا آدمای متدین کمتر شده حضورشون توی جامعه؟
استاد دانشگاه،مهندس و...
و من به عنوان یه دختر محجبه دوست دارم توی متن جامعه باشم... مدتهاس یکی از دوست هام که موسسه قرآنی داره، بهم میگه بیا اونجا و کار داریم واست و چرا رفتی داری اینجا کار میکنی و این کار در شان یه آدم مذهبی مث تو نیست و...
اما من دقیقا نظرم خلاف اینه! اولا وقتی من خودم بلد نیستم درست و حسابی قرآن رو بخونم و هیچ سررشته ی کامل و قابل تکیه ای هم در این مورد ندارم، چرا برم اونجا و در جایگاهی که ماله من نیست و توش تبحر لازم رو ندارم باشم؟ دوم اینکه چرا همه ی آدمای مذهبی باید جمع شن یه گوشه؟ چرا هر کی یه گوشه از کار و جامعه رو نگیره؟ وقتی من میتونم اینجا، به عنوان یه دختر محجبه کار کنم و تاثیر مثبت بزارم روی آدما، همین که ذهنیت آدما رو نسبت به آدمهای محجبه و متدین تغییر بدن کمه؟ چرا من آدمی نباشم که وقتی اسم یه متخصص کامپیوتر یا اینترنت میاد، آدمای اینجا قیافه ی من رو با چادرم و با حجابم نیارن توی ذهنشون؟  متوجه منظورم میشین؟
قصد من توهین به هیچ قشری و طرفداری از هیچ پوشش و هیچ جور آدمی نیست... فقط یه درد و دل بود...

*قدیمی تر های اینجا بنیامین رو می شناسن:دی(خاطره ش رو یادتونه تعریف کردم؟)

10

سلام و صبح بخیر :)

چند روز پیش توی تلوزیون شنیدم که می گفت برای غدیر چیکارها می تونیم بکنیم... مثلا اینکه به هم کمک کنیم، اقوام رو ببینیم، یا هر چیز خوبه دیگه ای ...آخه عید غدیر بزرگترین عید شیعیانه ^_^
یه چیز خوب و جالبی که گفت این بود که بیایم کاری کنیم که بذره محبت امام علی توی دل بچه ها کاشته بشه!از اون روز هی دارم فکر میکنم که خب چیکار میشه کرد برای اینکه بچه ها امام علی رو دوست داشته باشن و یه حسه خوبی بهشون دست بده از شنیدن اسم امام علی حتی اگه خیلی نشناسن امام علی رو... یه چیزی که روی ناخودآگاه بچه تاثیر مثبت بزاره...
خیلی فکر کردم... اینکه واسشون کادو بخرم(یه تعداد زیاد مثلا100 تا دونه) ولی خب هزینه اش خیلی زیاد میشه... یا اینکه میشه بچه ها رو جمع کرد یه جایی و براشون ساعت های خوبی رو رقم زد... ورزش، نقاشی، بازی و... خب اینم نیاز داره به جا و مکان و قطعا هزینه ://
یه شب که داشتم می خوابیدم و چشم هام رو بسته بودم و ناامید شده بودم یه هویی یه سری تیکه های پازل سمت مغزم هجوم آوردن... اینکه صبحش یه جایی رو دیدم که نوشته بود کاغذ کادوها و کادوهایی رو که می خواین به کسی هدیه بدین رو با فرفره تزیین کنین(کلیک)، و اینکه اون سالی که شمال رفتیم و واسه آرش یه فرفره سوغاتی آوردم چقدر ذوق زده بود و اون قسمت از پست میلو که نوشته بود بچه ها خیلی از دیدن فرفره های روی ماشینشون ذوق زده شدن... یه هویی گفتم خودشه! فرفره... هم رنگیه، هم کم خرجه، هم واسه بچه ها تازگی داره و هم خیلی باحاله ^_^ فقط خب من دوست ندارم این فرفره ها رو همینجوری بدم دست بچه ها! نکته ی دوم اینکه خب بچه های محله و مسجد ما، از لحاظ هدیه و اینا خیلی غنی هستن و از لحاظ مذهبی هم توی محله ی خوبی هستن و امام علی رو هم خیلی هاشون می شناسن و دوست دارم محدوده ی کارم خیلی بزرگ تر بشه و یه کار فرهنگی بشه... و نکته ی بعدی اینکه دوست دارم وقتی فرفره ها به بچه ها داده میشه با روی خیلی خوش و گشاده و لبخند بهشون گفته بشه: "امام علی بچه ها رو خیلی دوست داشتن و همیشه باهاشون بازی میکردن، این فرفره از طرف امام علیه واسه تو :) " و این کار یه مقدار نیازمند وقت و همکاریه! کاری نیست که از دست آقایون بر بیاد و از طرفی مثلا من و چندتا از دوستام چحوری و کجا فرفره ها رو بین بچه ها پخش کنیم؟
من گفتم که خب میشه توی خیابون بریم و پخششون کنیم ولی خب اینم خودش یه خورده مشکل زاس برای دخترا! مثلا فک کنم صفه آقایون برای گرفتن فرفره بیشتر از بچه ها بشه!
یا اینکه کناره جایگاه هایی  که شربت و شیرینی پخش میکنن یا مثلا توی یه جشن توی یکی از مساجد بزرگ شهر... باید برای عملی شدنش بیشتر فکر کنم...
حتی میتونم چندتا از پسرای مذهبی و خوبه محله رو جمع کنم و ازشون کمک بگیرم... بدیش اینکه محمدکاظم هم نیست... کسی راه حل خوب و منطقی به ذهنش می رسه؟

حتی به اینم فکر کردم که میشه چندتا از فرفره ها رو بیارم سر کار و اگه بچه ای اومد اینجا بهش بدم... اصلا نظرتون درباره ی اصل قضیه چیه؟ پیشنهاد بدین برای کامل شدن و عملی شدن طرحم :) ممنون

*بیاین یه کاری کنیم و اصلا یه حرکت قشنگ راه بندازیم... همه چندتا دونه فرفره درست کنیم ، حالا هر تعدادی که می تونیم از یکی بگیر تا صدتا و هزارتا... بدیم به بچه های اطرافمون... اقوام، همسایه ها و بذر محبت امام علی رو بکاریم توی دلشون و توی ناخودآگاهشون... و بگیم که این به مناسبت ولایت امام علیه و از طرف امام علیه  برای شما... :)

9

سلام و صبح بخیر :)

خب دارم کم کم و خیلی خیلی خیلی آروم پیش میرم! هنوز کلید رسمیش نخورده اما بد نبوده تا امروز! :دی

دیروز صبح رو داشتم واسه اسی پیام می دادم که : اسی؟ تو دلت برام تنگ نشده؟ من که خیلی دلم تنگ شد... میخواستم "ه" ی "شده" رو بنویسم دیدم عه! زنگ زد بهم ^_^
بعد یه هویی گفت حکیم دلم برات تنگ شده :)) (بین آدم هایی که دوسشون داریم و دوسمون دارن، همیشه یه تلپاتی خاصی هست که فقط خودشون می دونن!) واسه همین قرار شد ساعت5 بریم اول یه سر کتابخونه و بعد هم فلافلی:دی
دیگه آماده شدیم و تا از کتابخونه راه بیوفتیم شد6 و اذان داشتن می گفتن.بهش گفتم اسی پایه ای بریم مسجد*؟ گفت که آره و قرار بود اصلا بریم یه مسجد دیگه، ولی چون یه خورده راه رو گم کردیم سر از یه مسجد دیگه در آوردیم که تا حالا ندیده بودیمش :دی
بعدم چون راه مسجد اصلا به بستنی شادی نزدیک بود،جای فلافل رفتیم بستنی خوردیم 
بهش گفتم اسی دوست دارم یه شب پیشت بمونم... قرار شد یه بار که حسابی همو ندیدیم و خسته ایم از اون تصمیم جدید، یه روز رو کامل با هم باشیم :) البته من گفتم به شرطی که یکی از بچه ها اون موقع خونه باشه و من دوست ندارم مامان بابا رو تنها بزارم قبل اینکه سه تامون کمی با شرایط بتونیم کنار بیایم :)

شنبه رو که من عصر سر کار بودم، یه خانومی اومد و فهمید که من خواهر نجمه ام... از نجمه پرسید و گفت کجاست و چیکار میکنه و اینا... بهش گفتم دانشگاه قبول شده و عقد کرده... یه هویی گفت مگه تو خواهر بزرگه نیستی؟ گفتم چرا هستم، گفت پس حقه تو رو خورده؟! :/ خیلی خیلی جا خوردم به ویژه که کمی اینجا شلوغ بود! ! ! لطفا مراقب حرف هامون باشیم... نزاریم آدمها از کارایی که انجام دادن پشیمون بشن یا دلشون کدر بشه! مطمئنم اگه نجمه این حرف رو می شنید خیلی غصه می خورد!

*من همیشه از خدا خواستم که همسرم، پایه ی من باشه... که منم پایه ی اون باشم... که همیشه ی خدا همراه هم باشیم... که مثلا وقتی رفتیم گردش(پارک،سینما، خرید،رستوران...) اگه وقت اذان شد به هم بگیم؟ بریم نماز؟ یا امثال اینا! که هم بتونم باهم به خدا برسیم و هم تفریح کنیم...

**خدا لعنت کنه آل صعود رو و ان شاء الله یه فتنه توی خودشون بگیره و همه شون رو از دم بسوزونه... لعنت الله علی آل صعود...

8

سلام و صبح بخیر :)

دوست دارم که ورزش کنم! اینو جدی میگم... تا حالا اینقدر عمیق نخواستم که ورزش کنم... ولی وقت کلاس رفتن و اینا رو ندارم واقعا :/

این سری که حقوق گرفتم، باید چندتا چیز بخرم که یکی از اولویت هام، خریدن دمبله والا:دی

یه سری ایده هم واسه تغییر محل کارم دارم! شاید چندتا کاکتوس بخرم و یه بابمو... من عاشق بُن سای ام ^__^ بامبو(بُن سای) رو واسه اتاقم می خرم و کاکتوس ها رو واسه محل کارم :) ان شاء الله...

دوست دارم امروز رو ثبت کنم... چون یه استارت بزرگ زدم واسه یه کار بزرگ و زمان بر :) الهی به امید تو ^_^

آهان راستی 24 آذر اینجا مسابقات رالی و موتور کراسه! به آقای داداش گفتم که باید 24 ام بیای منو ببری وگرنه خودم پیاده میرم یه قول هایی بهم داده! حتی تقویم رو هم نگاه کردم و دیدم که 24 مهر میشه جمعه :)

7

این سفر هم تموم شد :)

نکته ی جالب و بدِ قضیه اینه که توی خونه فقط ما سه تا موندیم :((

*بازم الهی شکر که همه مون به خوشی و شادی هستیم :)
یه چندتایی کار رو میخوام انجام بدم و وقتی انجامشون دادم، میگم چیکار کردم...

6

خب دیروز ظهر از ساعت2-4 جزو بدترین و سخت ترین روزای من بود...

من آدم به شدت اهل گردش و سفری هستم... بسیار دَدَری ام و از خونه موندن متنفرم...

آدمی هستم که همه ی آدم ها رو دوست دارم و وقتی درباره ی کسی صحبت میشه من همیشه حس های خوبی دارم بهشون... مخصوصا خانواده ی آقای ت...

اما میشه من یه چیزی رو بدون سانسور و از ته دلم بگم؟

این مسافرت آخری رو هر وقت برمیگردم عقب و بهش نگاه می کنم، می بینم که خیلی خیلی برام سخت گذشته... هم توی راه و هم اینکه توی حرم بسیار بسیار شلوغ بود و من اصلا نشد که با امامم دلچسب صحبت کنم...

و اینکه الان بازم حرف از سفره، من رو قشنگ اذیت میکنه...

نه از لحاظ جسمی و نه حتی از لحاظ روحی اصلا دوست ندارم که به این سفر برم... اینو واقعا میگم و دوست دارم منو درک کنن اما نمیشه... از اینکه بازم خانواده ی آقای ت رو ببینم متنفرم واقعا :/ خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که همه ی سفر های این مدت از روی شادی و برای شادی بوده اما من به واقع توی همه شون سختی های روحی و جسمی زیادی رو متحمل شدم و دیگه واقعا نه از لحاظ جسمی و نه روحی توانایی رفتن به این سفر رو ندارم...

من هفته ی گذشته رو که امروز آخرین روزشه،  صبح و عصر سر کار بودم و در آنِ واحد می تونم بگم با 3-4 نفر سر و کله زدم... اونم با خوش رویی و لبخند... این توقع زیادیه که بخوام آخر هفته و حتی هفته ی آینده ی آرومی رو سپری کنم؟ من واقعا خسته ام... فرض میکنیم که من برم سفر... شنبه راه می افتیم و دوباره جمعه می رسیم و من باز باید از شنبه برم سر کار و حتی فکر کردن به این چیزا خستگیم رو چندین و چند برابر میکنه...

اگه بقیه صلاح بدونن خب من میرم سفر اما می دونم که خیلی بهم سخت خواهد گذشت...

من فقط می خوام بدونم، خدا70 میلیون آدم توی ایران آفریده، از این 70 میلیون یعنی هیچ پسری نیست که بشه هم دل من؟ دیروز داشتم بهش می گفتم میشه هدفت رو از خلقت من بهم بگی؟ یعنی منو واقعا تک آفریدی؟ تک و تنها؟ هیچ جفتی برام نیافریدی؟ که کنارش آروم بگیرم؟

من به وضوح این روزها از لحاظ عاطفی کم آوردم چون بیشتر از حده توانم به همه محبت کردم و هیچ محبتی دریافت نکردم... میدونین؟ گاهی جنس محبت ها فرق داره و من شاید بهتره بگم جنسه محبتی رو که الان بهش نیاز دارم دریافت نکردم...

من همیشه برای همه ی آدم های اطرافم، برای همه ی دوست هام(دوست های صمیمی بیشتر) و برای همه ی خانواده ام وقت و محبت گذاشتم... روزایی که بغض داشته خفه ام می کرده، بدون توجه بهش، خیلی ها رو خندوندم... روزای سختیه خیلی ها باهاشون بودم و هیچ منتی هم نیست چون محبت کردن وظیفه ی همه ی آدم هاس... اما توی80 درصد مواقع، من سختی هام رو تنهای تنها بودم... یعنی اصلا کسی حواسش بهم نبوده... دلیلش هم این می تونه باشه که همیشه من سعی کردم قوی باشم و اصلا آدمای اطرافم حواسشون نیست که ممکنه منم نیاز داشته باشم روی شونه های کسی گریه کنم...

همیشه سعی کردم بدون دغدغه و آروم باشم و بخندم... برای همین حتی یه کم مشکل ساز شدنم برای آدمای اطرافم یعنی خیلی زیاد...

من واصعا دیگه دارم بیشتر از حده توانم محبت میکنم و محبت قابل توجهی دریافت نمی کنم... و این باعث شده خیلی ضعیف بشم... خیلی زیاد... هم فشار کاری و هم فشار روحی... خسته ام... می فهمین؟

من امیدوارم همسر من مردی باشه که با کار کردن من بیرون از خونه مشکلی نداشته باشه، همینطور از اینکه یه مادر باشم و بخوام توی خونه بچه هامون رو تربیت کنم، استقبال کنه، و همه ی نیاز های مالی من رو با روی گشاده و اخلاق خوب، برآورده کنه... اون وقته که من به احتمال زیاد توی خونه موندن رو انتخاب می کنم تا بچه هامون رو تربیت کنم...

*ان شاء الله این سفر به خوبی و خوشی و دل شاد برای همه مون تموم شه :) این نیز بگذرد...

**بازم الهی شکر :)