-
142
جمعه 10 اردیبهشت 1395 23:59
امشب کسی رو میخوام که تا خود صبح باهاش حرف بزنم...یکی که بهم روحیه بده...باهام حرف بزنه و براش مهم باشم...کسی از جنس یک مرد... هرچقدر هم که خانواده بهت محبت کنن،اما گاهی دلتنگ جنس خاصی از محبت و دوست داشتن میشی... به وضوح از ایستادگی و مقاومت،از اینکه توی همه ی سختی ها، محکم بودم خسته ام...خسته ام از اینکه توی مشکلاتم...
-
141
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:49
حالم به حدی بده که فقط گریه های بلند،اونم در همین لحظه و همین جا آرومم میکنه و نه هیچ چیز دیگه.... *من در زمینه درس خوندن یه کودن واقعیم...تمام :((( آیکون اندوه عمیق :(((
-
140
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 17:19
من فقط اون روز نیت کردم که دیگه این کار رو ترک کنم تا فلان تاریخ! بعد که رسیدم خونه تا همین امروز به طرز عجیبی هیچ میلی به انجامش نداشتم و ندارم در صورتی که تا قبلش اصلا برای تفریح این کار رو انجام می دادم! اونم به صورت مداوم... یه بار دیگه هم دقیقا این حس برام تکرار شده بود...و اینبارم همون قدر برام عجیب و دور از...
-
139
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 14:17
عمرا فکر نمی کردم یه روزی برسه که من شب قبلش شام نخورم،فردا صبحشم صبحانه و بعدشم نهار نخورم و هنوز زنده باشم! گرسنه ام نیس... دراز کشیدم کف اتاق روی فرش بین کلی کتاب و یه پتو هم کشیدم تا روی سرم و سردمه! فکر کنم فشارم افتاده، تا چند مین دیگه میرم تو کما :|
-
138
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 13:43
زنگ زدم بهش...گفتم پر از استرسم...حالت تهوع دارم از شدت استرس...بهم آرامش بده...حرف زد و شنیدم...وقتی تلفن قطع شد،آروم شده بودم...
-
137
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 19:11
شیطونه میگه صبر کن خونه که تنها شدی،بانگ گریه سر بده تا جونت در بیاد :|
-
136
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 18:40
یکی بیاد من براش غر بزنم :| * بله از اتاق فرمان اشاره میکنن دوستان متفرق شدن... شما برو واسع اینه غر غر کن
-
135
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 18:36
اینقدر خدا لطفش شامل حالم شده و بهم نعمت داده که بی انصافیه ناله کنم... اما الان شرایط قبل از کنکوره...ناله همینجوری زرت زرت بدون اجازه خودش میاد... *باری تعالی...شما نشنیده و نادیده بگیر این ناله/غر های این روزهامو...خودتم میدونی کلی شکر گذار نعماتتم...بیا و مث همیشه این روزای سخت که ممکنه ناشکری کنم و ندید...
-
134
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 18:32
هوا هوای غر زدن و ناله کردنه :| معده ام درد میکنه...اعصابم عصبیه...حال درس خوندنم نیست... و همچنان زندگی زیباست...
-
133
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 21:40
زده به معده ام...از دیروز عصر درد میکنه :(
-
132
سهشنبه 31 فروردین 1395 22:02
دلم امشب خیلی خیلی خیلی گرفته... *خدایا خودم رو سپردم دستت
-
131
سهشنبه 31 فروردین 1395 21:45
خنده داره اما دل گرم کننده اس...وقتی که من چشم هام رو می بندم و غرق رویا میشم...رویای روزهای شادم با تو...روزهایی که قراره بیان و ما از بودنشون لذت ببریم کنار هم... تویی که هنوز نمی شناسمت عزیزه دلم :) * خدای من بسیار بسیار رحیم و مهربونه :))
-
130
سهشنبه 31 فروردین 1395 12:14
واقعا واقعا نمی دونم چی باید بگم به بعضی آدم ها... اون سری با اینکه به شدت سختم بود ولی بهش گفتم که : میم عزیز لطفا تا وقتی منو می بینی ازم نپرس خوندی یا نه :/ عصبی میشم و ممکنه هر حرف یا هر عکس العملی ازم سر بزنه! من بر خلاف اینکه توی واقعیت آدم بسیار پر جنب و جوشی ام اما واقعا از چت خوشم نمیاد... من توی تل/گرام تنها...
-
128
سهشنبه 24 فروردین 1395 11:57
هنوز هیچی مشخص نیست بعد من دارم فکر میکن. اگه فلان اتفاق بیوفته چی میشه یا مثلا نکنه این بشه یا... چقدر در برابرش ضعیفم..
-
127
سهشنبه 24 فروردین 1395 10:59
گاهی وقتا به خدا میگی من فلان آرزو رو دارم...فلان خواسته رو...اونقدر اصرار میکنی سرشون که یادت میره در مقابل داشته هات،نداشتن اونا اصلا به چشم نمیاد.. بعد الان که پای سلامتیت اومده وسط،افتادی به التماس... بله حکیمه خانوم... شانس بیاری قضیه جدی نباشه...در هر صورت،یاد بگیر همیشه اول شکر داشته هات رو به جا بیاری.. *...
-
126
دوشنبه 23 فروردین 1395 14:22
سلیقه ی سریال بینی من بسیار بسیار مورد علاقه ی منه:-D سریال هایی مث: پرستاران،مامورمخفی پلیس،شرلوک هلمز،پوآرو،دوران کهن،گروه تجسس و بسیار بسیار سریال های این چنینی که دیدنشون میتونه روز و حالم رو عالی کنه و هفته ها منو سرگرم خودشون کنن... * چهارسوی علم از قلم نیوفته لطفا:-D
-
125
جمعه 20 فروردین 1395 22:36
به خیر گذشت الهی شکر :))
-
124
جمعه 20 فروردین 1395 15:45
هوا الان به شدت یه جوریه! پر از خاک با کمی باد.. هوا کاملا ابری و من نشستم روی تخت،توی خیاط و از شنیدن صدای رعدوبرق عزیزم،لذت می برم بدون اینکه به این فکر باشم که ساعت4:30 با میم قرار دارم
-
123
جمعه 20 فروردین 1395 14:00
دوست داشتم که امروز عصرم رو با اسی بگذرونم اما باید شرِ این موجودِ به ظاهر دلسوز و در باطن روی مخ رو بکنم! قرار گذاشتم عصر باهاش برم بیرون شاید تا خدا یه کاری کنه این یه ماهه کلا منو یادش بره و من آرامشِ خیال داشته باشم به لطف خدا... تا جایی که بشه سعی میکنم جوری برنامه بریزم که ان شاءالله به اسی هم برسم...
-
122
جمعه 20 فروردین 1395 13:57
شبا ،موقع خواب تا غم میاد که بشینه توی دلم، یاد «یار» می افتم و با خیالش لبم خندون میشه و خواب میرم ! * بی انصافی که من اینجا شب ها و روزها، تنها با «خیالت» آروم می گیرم...
-
121
جمعه 20 فروردین 1395 13:54
اومد ولی حالش اصلا اصلا خوب نبود... بمیرم :( *از امروز دقیقا 29 روز مونده
-
120
پنجشنبه 19 فروردین 1395 18:14
گاهی باید عمیق حس کنی همه ی حس هایی رو که میان سراغت ... چیزی نمی تونستم بهش بگم، یعنی چیزی نداشتم بهش بگم وقتی مقدمات اومدنش رو آماده کرده بودم و زنگ زد گفت نمیام... گفتم فقط بهش هرچی خیره :) قطعا چیزی شده که نیم ساعت به اومدنش یه هویی گفت نمیاد... امیدوارم خیربوده باشه اون چیز :)) ♥
-
119
سهشنبه 17 فروردین 1395 18:47
ازتون خواهش میکنم هیچوقت با یه آدمی که چندهفته ی دیگه کنکور داره اینجوری رفتار نکنین! زنگ نزنین خونه شون و هی گیر ندین که دلتون گرفته و دوست دارین با اون برین بیرون تا روحیه تون عوض شه! تا گوشی رو برداشت ازش نپرسید روزی چند ساعت درس میخونه و مثلا امروز ساعت چند از خواب بیدار شده! وقتی هم فهمیدین که مثلا فلان ساعت از...
-
118
دوشنبه 16 فروردین 1395 13:23
همون یه چند دقیقه قبل اینکه مصدوم علیه(بر وزن مقسوم علیه:دی «از بس ریاضی خوندم آ» ) بشم، داشتم عکسای عروسی رو که با بچه ها گرفته بودیم می دیدم، بعد همچین از ته دلم(متاسفانه) سرم رو گرفتم بالا گفتم آخه خدایا تو چرا منو اینهمههههه زشت آفریدی؟ نه واقعا چرا؟ بعد هم که عکس دیدنم تموم شد شروع کردم درس بخونم که بعدش مداد...
-
117
یکشنبه 15 فروردین 1395 12:45
مصدوم علیه شدم رف :/ جوری مدادنوکیم رفت توی پام که همچین که درش آوردن خون پاشید بیرون :/ الان فقط دارم فکر میکنم چجوری مغزش رو از توی پام در بیارم ... آیکون های های گریه :(((((( به عمل جراحی نکشه صلوات بلند :// یکی بیاد بغلم کنه گریه کنم :(((
-
116
یکشنبه 15 فروردین 1395 11:30
دینگ دینگ سلااااااااااااااااااام جونم براتون بگم پاشدم دو دقیقه رفتم روی حیاط که دور از جون همه تون یه کم بدوم بلکن زخم بستر نگیرم این روزا :دی والا دیگه چشاتون رو همچین نکنین :دی این روزا از توی تخت پا میشم میشینم روی صندلی پشت میزم و از اونجا پا میشم میرم سر سفره و بعد از اون دراز میشم جلوی تلوزیون و باز پا میشم...
-
115
سهشنبه 10 فروردین 1395 20:52
من این لحظه رو باید ثبت کنم...وقتی تو از آرایشگاه احتمالا اومدی و نشستی توی ماشین و به من زنگ زدی...من دلم خواست بمیرم از شادی...من میخوام این لحظه ثبت بشه که تا آخر عمر با یادآوریش همین حس محشر زیر پوستم زنده بشه...چرا اینقدررررر کلمات قاصر از بیان این حس شدن... خدای بزرگ ممنون بخاطر همه ی نعماتت و ممنون بخاطر داشتن...
-
114
سهشنبه 10 فروردین 1395 12:16
با وجود تاریک بودن تمام دیشب،امروز یه صبح جدید با کلی نوره.. *خدایا خودت کمک کن...
-
113
سهشنبه 10 فروردین 1395 01:50
...The end
-
112
دوشنبه 9 فروردین 1395 12:42
خدا خودش توی قرآن گفته ما همه رو در سال یک بار و حتی بعضی ها رو در سال دوبار،مورد آزمایش قرار میدیم :)