115

من این لحظه رو باید ثبت کنم...وقتی تو از آرایشگاه احتمالا اومدی و نشستی توی ماشین و به من زنگ زدی...من دلم خواست بمیرم از شادی...من میخوام این لحظه ثبت بشه که تا آخر عمر با یادآوریش همین حس محشر زیر پوستم زنده بشه...چرا اینقدررررر کلمات قاصر از بیان این حس شدن...

خدای بزرگ ممنون بخاطر همه ی نعماتت و ممنون بخاطر داشتن بهترین دوست و صمیمی ترین خواهری که هیچ رابطه ی خونی با هم نداریم اما دلمون یکیه... و ازت میخوام روزبروز عمق و عمر دوستی مون بیشتر بشه،حتی تا بعد از مرگمون...

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 15:55 http://poniya.blogsky.com/

نخیرم که نگفتی
----------

خب حالا میگم:دی
:*****

نگین شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 10:37 http://poniya.blogsky.com/

ای جانم- حکیمه خیلی خوب و احساسی هستی :)

عزیزم :****
نگین من عید رو بهت تبریک گفتم یا نع؟
اصلا قبل رو بیخیال.. بیا بوست کنم عیدُ تبریک بگم :****

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.