-
80
یکشنبه 27 دی 1394 09:06
«تازگی» ها ، حس میکنم تصمیماتم «کهنه» شده! باید انگار کاری کرد!
-
79
یکشنبه 27 دی 1394 09:05
میگن یه مرحله هم هست توی قیامت، که خیلی از سوال هات جواب داده میشه و دلیلِ خیلی از اتفاقات بیان میشه! بعد من منتظر مرحله ی نام برده ام، دوست دارم درِ گوشِ خدا یه چندتایی سوال بپرسم !
-
78
یکشنبه 27 دی 1394 09:04
یه الهی شکرِ مَشتی :)
-
77
یکشنبه 27 دی 1394 09:03
بهش دیشب گفتم هرجا هم که بری، هر چیَم که بشه، بازم زنِ خودمی!
-
76
یکشنبه 27 دی 1394 09:02
گرچه خدا بهم لطف کرد و قضیه جدی نشد، اما دلیل نمیشه که ازش به عنوان یه «خاطره ی خوب » یاد نکنم !
-
75
یکشنبه 27 دی 1394 09:01
درسته که نوشتمش روی یک برگه ی کوچیکِ رنگی و انداختمش توی «مموری جار» َم ، و حتی بخاطرش خدا رو شکر کردم ...ولی منهدم شدنش، دلیلی بر کم شدن ارزشهای «من» نیست!
-
74
یکشنبه 27 دی 1394 08:58
یه مرحله ی «بلوغ» وبلاگی هم هست که آدم ممکنه بعد از 5 سال بهش برسه، و اونم اینه که دوست داری روزی شونصد تا پستِ یکی دو خطی بنویسی و نظراتت رو هم ببندی! من الان دچار «بلوغ» وبلاگی شدم!
-
73
شنبه 26 دی 1394 11:21
واقعیت اینه که عناوین و کلمات و القاب زیر، منو عمیقا شرطی کرده : مهندس عمران / رنو / پژو405 / دانشگاه آزاد / پیکان / صدایِ بلندِ موتورِ یک ماشین / خرازی / یک طرفه / آزمایشِ خون / گوشی سونی اریکسونم / * و باز هم الهی شکر :)
-
72
شنبه 26 دی 1394 11:12
توی یه «طوفان» فقط کسایی زنده می مونن که یا ریشه ی قوی داشته باشن و یا به یه ریشه ی قوی چسبیده باشن!
-
71
شنبه 26 دی 1394 11:09
هیچوقت تنهایی هات رو به حراج نذار، وقتش که برسه، تنهایی هات رو به بهای زیاد خریدارن...
-
70
شنبه 26 دی 1394 11:08
گفته شده که : «بعضی چیزای کوچیک هستند که باعث نابودی چیزای بزرگ میشن! »
-
69
شنبه 26 دی 1394 11:07
گاهی روزای بد، یه ساعتای خوبی هم داره...
-
68
شنبه 26 دی 1394 11:06
پُرَم از نوشتن... ولی چیز دندون گیری ندارم برای نوشته شدن ...
-
67
شنبه 26 دی 1394 08:39
کلمه ی پُر مغزِ «لعنتی» این پتانسیل رو در خودش داره که رساننده ی همه ی حس های مزخرف و فحش های بی ادبانه باشه!
-
66
شنبه 26 دی 1394 08:38
کمی تا قسمتی، اعتماد به نفسم زیاد شده...
-
65
شنبه 26 دی 1394 08:35
حقیقتا من نمی تونم منکرِ حس های خوبِ بعدش باشم، اما حقیقتاتر هیچوقت هم نمی تونم مُنکر این بشم که خدا قطعا داناتر و مهربون تره و قطعا هیچکدوم از این "حس هایِ خوبِ بعدش" ارزش "بدبختی هایِ احتمالیِ بعدش" رو نداشته... *الهی شکر
-
64
شنبه 26 دی 1394 08:32
میدونی؟ این روزا اگه مراقب نباشم و غفلت کنم، سریع همه ی حس های بد میان سراغم و من مچاله میشم! برای همین تا می خوان وارد شن و من خم شم، دستم رو مشت میکنم و صاف می ایستم و میگم: هی! یادت رفته چه خطری از بیخ گوشت رد شد؟
-
63
جمعه 25 دی 1394 19:19
قرار بود امروز عصر رو بریم بگردیم و دور دور توی خیابون ها! اما خب طفلی اسی امروز آزمون داشت و صبح ساعت6 بیدار شده بود و خسته بود کلی... یه کافی شاپ جدید باز شده که جالب هم هست به نظرم! جالبیش به اینه که ویژه ی بانوانه! دوست دارم برای اولین بار که رفتیم اونجا،براشون یه شاخه ی گل ببرم و ازشون قدردانی کنم برای این کار :)...
-
62
جمعه 25 دی 1394 19:14
یکی از تصمیمات حماسی! بنده اینه که از این به بعد، ظاهر اتاقم رو به مناسبت ورود هیچ گوسفندی! تغییر نخواهم داد! *من همینم! تمام...
-
61
چهارشنبه 23 دی 1394 10:33
می فرمایند که : این چه حسیه، چه حالیه، چرا من رو هوام؟ * شاعر در اینجا خیلی ریز به اثرات جو گیری اشاره داره :دی
-
60
چهارشنبه 23 دی 1394 10:30
یه سری از آهنگ هام هست که کُلش موزیکه، حالا اون وسط مسطا یارو یه سوتی هم زده که یه چییَم اون گفته باشه... به همین سیاهیِ روز قسم :/
-
59
چهارشنبه 23 دی 1394 10:26
یه سری هام هستن، وقتی داری چیزی رو براشون توضیح میدی، جوری رفتار میکنن که آدم به خودش و به دانسته هاش شک میکنه! خب دوستِ عزیز، وقتی چیزی رو نمی دونی جوری رفتار نکن انگاری علامه ی دهری! اعتماد به نفسش برای پافشاری روی چیزی که غلط بود، جوری بود که من به حرفای خودم شک کردم! نکن برادر من نکن ! من یه چی میدونم که میگم ! *...
-
58
چهارشنبه 23 دی 1394 09:08
آقاهه اومده واسش نوبت دکتر بگیرم... بعد میگه دکتر شکیبی... منم میگم محمدرضا؟ یه لحظه مکس کرد و هیچی نگفت اما متعجب بود همچنان! من اهمیت ندادم و گفتم دکتر محمدرضا شکیبی تا آخر اسفند، روز خالی برای نوبت اینترنتی نداره... آقاهه بلند خندید و گفت من اسمم محمدرضاس و وقتی شما گفتین محمدرضا من یه لحظه جا خوردم گفتم این خانوم...
-
57
سهشنبه 22 دی 1394 09:34
وقتی همه چیز رو سپردم دست خدا، خیالم راحت بود هیچ گزندی بهم نمی رسه، حالا هرچی هم که می خواد بشه... بهش گفته بودم من خیر رو میخوام و تعریفم رو از خیر هم براش گفته بودم و بازم سپرده بودم دستش ... داشتم فکر میکردم اگه به عقل آدمیزاد بود و با دیدِ انسان! بد میشد و اونچه که نباید، میشد... داشتم به خودم میگفتم که خدا،...
-
56
پنجشنبه 10 دی 1394 12:09
خدایا،خودم رو و همه چیز رو سپردم دست خودت... توکل بر تو... خیر،امنیت،آرامش،سلامتی و لبخند(لبخند از سر شادی) رو بخواه برای همه و من و ما! و همه ی اون خوبی هایی رو که من یادم نیست یا اسمشون رو هم بلد نیستم...
-
55
شنبه 5 دی 1394 23:13
یکی دو روزی هست داره اینجا بارون میاد... من؟ عاشق بارونم... همه اش میرم روی حیاط زیر بارون...امشب 2ساعت رو نشسته بودم زیرش...پاهام یخ کرده بود اما قلبم گرمه گرم بود... زیر بارون باید نفس کشید... ممنون خدا که بارون رو آفریدی تا من دیوونگی کنم باهاش... * الان که دراز کشیدم توی رخت خوابم،صدای شر شر بارون داره وسوسه ام...
-
54
شنبه 5 دی 1394 11:26
داغ داریم نه داغی که بر آن اخم کنیم / مرگمان باد که شکواییه از زخم کنیم مرد آن است که از نسل سیاوش باشد / «عاشقی شیوه مردان بلا کش باشد» چند قرن است که زخمی متوالی دارند / از کویر آمدهها بغض سفالی دارند بنویسید گلوهای شما راه بهشت / بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت / پسری زیر زمین بود پدر...
-
53
شنبه 5 دی 1394 08:53
یادته به پیامبر چی گفتی؟ یادته پیامبر و امام ها چی گفتن به مردم؟ اینکه معیار برتری انسانها به هم دیگه، فقط ایمان و تقوا و پرهیزکاریشونه و نه رنگ پوست و محل زندگی و... دیشب یه دفه ای اینا یادم اومد... چیزایی که امروز دست و پای من رو بسته و همینجور دست و پای "ب" رو، هیچ تناسبی با اون چیزایی که تو توی قرآن به...
-
52
چهارشنبه 25 آذر 1394 10:18
دقیقا یادم نیست از چندمین روزِ این هفته، یا چندمین شنبه ی این هفته بود که به آدمها شک کردم! اما یادمه درست از زمانی شروع شد که میم وارد اتاقم شد و در رو بست و گفت میخوام چیزی بگم بهت! و گفت که با فلانی(فلانی را یک زمانی باهاش رفت و آمد داشتم و بهش حسِ خوبی داشتم) زیاد صمیمی نشو... تعجب کردم، می دونین چرا؟ چون من با...
-
51
سهشنبه 17 آذر 1394 09:03
سلام و صبح بخیر :) از اونجایی که توی استانِ ما وضعیت زرده! بنده اومدم اینجا یه وصیت نامه بلند بالا بنویسم و بگم: اگر بار گران بودیم رفتیمممممم، اگر نامهربان(اتفاقا ما خیلی هم مهربان بودیم) بودیم رفتیم بچه بشین سر جات دارم نطق میکنم:دی آهان، داشتم می فرمودم:دی من چیزی از مال و منال این دنیا ندارم به جز یه مقدار طلا و...