126

سلیقه ی سریال بینی من بسیار بسیار مورد علاقه ی منه:-D

سریال هایی مث: پرستاران،مامورمخفی پلیس،شرلوک هلمز،پوآرو،دوران کهن،گروه تجسس و بسیار بسیار سریال های این چنینی که دیدنشون میتونه روز و حالم رو عالی کنه و هفته ها منو سرگرم خودشون کنن...

* چهارسوی علم از قلم نیوفته لطفا:-D

125

به خیر گذشت الهی شکر :))

124

هوا الان به شدت یه جوریه!

پر از خاک با کمی باد.. هوا کاملا ابری و من نشستم روی تخت،توی خیاط و از شنیدن صدای رعدوبرق عزیزم،لذت می برم بدون اینکه به این فکر باشم که ساعت4:30 با میم قرار دارم

123

دوست داشتم که امروز عصرم رو با اسی بگذرونم اما باید شرِ این موجودِ به ظاهر دلسوز و در باطن روی مخ رو بکنم!

قرار گذاشتم عصر باهاش برم بیرون شاید تا خدا یه کاری کنه این یه ماهه کلا منو یادش بره و من آرامشِ خیال داشته باشم به لطف خدا... تا جایی که بشه سعی میکنم جوری برنامه بریزم که ان شاءالله به اسی هم برسم...

122

شبا ،موقع خواب تا غم میاد که بشینه توی دلم، یاد «یار» می افتم و با خیالش لبم خندون میشه و خواب میرم !

* بی انصافی که من اینجا شب ها و روزها، تنها با «خیالت» آروم می گیرم...

121

اومد ولی حالش اصلا اصلا خوب نبود... بمیرم :(

*از امروز دقیقا 29 روز مونده

120

گاهی باید عمیق حس کنی همه ی حس هایی رو که میان سراغت ...

چیزی نمی تونستم بهش بگم، یعنی چیزی نداشتم بهش بگم وقتی مقدمات اومدنش رو آماده کرده بودم و زنگ زد گفت نمیام... گفتم فقط بهش هرچی خیره :) قطعا چیزی شده که نیم ساعت به اومدنش یه هویی گفت نمیاد... امیدوارم خیربوده باشه اون چیز :)) ♥

119

ازتون خواهش میکنم هیچوقت با یه آدمی که چندهفته ی دیگه کنکور داره اینجوری رفتار نکنین!

زنگ نزنین خونه شون و هی گیر ندین که دلتون گرفته و دوست دارین با اون برین بیرون تا روحیه تون عوض شه! تا گوشی رو برداشت ازش نپرسید روزی چند ساعت درس میخونه و مثلا امروز ساعت چند از خواب بیدار شده!

وقتی هم فهمیدین که مثلا فلان ساعت از خواب بیدار شده با یه وااااااااااای خیلی طولانی و استرس فراوون بهش نگید که چندهفته دیگه کنکور داره! من التماس میکنم ازتون مراعات آدم ها رو بکنین...

مثلا شب یه هویی توی تلگرام براشون پیام ندین که آروم میای و آروم میری... نگین که چرا این وقت شب توی تلگرامی یا هر کوفت دیگه ای...شاید اون آدم اومده باشه یه چیزی رو چک کنه و قصدش اینه که سریع بره... تا ساعت12:30 شب باهاش حرف نزنین شاید اون بدبخت خوابش بیاد و قرار باشه فردا صبحش زود از خواب بیدار شه و با این کار شما صبح زود بیدار شدن پیش کش، حتی نمازشم قضا شه...

من التماس میکنم که گیر نده دوست عزیز به من که روزی چقد درس میخونم و صبح ها ساعت چند از خواب بیدار میشم.... من از این حرفا خاطره ی خوبی ندارم... من دوست ندارم به ساعت های درس خوندنم امیدوار شم و یا با یادآوری اینکه روزی چقدر درس میخونم استرس بیوفته به جونم... من اصلا و ابدا از این چیزا خاطره ی خوبی ندارم... من همه ی وجودم پره از استرس و پره از ترسیدن که مبادا مث 2سال قبل بشه...

خواهش میکنم وقتی یه کنکوری رو توی یه مهمونی دیدین، نپرسید ازش که «چطوری با درسا» شاید اون آدم دوست نداشته باشه هیچ کس بدونه که «چطوره با درسا» شاید اومده مهمونی که روحیه اش عوض شه... شاید دلش گرفته و هی با خودش میگه الان وقت این چیزا نیست، به غم ها فکر نکن و بخند... این حرفای شما ممکنه یه جرقه بشه و انبار باروت منفجر شه!

چرا اینهمه زبونت رو به بطالت و فضولی توی زندگی من می چرخونی؟ من کی توی زندگیت فضولی کردم که این دفعه ی دومم باشه؟ که تو برای بار هزارم زنگ میزنی و فضولی میکنی توی زندگی من! که حتی صبح روز اعلام نتایج کنکور نجمه زنگ میزنی و رتبه ی اونم از من میخوای! که امروز زنگ میزنی و خبر قبولی دکتری خواهرت رو میدی... مبارک باشه اما من استرس می گیرم برای اون روزی که میخوای زنگ بزنی و رتبه ی منو بپرسی... من باز یادم میاد اون بغض لعنتی دوسال قبل رو که وقتی زنگ زدی و پرسیدی رتبه ام رو من یادم اومد حتی مجاز هم نشدم و بغضم پشت تلفن شکست...

من ازتون خواهش میکنم، التماس میکنم توی زندگی من فضولی نکنین... من حتی به صمیمی ترین دوستمم دراین باره چیزی نمی گم... حتی به خانواده ام... من هیچوقت آدمی نبودم توی زندگیم که بخوام درس بخونم و بعد جوری رفتار کنم که انگار درس نخوندم... من فقط می ترسم امیدوار شم... من می ترسم استرس بگیرم... من هنوز خاطره ی تلخ دوسال پیش رو یادم نرفته و بایادآوریش بغضم می گیره... من خواهش میکنم مراعات حال همدیگه رو بکنیم...

من الان با این حال خرابم چیکار کنم؟ کیو دارم که بهش زنگ بزنم و از ته دلم براش زار بزنم؟ من مجبور میشم که بریزم توی خودم و سکوت کنم... و من یه روزی از این همه سکوت خواهم مرد ...

118

همون یه چند دقیقه قبل اینکه مصدوم علیه(بر وزن مقسوم علیه:دی «از بس ریاضی خوندم آ» ) بشم، داشتم عکسای عروسی رو که با بچه ها گرفته بودیم می دیدم، بعد همچین از ته دلم(متاسفانه) سرم رو گرفتم بالا گفتم آخه خدایا تو چرا منو اینهمههههه زشت آفریدی؟ نه واقعا چرا؟ بعد هم که عکس دیدنم تموم شد شروع کردم درس بخونم که بعدش مداد نوکیم رفت توی پام :/

مث اینکه اون لحظه باری تعالی عصبانی بودن و با شنیدن ناشکری من(اونم اینهمه از ته دل) عصبانی تر شده و اون عصای حکمرانی مبارک رو بر فرق پای اینجانب :دی کوباندند یکیم نیس بگه آخه بارپروردگارا، الهی دردو بلات تو سر خودم، بچه زدن داره آخه؟ نه واقعا داره؟

شما حرص نخور قربون اون قدوبالات بره حکیمه :**

* ناشکری نکنیم خدا رو...

** دقیقا یاد حرف آقای قرائتی افتادم با این حرکت :))

117

مصدوم علیه شدم رف :/

جوری مدادنوکیم رفت توی پام که همچین که درش آوردن خون پاشید بیرون :/ الان فقط دارم فکر میکنم چجوری مغزش رو از توی پام در بیارم ... آیکون های های گریه :((((((

به عمل جراحی نکشه صلوات بلند ://

یکی بیاد بغلم کنه گریه کنم :(((

116

دینگ دینگ

سلااااااااااااااااااام

جونم براتون بگم پاشدم دو دقیقه رفتم روی حیاط که دور از جون همه تون یه کم بدوم بلکن زخم بستر نگیرم این روزا :دی والا دیگه چشاتون رو همچین نکنین :دی

این روزا از توی تخت پا میشم میشینم روی صندلی پشت میزم و از اونجا پا میشم میرم سر سفره و بعد از اون دراز میشم جلوی تلوزیون و باز پا میشم میرم پشت میزتحریر و شباهنگام جلوی تلوزیون و در آخر دوباره توی تخت :دی

ما از اوناشیم که از تو تخت خواب پامیشیم و دوباره برمیگردیم همون جا :دی پیرو همین قضیه به خانواده سپردم هر از چندگاهی با کفگیر چپ و روم کنن که مبادا زخم بستر نگیرم

خب چی داشتم می گفتم؟ آهان رفته بودم روی حیاط خونه که بدوم دیدم بله از اون گوشه گربهه با یه نگاهی که انگاری رفتم توی حیاط خونه ی اونا بهم فهمونده که خاک تو روحت که زدی خواب قبل از ظهر منو ترکوندی:دی از اون یکی ور یه جفت از این بغ بغوآ که نمی دونم حاصل ازدواج چی با چیه که نه کبوتره نه بغ بغو:دی و ایضا نمی دونم از کی لونه کردن زیر سایه بون ماشین، پریدن و رفتن توی لونه شون و به گمونم یه چندتایی تخم به تازگی مهمون لونه شون شده ... از اون ور مرغ خروسا جیغ جیغ (بله اصلا دلمون میخواد ،مرغ خروسای خونه ی خوده مونن ، جای قدقد جیغ جیغ می کنن:دی) کردن... من فک کنم اینجا باغ وحشه ما یه مدت اومدیم توش:دی

بعد اصلا جمعه که از مسافرت اومدیم رو براتون بگم... اصلا در حیاط باز که شد کلی بوی بهار پرید رفت توی سوراخ دماغم! بوی بهارای نارنج و پرتقال و حتی اون درخت نارنگی نکبت که اندازه جدبزرگمون آدم سنشه و بعد فقط پارسال و سال قبل ترش با تهدیدای من که اگه نارنگی ندی با تبر میوفتم به جونت و میندازم تو آتیش که سگا گرم شن:دی، لطف کرده دو ساله یه نارنگی داده و امسال باز تهدیدش کردم که خب ما پنج نفریم و با شوهر نجمه و زن محمدکاظم و شوهرمن:دی باید امسال 10 تا شکوفه بدی:دی و تا قبل از سفرم شمرده بودم حدود 11تایی شکوفه داده بود که الان اثری از هیچکدوم نیس:/ یادم رفته بود تاکید کنم که بزرگوار:دی شکوفه که فایده نداره به تنهایی... آخر سالی باید 10 تا نارنگی بزاری کف دستمون

یعنی باید از حیاطمون براتون عکس بزارما... درختای خرما خوشه کردن و گلهای رز گل دادن و حتی شاه پسندها هم گل دادن ...

از دنبالچه ی عزیزم :/ اگه جویا باشین باید بگم که جیگر من و جیگر خودش خون شد توی ماشین :/ دیگه آخرای راه، تیر می کشید... نکنه پس فردا دردسر بشه :/ باید بگم بابا برام یه تیوپ فرغون :/ (بله یکی از چیزایی که برای درمان خوبه، اینه که تا مدتها باید بشینم روی تیوپ فرغون :/ )بخره و مث دُم هی با خودم از این ور به اون ور بکشونم با خودم ://

بچه ها این روزا به شدت به دعا نیاز دارم... که ساعتهام برکت پیدا کنه، عقلم زیاد بشه... استعدادم شکوفه کنه و خدا بسیار بسیار بهم صبر و حوصله بده! پنج هفته دیگه دووم بیارم تمومه :)

*این جنابان بزرگتر وبلاگی که به روی خودشون نمیارن، بله با خودتونم... بیاین عیدی بدین دیگه ... آیکون خشم اژدها :دی

** از اونجا که قرار گذاشتم با خودم اگه بتونم دیگه نت گوشیم رو روشن نکنم، احتمالا وب خودم بیشتر سر میزنم... و وب های شما خاموش :)

* **یا علی

115

من این لحظه رو باید ثبت کنم...وقتی تو از آرایشگاه احتمالا اومدی و نشستی توی ماشین و به من زنگ زدی...من دلم خواست بمیرم از شادی...من میخوام این لحظه ثبت بشه که تا آخر عمر با یادآوریش همین حس محشر زیر پوستم زنده بشه...چرا اینقدررررر کلمات قاصر از بیان این حس شدن...

خدای بزرگ ممنون بخاطر همه ی نعماتت و ممنون بخاطر داشتن بهترین دوست و صمیمی ترین خواهری که هیچ رابطه ی خونی با هم نداریم اما دلمون یکیه... و ازت میخوام روزبروز عمق و عمر دوستی مون بیشتر بشه،حتی تا بعد از مرگمون...

114

با وجود تاریک بودن تمام دیشب،امروز یه صبح جدید با کلی نوره..

*خدایا خودت کمک کن...

113

...The end

112

خدا خودش توی قرآن گفته ما همه رو در سال یک بار و حتی بعضی ها رو در سال دوبار،مورد آزمایش قرار میدیم :)