172

نوشتن، دیگه آرومم نمیکنه...

171

باید امروز رو ثبت کنم...یه حل ِ فوق العاده اونم با یه راه حل کاملا جدید و پای بُرد... استادمون چه کیفی کرد !

* الهی شکر :))

170

سلام :))

قبل از ظهرِ جمعه تون بخیر...

گفته بودم صبح پنج شنبه و جمعه کلاس زبان دارم درسته؟

خب هفته ای که گذشت رو سه شنبه ساعت یک ظهر رفتم خونه و صبح پنج شنبه ساعت 5 اومدم که به کلاس های زبانم برسم... اگه بدونین توی جاده چه خبر بود.. مه... برف... جاده های یخ زده و بااطبع لغزنده... جوری که اصلا ماشین قشنگ به سمت چپ و راست کشیده میشد! و اینکه اون راننده ای که همیشه باهاش میومدم نبود و مجبور شدم با کس دیگه ای بیام و بزارین نگم که چقدر غر زد که دانشگاه بد مسیره و شانس آورد ی ت «منظورش همون راننده ی همیشگی بود» تا اینجا میاردت و اینا... تازه ازش خواستم تا دم در خوابگاه ها بیارتم که هم خودش کلی غر زد و هم مسافراش که ما به خاطر لغزنده بودن جاده همین الان هم دیر می رسیم و اگه بخواد تو رو هم برسونه که دیگه خیلی دیر میشه و فلان!

منم گفتم اشکال نداره... دم نگهبانی پیاده ام کردن و منم مث یه مرد وسط برف و بوران و سگ! (بله سگ، دانشگاه یه چندتایی سگ همیشه توش ول هست و شما هم قطعا می دونین که من چقدررررر از سگ می ترسم) داشتم می رفتم که از توی نگهبانی (آقایون نگهبان منو میشناسن و قشنگ می دونن که من چقدرررر از سگ می ترسم، با این وجود من هیچوقت ازشون نمی خوام که منو تا خوابگاه برسونن مگه اینکه خودشون بگن:دی) یکی گفت خانوم ح؟ برگشتم نگاش کردم گفتم بله؟ گفت چر ا ماشین نیاوردتون تا دم خوابگاه؟ گفتم خب مسافرهاش غر زدن :/ گفت که واستین الان به یکی از بچه ها میگم برسونتتون ... (آیکون ذوق مرگ شدن:دی)  خلاصه که بنده خدا منو سوار ماشینش کرد و تا دم در رسوندم و منم تشکر کردم پیاده شدم اومدم داخل...

نکته ی دیگه اینکه بچه های اتاق رفتن خونه و من توی اتاق تنهام و نمی دونم دقیقا چی باعث شده که من سه روز زودتر از خونه پاشم بیام اینجا و تک و تنها بشینم :دی

خب البته که من نمی زارم شرایط بهم دهن کجی کنه و من این فرصت رو به فال نیک می گیرم برای جلو بردن کارهام و انجام کارای عقب مونده ی احتمالی و درس می خونم و جزوه می نویسم با اینکه دست و دلم به هیچکدوم نمیره:دی دیشب یکی از بچه های اتاق پی ام داد که شام چی خوردی؟ گفتم هیچی:دی گفت پاشو یه چی  برا خودت درست کن تا نیومدم نزدمت:دی آخر شب یادم اومد که زکی! فردا جمعه است و سلف تعطیل :/ خلاصه که پاشدم غذای مورد علاقه ی خوابگاهی ها(ماکارونی) درست کردم و یه مقدار سویای سرخ شده هم واسه شام خوردم(همانا  فقط خوابگاهی جماعت است که قدر سویا، ماکارونی و تخم مرغ رو می داند و بس:دی)

شب هم البته ترجیح می دادم توی اتاق تنهایی بخوابم اما خب فکر کردم دیدم با این سوز و سرمای بیرون، قطعا اتاقی که توش 4 تا آدم نفس می کشن گرم تره از اتاقی که توش یه نفر داره نفس می کشه... بخاطر همینم پاشدم پتو، بالشت، ملحفه بدست رفتم اتاق کناری جهت امر خوابیدن:دی

به خونه نگفتم وضع جاده رو و اینکه توی اتاق تنهام چون قطعا براشون درگیری ذهنی و نگرانی ایجاد میشد و من ابدا اینو دوست ندارم... فقط دیشب به اخوی جان تذکر دادم که واسه شنبه که باید بیای، حتما یا با همون راننده ی همیشگی صبح زود شنبه بیا و یا ظهر جمعه که به شب و لغزنده بودن جاده و برف و بوران نخوری... منتها یه چی از درونم میگه کو گوش شنوا؟! :/

چهارشنبه صبح رو رفتم دانشگاه قبلی پیش استادهام و چندتایی اشکال داشتم که برام رفع کردن... استاد جانِ عزیزم شده بود رئیس دانشگاه و من داشتم با یک عدد رئیس دانشگاه سر حل شدن یک چندتایی مسئله:دی کل کل می کردم:دی وقتی اومدم بیرون چندتایی دانشجو با چشمای از حدقه بیرون زده بهم گفتن که دکتر امروز ملاقات دانشجویی نداره، چجوری رفتی تو؟ :دی منم گفتم که خب کار من با کارِ شماها فرق می کرد:دیییییییی

خیلی خیلی استاد های قبلیم تحویلم گرفتن و بهم تبریک گفتن و حتی تعجب آور تر اینکه همه ی اونایی رو که دیدم منو یادشون بود! حتی جنابِ رئییس:دی

داشتم میگفتم به استاد که استاد من دانشجوی ورودی 88 ام و ... یه هویی گفت بله بله یادمه خانوم ح !

فکر نمی کردم دیدن استادهای قبلی، اینهمه بهم بچسبه اونم بعد از حدود دو سال... فقط دلم می خواست استاد الف رو هم ببینم که نبود ... یادش بخیر...

بله بله :/ از اتاق فرمان اعلام می کنن که کلاس زبان امروز صبح به دلیل یخ زدگی جاده و نتونستن اومدن اساتید، تعطیله :/

بعدشم رفتم مدرسه ی مامان که پیشش باشم و بعدم اومدم خونه و الان هم اینجام:دی

خب دیگه برم یه استراحتی بکنم و یه چرخی بزنم توی وباتون و بعدشم برم بچسبم به درس که حداقل استفاده مفید کرده باشم از شرایط :دی

169

دینگ دینگ"دی

سلااااااااااااااااااااااااام :))

خوبین؟

این هفته کلی سرم شلوغ پلوغ بود... امروز میان ترم داشتم و خب برام مهم بود که اولین امتحان دوره ی ارشدم رو عالی بدم.برای همینم از هفته ی قبل با بچه های اتاق صبح ساعت 8 میرفتیم سالن مطالعه و شب جوری میومدیم که تا قبل 9 خوابگاه باشیم . خب روزای اول برای من خیلی سخت بود چون نمی تونستم تمرکز کنم و نهایت روزی سه ساعت بیشتر نمی خوندم و از طرفی بیشتر از ساعت7 شب نمی تونستم بخونم و خسته می شدم و دیگه زورم:دی میومد بخوام بخونم ولی الان باید بگم که بنده توانایی اینو د ارم که تا 9 و نیم شب بخونم:دی

پنج شنبه ها ساعت ورود به خوابگاه میشه تا 10 شب و برای همینم ما تا 7 کتابخونه بودیم و بعد رفتیم بوفه یه الویه گرفتیم خوردیم... داشتیم بر می گشتیم دیدم یه چیز نسبتا گنده داره روی محوطه دانشگاه توی تاریکی راه میره! اول فک کردیم موش صحرائیه! بعد رفتیم نزدیک تر دیدیم جوجه تیغیه   حالا جیغ زنان سه تایی می دویم دنبالش:دی اون بدو ما بدو.. اون بدو ما بدو:دی تازه من چراغ قوه گوشیمم روشن کردم گرفتم روش که گمش نکنیم! به فاصله ی یه متریش که رسیدیم میگم بچه هااااااااااا... جوجه تیغی وقتی می ترسه تیغ پرت میکنه ها یه هویی سه تامون سر جامون میخ کوب شدیم:دی

دانشگاه با یکی از موسسات خوب زبان قرارداد امضا کرده که بیاد تا زبان ما رو خوب کنه:دی بعد رفتم ثبت نام کردم و گفتن باید تعیین سطح شیم:دی :/ هی یه چندباری با خودم گفتم بابا بیخیال زبان شو.. درست رو بچسب... هیچی بلد نیستی میخوای بری بگی چی؟ :دی دیگه خلاصه به خودم گفتم بابا جان نهایتا می ندازنت ترم یک ... د رسته یه کم زشته اما خب برای تو که جز توی دبیرستان و یه سه واحد زبان عمومی توی دانشگاه ، دیگه زبان نخوندی عیبی نداره:دی

خلاصه این شد که صبح دوشنبه با بچه ها رفتیم تعیین سطح و اول رفتیم توی یه اتاق که پیشینه ی زبانیت رو می پرسید و من گفتم که اصلا هیچ جا کلاس نرفتم و جز توی دبیرستان و دانشگاه دیگه زبان نخوندم... برام نوشت مبتدی و پرسید چه روزایی بیکاری و یه شماره هم گرفت و فرستادمون توی اون یکی اتاقه برای تعیین سطح... رفتم پیش خانومه و سلام و احوال پرسی به انگلیسی ... منم جواب دادم و پرسید چندسالته و چندتا خواهر و برادر داری و چندسالشونه و چیکار می کنن و مامان بابات شغلشون چیه و اینا:دی منم واقعا همه شون رو درست جواب می دادم.. حتی پرسید که دوست داری توی مرکز استانمون زندگی کنی که من گفتم نوج:دی ازم پرسید ساعت چنده؟ یه کم نگاش کردم گفتم که ساعت ندارم که:دی بنده خدا مچ دستشو آورد جلو از روی ساعتش بهش گفتم ساعت چنده:دی بعد گفت اوکی عالی بود! سطح 2 می افتی :دیییییییی شما چه میدونین برای منی که به حد مرگ از زبان می ترسم و فکر می کردم سطحم توی زبان باید زیر صفر باشه، سطح 2 یعنی نعمت:دی

چند روز بعدش از آموزشگاه زنگ زدن و گفتن که کلاسا روزای شنبه و دوشنبه برگزار میشه و منم ذوقی که بح بح آخر هفته ها می تونم برم خونه :دی خلاصه که زهی خیال باطل... کلاسا پنج شنبه جمعه برگزار میشه :/

پنج شنبه اولین جلسه بود و من اصلا فکر نمی کردم اینهمه به کلاس زبان علاقه مند شم! به لحجه ی خیلی توپ تیچرمون و حتی به اینکه من خیلی می فهمم! درسته که نمی تونم انگلیسی صحبت کنم اما واقعا متوجه معنی کلماتش میشم! تیچرمون هم گفته که حق ندارین توی کلاس فارسی و عربی صحبت کنین! اما بقیه ی زبان ها رو اشکال نداره... فارسی رو چون خودمون زبونمون فارسیه نباید حرف بزنیم و عربی رو هم چون تیچرمون عربی بلد نیست:دی

خلاصه که خیلی خیلی خوشم اومد از زبان... و این برای خودم خیلی عجیب بود ...

دیگه اینکه روز ااولی که می خواستم بیام اینجا برای ثبت نام از خدا خواستم هم اتاقی های خوبی داشته باشم... اینکه محجبه باشن یا نه برام مهم نبود.. نه که نباشه اما ترجیح می دادم هم اتاقی های هم دل و هم فکر و آدم داشته باشم تا فقط محجبه!

وقتی هم اتاقی هام رو دیدم، هیچکدوم محجبه نبودن اما وقتی باهاشون معاشرت کردم دیدم که اینا دقیقا همونایی ان که از خدا می خواستم! اینکه کسی توی خوابگاه برای نماز صبح پاشه و براش اهمیت داشته باشه یعنی همون چیزی که من دنبالش بودم ... ! و خب خیلی اخلاق های خوب دیگه... و بهتر اینکه هیچ کدوم از ما چهارتا هم رشته نیستیم:دی

یه صندوق درست کردیم توی اتاق و یه سری قانون گذاشتیم براش! که اگه زیر اون قوانین بزنیم باید یه مقدار پول بریزیم توی صندوق به عنوان تنبیه و بعد ماهیانه صندوق درش باز میشه و اون پول خرج وسایل مورد نیاز اتاق و یا گردش های جمعی مون میشه:دی

مثلا هر کس که صبح ها بیشتر از 7:30 بخوابه باید 500 تومن بندازه توی صندوق... یا هرکی در طول روز تعداد دراز نشست هایی که مشخص شده رو نره باز باید 500 تومن بندازه توی صندوق و یا اگه غیبتی بشه اونی که غیبت کرده 2000 تومن و اونی که غیبت شنیده باید 1000 تومن بندازه توی صندوق:دی مگه اینکه اونی که می شنوه تذکر بده که آهای غیبت ممنوع:دی و قضا شدن نماز صبح 1000 تومن و قضا شدن نماز ظهر و مغرب هر کدوم 500 و یا مثلا شوخی کردن با هم دیگه جلوی کسی غیر از خودمون 4 تا 1000 تومن جریمه داره:دی

خب ما خیلی عالی پیش رفتیم و صندوقه زیاد پر نشده اما خب خالی هم نیست:دی

خب دیگه خیلی نوشتم:دی پاشم برم بخوابم که باید ساعت15 برم کتابخونه

168

هوم....

سلااااااااااااااااام....

اگه بدونین چقدررر دلم براتون تنگ شده بود، برای صحبت کردن باهاتون و شنیدن حرف های همه تون...

نمیدونم چی شد که یه دفه اینجا رو ترکوندم و کلا حال نوشتنم رفت!

روزای سختی رو داشتم مدتها و انگار زندگیم پیچیده بود به هم! از کی؟ دقیقا از اردیبهشت ماه!

خدا رو شکر که گذشت...

خب بگذریم...شما چطورین؟ چه خبر؟ چیکارا می کنین؟ اصلا هیشکی میاد اینجا یا نه؟

بزارین از این مدت بگم که نبودم... نون ازدواج کرد... اسی هم همینجور... نتایج کنکور اومدم و من قبول شدم! الانم دانشگام:دی

البته الان که خوابگاهم:دی همون رشته ای که دوست داشتم و مهمتر از اون مرکز استانمون:دی

رشته ام رو دوست دارم و دانشگاه رو هم با همه ی سختی های خاص خودش دوست دارم... الان دارم قدر چیزی رو که دارم می دونم... شاید اگه دو سال پیش قبول میشدم اینهمه قدرش رو نمی دونستم و اینهمه از چیزی که هستم و جایی که هستم راضی نبودم و این فقط لطف خدا بود... شاید برای رسیدن به اینجا کلی سختی کشیدم و دوسال منتظر بودم اما ارزشش رو داشت :) و همه ی اینا رو هم مدیون لطف خدام...

امروز که نشسته بودم توی سالن مطالعه و داشتم درس می خوندم یه دفعه دلم برای اینجا تنگ شد! اونم بعد از هفت ماه... دلم تنگ شد برای نوشتن...

فعلا همینا بسه... برم بخوابم که حسابی خسته ام:دی

167

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

166

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

165

چندتا از دوستای قدیمیم هستن که فکر نمی کنم دیگه اینجا بیان، آژو، مرجان، فاطمه، ضحی... اگه هنوزم میاین اینجا بگین تا بهتون رمز بدم، دوست نداشتم با رمز دادن مجبورتون کنم بیاین اینجا :))

164

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

163

قرار گذاشته بودم از غصه هام ننویسم اینجا... اما کم کم دارم غم باد می گیرم !

* و افوض امری الی الله ... (خدایا هر گُلی بزنی، به سر خودت زدی، از ما گفتن )

162

دیشب تو مس/جد داریم پذیرایی میکنیم، بعد حالا میخوام یه چندتایی از حرفای قشنگ ملت رو بگم براتون :

1- دارم قهوه می گردونم بین صفا، یه زنه از دوتا صف اون ور تر صدام میزنه :

دستش رو میاره جلو و میگه این هسته های خرما رو چیکار کنم؟!

میخندم بهش میگم خب بندازین آشغالی!

میگه یعنی پاشم خودم؟! :|

من گیج بهش نگاه میکنم و میگم نه بدین من براتون میندازم، میگه که نه ... میگم نه بدین من براتون میندازم آشغالی... میگه نه حالا میگیرم دستم ولی اینجا دیس خرما آوردن ولی کسی ظرف واسه هسته هاش نیاورده :/

2- دارم رد میشم از بین صفوف، خانومه صدام میزنه : ببخشید صدای بلندگو خیلی زیاده! میگم که بهش آره زیر بلندگو صدا زیاده، میگه خب تذکر بدین کم کنن صداش رو از مردونه! بهش میگم که خب آخه اون وسط مسطا خانوما میگن صدا کمه تازه، میگنه که نه خیلی زیاده بگو کمش کنن :// میگم باشه من میگم اما شما میتونین از زیربلندگو پاشین... میگه که نه آخه اینجا جلوی کولرم ... پاشم گرمم میشه ://

3- با کارگرای آشپزخونه واستادیم یه جا و داریم هماهنگ میکنیم کی کجا چی رو بگردونه که هم منظم بشه هم زود تموم شه! یه خانوم نسبتا مسن که قبلا توی محل کارم منو دیده بود و بعد  اومده توی محلمون ساکن شده و منو توی مسجد دوباره دیده، صدام میکنه، میگم  بله بفرمایین... میگه یه لحظه بیا اینجا(به  نزدیک خودش اشاره میکنه) وقتی میرم کنارش میگم بفرمایین در خدمتم... میگه که خانوم ضاد، مامانته؟! یه کم شوکه میشم میگم بله... میگه مامان حقیقیت ؟ :/ میگم که بله تا جایی که میدونم اینجوریه :// بعد میگه آخه دخترم میگه که حکیمه دختر خانوم ضاده، ولی من باور نمی کردم :/// :||

4- سینی قهوه رو گرفتم جلوی یه خانومی، بعد میگه که : اه امشب قهوه هاتون خیلی تلخن! یعنی مث شبای قبل شیرین نیستن... آدم فشارش میوفته ... نگاش میکنم و میگم بله حق با شماس... بعد  همینحور که داره سومین استکان قهوه رو خالی میکنه توی لیوانش، میگه لطفا تذکر بدین :||

5-  دختره اومده جلوم میگه: خاله میشه به منم قهوه بدی؟ میگم خاله جان شما قهوه مگه نخوردی؟ میگه نه خاله به من نرسید ... بعد بهش میگم خاله جان اگه قهوه نخوردی پس چرا دور دهنت قهوه ایه؟! :/

6- پسره( حدود 10 سالشه) اومده زده سر شونه ام ، میگم بله؟ میگه وقتی بهت میگم بهم زلوبیا بده میگی کمه و فقط تو قسمت زنونه پخش میکنیم، یه آقایی هم واسه ما بستنی آورد و فقط توو مردونه پخش کردیم... جات خالی خیلی خوشمزه بود :||

7-   بهش میگم عزیزم اگه لطف کنین و با پرسنل آشپزخونه همکاری کنین و نشینین روی این پارچه ی سبزرنگ، خیلی ممنون میشم... میگه ما کلا با هیشکی همکاری نمی کنیم :/

 ♥ امیدوارم خدای مهربون، خیرترین ، بهترین و شادترین تقدیرها رو همراه با سلامتی برای همه مون و خانواده هامون نوشته باشه :))

161

هیچ تجربه ای ندارم از اینکه اگه پای یک عدد همسر به زندگیم باز بشه چه تغییری توی روابطم با دیگران ایجاد میشه... اما به وضوح میتونم بگم خواه/ناخواه توی رفتار الف تغییر ایجاد شده... خب من در اولویت های آخری قرار گرفتم و دیگه مث سابق وقت نداره برای با من بودن! حالا نه اینکه فکر کنین من توقع دارم هر روز و هر لحظه رو به من اختصاص بده اما به وضوح میتونم بگم بیشتر ساعاتش رو خواه/ناخواه با همسرش گذرونده میشه  و خب ساعات بیکارش هم قطعا کلی کار عقب مونده داره که ترجیح میده انجام بده و یا استراحت کنه یا با خانواده اش باشه،حالا شاید توی ذهنش دلش برای من تنگ بشه و بخواد که ساعاتی رو با من بگذرونه، اما در عمل من رونده شدم به یه گوشه! من تعجب میکنم میلو میگه که هنوز برای بریتنی وقت داره و دوست داره باهاش وقت بگذرونه و برای بریتنی وقتش رو خالی میکنه،نمی دونم ایراد از چیه؟ از من یا از اون اما خب به یک باره یک حجم زیادی از وابستگی رو من از دست دادم، حجم زیادی از علاقه رو هم از دست دادم و درعوض حجم زیادی  از دلتنگی نصیبم شد که خب اشکال نداره :)) اما می تونم ببینم که چقدر من دلم برای بودن باهاش تنگه و اون یا وقت نداره یا وقتی میاد پیشم باید سریع برگرده و یا...و یا گاهی بهم پیام میده و گاهی بهش پیام  میدم اما یه چیزی فرق کرده این وسط. و داریم از هم دور میشیم و انگار شاید جفتمون غرق شدیم توی روزمره هامون... من سوالم اینه از همه ی متاهل هایی که اینجا هستن، "دوست" یا اصلا "دوست صمیمی" بعد از ازدواج و عقد دیگه معنایی داره براتون؟ هیچ جایگاهی براش دارین توی زندگی هاتون؟ من فقط این امید رو دارم که اگه بره سر خونه زندگی خودش، قطعا وقتش باز تر میشه و زندگیش نظم بیشتری می گیره(امیدوارم اینجوری باشه) و بازم میتونه برای من وقت بزاره!

اما در هر صورت باید بهتون بگم شما وقتی یکی رو اهلی خودتون می کنین، وقتی به کسی می گین که دوسش دارین، در اون یه چیزی ایجاد میشه و یه انتظاراتی ازتون خواهد داشت! اگه کسی رو اهلی نکردین، قبل از اینکه اینکار رو بکنین دقیق درباره اش فکر کنین... و اگر کسی اهلیِ شماس، مراقب رفتار باهاش باشین، اینکه یه آدمِ جدید با یه سری مسئولیت های جدید وارد زندگیتون میشه، ممکنه اولویت های شما به هررر دلیلی تغییر کنه، اما اینو یادتون باشه برای اون آدمی که اهلیِ شماس، زندگی از قبل سخت تر میشه...

160

سلام :))

دلم برای نوشتن تنگ بود و بی اغراق می تونم بگم هر روز این صفحه رو باز می کردم تا بنویسم اما وقتی می نوشتم، پاکش می کردم و از مدیریت میومدم بیرون...

خوبین؟

چند روز پیش از مدرس/آن شر/یف باهام تماس گرفتن و گفتن کارنامه ات رو بیار برامون! من گفتم چرا باید کارنامه ام رو بیارم براتون؟ گفت که خب ما همه ی مشخصاتت! رو داریم و باید این کارنامه رو ضمیمه پرونده ات کنیم و بفرستیم تهران! منم بدون هیچ خجالتی گفتم نمیارم براتون! دختره گفت چرا نمیارین؟ گفتم دلیلی نداره کارنامه ام رو براتون بیارم، کارنامه یه چیز کاملا شخصیه و من وست ندارم بهتون بدمش( توی ذهنم داشت اون دوهفته ای رو که من عذاب کشیدم و موسسه تعطیل بود و هیچ خبری هم ازشون نبود و بسته ی آموزشیم توی موسسه مونده بود فکر می کردم) دختره گفت: در هر صورت باید بیارینش برامون، منم گفتم این هفته سرم شلوغه، اواسط هفته ی آینده براتون میارم، گفت که نه و باید همین امروز بیاری! ( یارو رو توی ده راه نمی دادن، سراغ خونه ی کدخدا رو می گرفت:دی) گفتم خانوم محترم دارم میگم این هفته سرم شلوغه، نمیتونم بیارم و اونم گفت حتی تا ساعت 8 امشب؟! (آیکون نگاه خیره به دوربین*) گفتم نخیر و خداحافظی کردم! من واقعا هیچ دلیلی نمی دیدم که اینا چرا باید کارنامه ی منو بخوان! پوف :/

----

چندروز پیش با سعیده اومده بودیم محل کار و داشتیم برمی گشتیم که سعیده گفت من میرم توی سوپری برای آرش دوتا دونه نوش/مک بخرم... بعد یه هویی یه پیرمرد گدا اومد و رفت توی سوپری و هی تورو خدا بهم کمک بدین و اینا! سعیده گفت که پول ندارم و برو! اونم گیر داد که یه هویی سعیده گفت باشه، چی میخوای بیا برات از سوپری بخرم... چه جوابی داده باشه خوبه؟! نه جدی چی گفته باشه خوبه؟ زرتی دستش رو به یه سمتی گرفت و گفت از اونجا برام تر/یاک بخر :// یعنی جوری شوکه شد سعیده که بهش گفت خجالت بکش و اومد سمت ماشین... نشست پشت فرمون و منم نشستم جلو و داشت ماشین رو روشن  می کرد که یه هویی دیدیم در عقب ماشین باز شد و یکی نشست تو ماشین! برگشتیم نگاه کردیم دیدیم همون بنده خداس و میگه بریم برام تر/یاک بخر ! یعنی ما سکته کردیم از ترس! جفتمون شوکه شده بودیم تا یه هویی سعیده با اخم و با صدای بلند گفت پیاده شو وگرنه می برمت پاسگاه ! حالا اون آدمِ احمق توی سوپری! واستاده بود و می خندید! یعنی چقدررررر نیازه شعور یه مرد کم و غیرتش کمتر از اون باشه که تماشاگر همچین وضعی باشه و تنها عکس العملش خنده باشه؟ که بعد چند دقیقه یه پسر 15-16 ساله که توی سوپری بود اومد جلو و گفت پیاده شو و کشیدش از توی ماشین بیرون! حالا به قول سعیده اگه مهرداد بود بدون معطلی عکس العمل نشون می داد و جوری یارو رو میزد که جان به جان آفرین تسلیم کنه !

هنوز که بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه از رفتار چندشِ جنابِ سوپری که دقیقا دیوار به دیوارِ ماس! و از ترسِ ناشی از حرکت اون آقایِ گدا ://

--------

بچه ها، به شدت نیاز به دعاهای خیرتون دارم... ازتون خواهش میکنم وقتی می خواین دعا کنین بگین که هرچی توی دل خودشه و از خدا بخواین که این قضیه کاملا بخیر بگذره و هیچ مشکلی پیش نیاد و هیچ مشکلی هم نباشه... به شدت این روزا خانواده ی ما تحت فشاره و امیدوارم که به همین زودی ها دوباره سلامتی به جمعمون برگرده و بخندیم به این روزا به زودی زود :))

ممنون

*فک کنم اصلا مبدع این نگاه  خیره به دوربین سیامک انص/اری بوده:دی

159

گاهی خدای مهربون، برای اینکه ازت یه چیزِ دُرُست ُ درمون بسازه ، دست میزاره روی اعتقاداتت و میخواد خودت بفهمی که چند مَرده حلاجی... خدایا من حتی توی این وقتا که داری ازم امتحان میگیری، حتی وقتی برگه ی امتحانیت جلومه، هیچ امیدی جز خودت ندارم، از هیچکی جز خودت کمک نمی خوام... کمک کن از این مرحله به خوبی و خوشی، و با سربلندی بیام بیرون، هم به خیر و به سلامتی بگذره و هم من امتحانم رو بیست شم :)) پیشاپیش ممنون از همکاری گرم و صمیمانه ات :* ♥

158

تمامِ عزمِ شیطان، جزم...