103

سلام :)

حس آدمهایی رو دارم که در حال مرگن! باید علایق و وابستگی هاشون رو رها کنن و برن...!

من دقیقا باید علایقم و کارم رو و محل کارم و حتی همه ی آدمهای خوش/بد اخلاقش رو رها کنم و از شنبه دیگه نیام سر کار و این برای من سخته... برای منی که از سخت ترین و خسته کننده ترین و شلوغ ترین روزهای کارم لذت بردم... من آدم اجتماعی بودم اما اینو نمی تونم کتمان کنم که رفتن سر کار، منو به شدت اجتماعی تر کرد...

به همین دلیل، دیروز عصر رو هم اومدم سر کار و برخلاف مدتها که پنج شنبه ها نمیومدم، امروز اومدم و انگاری دلم میخواد میز و صندلی های اینجا رو بغل کنم و بگم مراقب خودتون باشین تا من (ان شاءالله) برگردم ...

اما خب هدفی که من دنبالشم این ارزش رو (ان شاءالله) داره که برای یه مدت کوتاه کارم رو کنار بزارم و تمرکز کنم روش... اما امیدوارم شرایط جوری پیش بره که بعد از این دوره ی نقاهت! بازم بتونم برگردم سر کار تا اول مهر که ان شاءالله دیگه باید برم...

حس میکنم دونه دونه ی این صندلی ها و سیستم ها بچه های طفلکیم! هستن که دارم رهاشون میکنم و میرم... غم دارم اما خب برای رسیدن به اهداف بزرگ باید از یه چیزایی گذشت...

از اونجایی هم که من آدمی هستم که اگه بخوام همه ی وقتم رو بزارم روی درس، به شدت افسرده میشم و زندگی و قیافه و ... به هم می ریزه، می خوام از شنبه برم باشگاه... باشگاه همین بغل خونه مونه و مهمتر اینکه ساعت7:30 صبحه و برای منی که نمی تونم صبح ها نخوابم، مگر اینکه موظف به کاری باشم، این بهترین کاره :) که هم بهم روحیه میده و هم باعث میشه صبح ها نخوابم و هم ان شاءالله بازدهیم رو می بره بالا و هم از چاقی :/ جلوگیری میشه :) (ان شاءالله)

دیروز بنی و جناب داداش خان تشریف آوردن و من چقدر دلم برای جفتشون( و بیشتر داداشمان) تنگ شده بود... شب هم رفتیم واسه بنی وسایلی که نیاز داشت رو از لوازم التحریرِ عزیزم خریدیم و منم دو تا برگ کادوی خوشکل خودم رو مهمون کردم و بعدم رفتیم فلافل خریدیم و بردیم خونه... دیشب از شدت خستگی ساعت21:30 خوابیدم ...

به شدت به دعاهاتون نیاز دارم... که خدا بهم اراده و فهم درس خوندن رو بده ...

دوره ی ترک نت بسیار بسیار عالی پیش میره و من فقط و فقط دلم برای گروه بهارنارجِ عزیزم توی تلگرام که تنها راه ارتباطی من با خانواده ی مامانم هست، تنگ میشه ... باز خوبه به خودم جمعه ها اجازه ی روشن کردن نت گوشی رو دادم

از نت هم که دلم به شدت برای خوندن شما تنگ میشه... خیلی زیاد... اما چاره ای نیست... بچه های خیلی خیلی قدیمی تر می دونن که من زمان دانشگاهم از یک ماه قبل از امتحاناتم دیگه وب نمیومدم و فکر میکنم باید همین رویه رو هم پیش بگیرم برای الان ... ! تا اول فروردین دیگه نمیام اینجا ولی بدونین دلم برای خیلی هاتون خیلی بیشتر از بعضی هاتون تنگ میشه...

خب بگذریم از این حرفا...

دیروز صبح یه پسری اومد برای ثبت نام کنکور و من طبق معمول بهش شکلات دادم... عصر همون پسر همراه دوستش اومد که ثبت نامش کنیم برای کنکور... سعیده یادش رفت بهش شکلات بده و پسره اول چیزی نگفت اما وسطای راه گفت چرا به من شکلات ندادن :)) طفلی :) به سعیده گفتم بهشون شکلات یادت رفت بدی؟ بعد جالب بود که تشکر کرد و گفت وقتی دوستم بهم گفته شما به بچه های کنکوری شکلات میدین منم خواستم بیام اینجا ثبت نام کنم.... دقیقا همچین اتفاقی پارسال هم افتاد و من چقدر خوشحال شدم که بچه ها محبتِ پشتِ این کار رو درک میکنن ^_^

*خدای بزرگ من ازت نهایت موفقیت رو میخوام توی این قضیه... پس برام قرارش بده :)) ممنون :*

نظرات 8 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 09:40 http://poniya.blogsky.com/

دلم برات تنگ شده حکیمه

نگین دل منم :(( خیلی خیلی زیاد...
راستی عکسات رو دیدم و لذت بردم... همون روزای اولم دیدم ولی چون توی ترک بودم چیزی نگفتم:****

sara پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 10:22 http://www.motevalede-dember.blogsky.com

سیاه؟ قرار بود به خودت تشویقی بدی..تحریم کردی؟

آره دیگه :/
یکیم نیس بیاد با این سران مذاکره کنه منو عَ تحریم در بیاره سارا :/

مگهان یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 18:48 http://meghan.blogsky.com

هیچ این دوره ی ترک نتت حوشایند ما نیست!
هیییییچ!!

مگهان...
جبران میکنم... فقط یک ماه و 17 روز دیگه مونده...

نگین دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 16:02 http://poniya.blogsky.com/

باشه- برا منم موفقیت تو خیلی مهمه- مواظب خودت باش-خوبه خوب درس بخونیا

ای جونم :*
ممنون نگین... به شدت دعام کن

میلو دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 00:10

ما منتظرت هستیم که با موفقیت برگردی عزیزم :***

ممنون میلوی عزیزم :****
امیدوارم تاریخ تکرار نشه !

نگین پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 10:53 http://poniya.blogsky.com/

حکیمه لوس نشو بابا-یعنی چی تا فروردین نیستی؟
آدم دلش تنگ میشه خوو

عزیزمممممم :***
دل منم برا همه تون تنگ میشه... اما اینجوری هی میام بهتون سر میزنم ببینم آپ ردین یا نه... نظر دادین یا نه... خیلی ذهنم مشغول میشه :((
دل منم خیلی براتون تنگ میشه... نگین شما دوستای قدیمی منین :(( دوری ازتون برام سخت تره

Sara پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 10:31 http://Www.motevalede-december.blogsky.com

یادم رفت بگم تحت تاثیر بند اخر قرار گرفتم خیلی حس خوبی بود،تو چگد مهربونی بچه:))

آیکون ذوق مرگ شدن نداره این خراب شده؟

Sara پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 10:30 http://Www.motevalede-december.blogsky.com

الان که تازه تورو یافتم دیگه عزمتو جمبز جمز جبز جبظ کردی با دنیای نت خدافظی کنی؟ این رواس؟ منم کلا ادم خجالتی و غیراجتماعی بودم ازونا که تا کسی بش نزدیک میشد مث هاپو پاچه طرفو میگرفت بعد که اومدم سر کار دیگه یهو ادم شدم الان خیلی سختمه بخام کار نکنم یا از اجتماع دور باشم مگه اینکه هدف مهمتر و بهتری برام وجود داشته باشه.. میگم چرا کلا نتو کنار بذاری هوم؟ ببین اگه بچه خوبی بودی و به درس و برنامه ت رسیدی میتونی روزی20 دقیقه به خودت تشویقی بدی بیای نت اینجوری سختت هم نمیشه:)

نه به همین ترک دیفال... من غلط بکنم ترک نت و دنیای مجازی کنم... من فقط تصمیم کبری گرفتم بهینه استفاده کنم:دی بعدشم با یه دسته گل سر جاده منتظرم باش که زودی میام بهتون سر میزنم :*
اصلا آدم توی اجتماع یاد میگیره چه جوری با هر کسی رفتار کنه... من دقیقا همین رفتار رو نسبت به آقایونداشتم... منتها الان دنیا ادبم کرده یاد گرفتم پاچه گرفتن کار زشتیه
آره راس میگی ها... این پیشنهادم خوبه... منتها به شرط اینکه پایبند باشم روی همون مثلا بیست دقیقه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.