93

این روزام دارن افتضاح می گذرن! به معنای واقعی...

یه مرحله ای هم هست که نمی دونم اسمش چیه، اما اگه بخوام روی نقشه بهتون نشون بدم دقیقا اون ورِ خطِ بیخیالیه!

به این صورت که بیخیال همه چیز میشی چون خودت میخوای... هیچ دلیلی هم براش نیست ظاهرا! مثلا دست از رژیمت بر میداری و یک کیلو وزن اضافه میکنی... وقتی می خوای شیرینی بخوری وجدانت انگار مرده و حتی وقتی بیدار باشه و بخواد حرف بزنه بهش با یه اخم تند میگی که : «خفه شو، دلم میخواد» و یا حتی با اینکه یک ماهه که اوضاع درسام از دستم خارج شده اما بازم دلم میخواد! یا حتی اینکه اینستاگرام رو باز نصب کردم هم بازم باید بگم که دلم می خواد ! یا اینکه ظهر ها اونقدر خسته ام که ساعت2 می خوابم و گوشیم رو برای14:45 کوک میکنم که تا 15 بیدار شم و وقتی زنگ میزنه خاموشش می کنم و تا4 و نیم می خوابم... یا اینکه صبح ها به محض اومدن به سر کار، اولین کارم سر زدن به وب های شماهاس و بعدشم الکی وقت می گذرونم چون «دلم میخواد » یا حتی اینکه اوضاع خوابمم به هم ریخته و شب ها با همه ی خستگیم درست مثل یک معتاد! باید تا ساعتای12 توی نت بچرخم و بعد هم نتیجه اش میشه قضا شدن نماز صبح هام و یا کسل بودن کل روزم... و حتی ظهر ها که خیلی خسته تر از شب هام، اول باید توی نت بچرخم و بعد اگه وقت شد بخوابم... باید از فضای مجازی فاصله بگیرم... اما چجوری رو نمی دونم... حس میکنم پیچیده شده به زندگیم و دست و پام رو بسته...

اینکه دیشب رو واقعا دوست داشتم که کسی می بود که مثلا دلتنگم باشه یا حتی خنده دار تر اینکه یه پیام محبت آمیز/عاشقانه/مهربانانه از یه شماره ی غریبه داشته باشم...

توی مغزم پر از دورانه و من افتادم روی دورِ «دلم میخواد»

حقیقت اینه که این روزا بازم توی ذهنم جنگِ جهانیه و من هی به خدا میگم که خدایا نزار پای ناشکری و یا گله کردن... بزار پای گیج بودن و خوب نبودن حالم...

الان فقط دلم یه آغوش میخواد برای گریه کردن...

* و باز هم الهی شکر :))