-
172
دوشنبه 21 فروردین 1396 19:48
نوشتن، دیگه آرومم نمیکنه...
-
171
یکشنبه 14 آذر 1395 20:35
باید امروز رو ثبت کنم...یه حل ِ فوق العاده اونم با یه راه حل کاملا جدید و پای بُرد... استادمون چه کیفی کرد ! * الهی شکر :))
-
170
جمعه 5 آذر 1395 10:36
سلام :)) قبل از ظهرِ جمعه تون بخیر... گفته بودم صبح پنج شنبه و جمعه کلاس زبان دارم درسته؟ خب هفته ای که گذشت رو سه شنبه ساعت یک ظهر رفتم خونه و صبح پنج شنبه ساعت 5 اومدم که به کلاس های زبانم برسم... اگه بدونین توی جاده چه خبر بود.. مه... برف... جاده های یخ زده و بااطبع لغزنده... جوری که اصلا ماشین قشنگ به سمت چپ و...
-
169
شنبه 29 آبان 1395 13:11
دینگ دینگ"دی سلااااااااااااااااااااااااام :)) خوبین؟ این هفته کلی سرم شلوغ پلوغ بود... امروز میان ترم داشتم و خب برام مهم بود که اولین امتحان دوره ی ارشدم رو عالی بدم.برای همینم از هفته ی قبل با بچه های اتاق صبح ساعت 8 میرفتیم سالن مطالعه و شب جوری میومدیم که تا قبل 9 خوابگاه باشیم . خب روزای اول برای من خیلی سخت...
-
168
چهارشنبه 19 آبان 1395 13:21
هوم.... سلااااااااااااااااام.... اگه بدونین چقدررر دلم براتون تنگ شده بود، برای صحبت کردن باهاتون و شنیدن حرف های همه تون... نمیدونم چی شد که یه دفه اینجا رو ترکوندم و کلا حال نوشتنم رفت! روزای سختی رو داشتم مدتها و انگار زندگیم پیچیده بود به هم! از کی؟ دقیقا از اردیبهشت ماه! خدا رو شکر که گذشت... خب بگذریم...شما...
-
167
چهارشنبه 30 تیر 1395 11:03
-
166
یکشنبه 27 تیر 1395 11:10
-
165
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:50
چندتا از دوستای قدیمیم هستن که فکر نمی کنم دیگه اینجا بیان، آژو، مرجان، فاطمه، ضحی... اگه هنوزم میاین اینجا بگین تا بهتون رمز بدم، دوست نداشتم با رمز دادن مجبورتون کنم بیاین اینجا :))
-
164
چهارشنبه 23 تیر 1395 12:00
-
163
یکشنبه 13 تیر 1395 11:01
قرار گذاشته بودم از غصه هام ننویسم اینجا... اما کم کم دارم غم باد می گیرم ! * و افوض امری الی الله ... (خدایا هر گُلی بزنی، به سر خودت زدی، از ما گفتن )
-
162
چهارشنبه 9 تیر 1395 16:19
دیشب تو مس/جد داریم پذیرایی میکنیم، بعد حالا میخوام یه چندتایی از حرفای قشنگ ملت رو بگم براتون : 1- دارم قهوه می گردونم بین صفا، یه زنه از دوتا صف اون ور تر صدام میزنه : دستش رو میاره جلو و میگه این هسته های خرما رو چیکار کنم؟! میخندم بهش میگم خب بندازین آشغالی! میگه یعنی پاشم خودم؟! :| من گیج بهش نگاه میکنم و میگم نه...
-
161
پنجشنبه 3 تیر 1395 11:49
هیچ تجربه ای ندارم از اینکه اگه پای یک عدد همسر به زندگیم باز بشه چه تغییری توی روابطم با دیگران ایجاد میشه... اما به وضوح میتونم بگم خواه/ناخواه توی رفتار الف تغییر ایجاد شده... خب من در اولویت های آخری قرار گرفتم و دیگه مث سابق وقت نداره برای با من بودن! حالا نه اینکه فکر کنین من توقع دارم هر روز و هر لحظه رو به من...
-
160
پنجشنبه 3 تیر 1395 10:48
سلام :)) دلم برای نوشتن تنگ بود و بی اغراق می تونم بگم هر روز این صفحه رو باز می کردم تا بنویسم اما وقتی می نوشتم، پاکش می کردم و از مدیریت میومدم بیرون... خوبین؟ چند روز پیش از مدرس/آن شر/یف باهام تماس گرفتن و گفتن کارنامه ات رو بیار برامون! من گفتم چرا باید کارنامه ام رو بیارم براتون؟ گفت که خب ما همه ی مشخصاتت! رو...
-
159
پنجشنبه 3 تیر 1395 10:46
گاهی خدای مهربون، برای اینکه ازت یه چیزِ دُرُست ُ درمون بسازه ، دست میزاره روی اعتقاداتت و میخواد خودت بفهمی که چند مَرده حلاجی... خدایا من حتی توی این وقتا که داری ازم امتحان میگیری، حتی وقتی برگه ی امتحانیت جلومه، هیچ امیدی جز خودت ندارم، از هیچکی جز خودت کمک نمی خوام... کمک کن از این مرحله به خوبی و خوشی، و با...
-
158
پنجشنبه 3 تیر 1395 10:19
تمامِ عزمِ شیطان، جزم...
-
157
چهارشنبه 26 خرداد 1395 12:10
دارم کتاب زندگی نامه شهید هم/ت رو می خوندم بعد رسیدم به اینجاش: این تیکه هم جالبه و هم یه مقدار طنز بود توش... گفتم لذتش رو شریک بشم باهاتون... *قضیه اینه که همسر ایشون باردار بودن و همیشه دوست داشتن که شبی که قراره بچه به دنیا بیاد، شهید هم/ت هم حضور داشته باشن تا مجبور نشن که با یه مرد نامحرم برن تا بیمارستان ، (چون...
-
156
پنجشنبه 20 خرداد 1395 11:46
از صبح دارم دنبال یه چیزی می گردم که بیام اینجا رو آپ کنم! ولی نیست که نیست !
-
155
سهشنبه 18 خرداد 1395 11:26
میگفتن که وقتی بریُ ببینی، تشنه تر میشی... میگفتن که دلت تنگ میشه... من اما وقتی برگشته بودم، پر بودم از حس های خوب، دیگه عطش نداشتم و خیالم راحت بود اگه توی همون لحظه، عمرم به آخر برسه، دیگه آرزو به دل نمی میرم... میگفتم که بابا تشنه تر شدن چیه... من که تازه سیرآب شدم... اما الان، امروز، این لحظه، با گذشت درست 20 روز...
-
154
دوشنبه 10 خرداد 1395 11:52
کسی نمیتونه باور کنه که من چقدر پرنده ی بومی اینجا رو من دوست دارم... شاید چون علاوه بر زیباییش منو با خودش می بره به روزهای شیرین ، روزهایی که دیگه تکرار نمیشن، روزهایی با طعم یک «آخیش» بعد از یه کار سخت و طولانی... کولر اینجا توی خیابونه و پرنده ها هر از چندگاهی میان و ازش آب میخورن*... امروز صبح به محض باز کردن درِ...
-
153
دوشنبه 10 خرداد 1395 08:50
-
152
شنبه 8 خرداد 1395 11:14
استارت اولین هدف توی دفتر اناری امروز زده میشه ! زندگی نامه شهید هم/ت رو هم دارم میخونم... (اینم دومیش)
-
151
چهارشنبه 5 خرداد 1395 08:35
دیروز عصر وقتی که دراز کشیده بودم زیر پتو، جلوی کولر و داشتم از خنکای هوا لذت می بردم و استراحت می کردم یه هویی یه کرمی! اومد سراغم که یادت هست می خواستی امروز عصر هدف های کوچیکت رو بنویسی که توی تابستون انجامشون بدی؟ اون قلکه؟ دفتره؟ هی هرچی بهش گفتم بابا هنوز ساعت 2 ظهره بزار بخوابم بعد بیدار شم چشم! گفت نع :/ دیگه...
-
150
سهشنبه 4 خرداد 1395 10:51
الان که نشستم اینجا یه هویی یادم اومد که یه قلک فلزی کوچیک رو گذاشته بودم توی قفسه ی کتاب های درسیم، تا توی مدتی که دارم درس میخونم، وقتی چیزِ جذابی به ذهنم میرسه و دوست دارم انجامش بدم، رو بنویسم روی یه برگه و بندازمش اون توو ، تا بعد از تموم شدن دوره ی سه ماهه ی ! بیخود، یادم بمونه که دوست داشتم انجامشون بدم! ظهر که...
-
149
سهشنبه 4 خرداد 1395 10:02
سلااااااااااااام :) صدای منو از محل کارم می شنوین ! هوراااااااااااا :دی دیروز که برای اولین بار بعدِ سه ماه اومده بودم اینجا استرس داشتم مث روز اول! بعد ولی دلم به شدت برای اینجا تنگ شده بود... کمی تغییر دکوراسیون داده شده اینجا و مث اینکه اگه خدا بخواد تغیرات بیشتر و پررنگ تری هم در پیشه :) ---- دوست ندارم سفرنامه رو...
-
148
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 15:27
گاهی اتفاق ها و رویداد هایی نصیب تو میشه که تو اگه تمام عمر بهشون فکر کنی که چی شد که این شد و حتی اگه تمام عمر برای شکر گزاریشون عبادت کنی بازم نمی تونی یک هزارم شکری رو که باید، به جا بیاری... این مدت، درست از زمانی که متوجه ی این قضیه شدم دارم بهش فکر میکنم و هی میگم دستم خالیه، دعای کدوم آبروداری پیش خدا بود که...
-
147
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 17:37
تست های سال94 رو داشتم می زدم...هیچ کدومش رو بلد نبودم،دریع از یه جواب درست! بسیار بسیار هم مطالب برام جدید بودن... دیگه گفتم بیخیال نمی خونم،شب خلاصه هام رو مرور میکنم و دیگه تا فردا عصر نمی خونم... *
-
146
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 22:54
جا داره یه اسمی هم ببرم از" پس فردا شب" این موقع که همه چیز تموم شده به خیر و خوشی ان شاءالله :)
-
145
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 17:26
کارت ورود به جلسه رو گرفتم... آدمی نیستم که استرس توی صورتم پیدا باشه... اما وقتی داشتم پرینت رو می گرفتم به وضوح دستم می لرزید... * جمعه عصر،ساعت14:30
-
144
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 12:02
خدایا.... بهم رحم کن، به من نه... به دلبستگی خانواده ام به قبولیم...هیچکس هیچ حرفی نمی زنه اما من میدونم آرزوی بابام قبولی منه... این برق رو توی چشم هاش می بینم حتی اگه به زبون نیاره یا انکارش کنه... *مولای یا مولای،انت الغنی و انا الفقیر، و هل یرحم الفقیر الی الغنی؟.... مولای یا مولای،انت السلطان و انا الممتحن، و هل...
-
143
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 11:32
نمی دونم چرا حرف زدن باهاش دیگه آرومم نمی کنه... شاید دلیلش اینه که من دیگه اینجوری آروم نمیشم...شایدم چون اون خودش الان آرامش قبل رو نداره که نمی تونه بهم مث سابق آرامش بده ! البته فقط دیشب و امروز صبح این حسُ داشتم... عصبی شدم...عادیه این رفتار توی این موقع..دست و دلم به درس نمیره...به جاش به گریه میره...به دلخوری...