خدایا بیا تا باهات حرف بزنم...
من الان غمگینم حتی غمگین ترم نسبت به موردِ مشابه برایِ خودم... آدم برای عزیزانش از خودش نگران تره و من امروز نگران یکی از عزیزترین هامم...
میدونم که تو دانایی و توانا... و می دونم که تو مهربونم هستی...
قلبش... توی دلش پر از تلاطمه و نگرانی... بهش حق می دم و دلم می خواد بغلش کنم تا همه ی دغدغه ها و نگرانی هاش به من منتقل بشه تا کمی آروم بشه...
نمی دونم چه خیری هست توی این موضوع... خدایا من فقط میدونم تو اراده ات بالاترین اراده هاس و هر چی تو بخوای اتفاق می افته... اون خیلی صبوری کرده و من می ترسم که بشکنه... من طاقت دیدنِ شکستنش رو ندارم... طاقت دیدن اینکه داره مث اسپندِ روی آتیش بالا و پایین می پره...
خدایا دارم التماست میکنم... خیرترین چیز رو براش بخواه... و اگه خیری که تو براش در نظر گرفتی مطابق با اون چیزی نیست که اون میخواد، باید خیلی مراقبش باشی...
ولی من ازت خواهش میکنم، خیر و صلاحش رو توی این چیزی که میخواد قرار بده... یه خیرِ خوب، پر از آرامش و امنیت و شادی و دوست داشتن... که بعد از 100 سال اگه برگرده به امروز بازم این انتخاب رو داشته باشه...
خدایا خیلی مراقبش باش و توی بغل خودت نگهش دار...
خیر و امینت و آرامش رو بخواه براش :)
*توکل به خودت ...